سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ستمکار را چنین سوگند دهید ، اگر بایدش سوگند دادن : که او از حول و قوت خدا بیزار است ، چه او اگر به دروغ چنین سوگندى خورد در کیفرش شتاب شود ، و اگر سوگند خورد به خدایى که جز او خدایى نیست در کیفرش تعجیل نبایست چه او خدا را یگانه دانست . [نهج البلاغه]
چهارشنبه 85 بهمن 4 , ساعت 7:42 عصر

 

چند وقت پیش بود که با یکی از دوستان وبلاگ نویس آشنا شدم و همین آشنایی باعث شد که از آن پس گهگاهی از طریق چت با هم صحبت کنیم . اما دیروز به طور ناگهانی متوجه شدم که ایشان فرزند شهید هستند ... 

 اکنون درد دلی با تو دوست خوبم :

 خدایا ، چقدر سخت است صحبت کردن ، آنهم با کسی که خود ، سختی ها را با تمام وجودش درک کرده .  کسی که رنج را با تمام ابعادش احساس کرده و کسی که انتظار را برای همیشه شرمنده نگاه خسته اش کرده . چقدر این قصه برایم پر غصه است . قصه اشکهایی که روزگاری تنها همدم چشمهای منتظر بود.  قصه خونهایی که روزی با خاک این سرزمین آمیخته شدند تا شقایقهای عاشق ، برویند و داغ دل ما را برای همیشه تاریخ تازه نگه دارند. قصه فرزندانی که داغ گفتن یک بابا بر دلشان ماند . قصه غروبهای غمگین جنوب ، بیقراری اروند ، سکوت پرفریاد شلمچه ، مظلومیت فکه و هورهای سوخته ...

من این قصه ها را همیشه قبل از خواب می خوانم .

من این غصه ها ، را دوست دارم . من از این دردها ، خوشم می آید .

 من روزی چند بار برای شفای سینه خود شربت غصه می خورم . روزی چند بار سرم را با پیشانی بند خاطرات ، محکم می بندم تا درد سرم آرام شود .  من هیچ مرهمی را به اندازه غم ، برای تسکین دردهایم نمی پسندم. من به طب روحانی بیشتر اعتقاد دارم ، تا به طب حیوانی ...

خدایا از تو ممنونم که این داغ ابدی را در دلهای ما قرار دادی .

خدایا شکرت که این درد را به سینه های ما بخشیدی .

خدایا تو را سپاس که قصه غصه هایمان را پایانی قرار ندادی !

 دوستم می گفت که وقتی پدرش شهید شد ، تنها سه ماه از تولدش می گذشت .

او می گفت که پدرش ، در این سه ماه ، تنها یک بار موفق به دیدنش شده بود .

او می گفت ، که از دوستان پدرش شنیده که پدرش مظلومانه شهید شده است.

او می گفت ، پدرش هرگز برنگشت . چونکه دوست داشت همانجا و در همان خاک تفتیده ، آرام بگیرد و البته آرام هم گرفت ...

او گفت و گفت و من که سرگردان و مبهوت ، مشغول خواندن حرفهای او بودم ، بغض نشکفته ام را خفه کردم و با رجوع به دل خود ، به یاد شعری از مرحوم ابوالفضل سپهر افتادم که روزگاری با دلی پر خون و چشمانی پر اشک این چنین سرود :

اتل متل یه جعبه / پر از مداد رنگی / اتل متل یه بچه / چه بچه زرنگی

با یک مداد HB /توی اتاق نشسته / فکر میکنه به باباش / جفت چشاشو بسته

قربون برم بابامو / الان اگه زنده بود / صورت مهربونش / حتما پر از خنده بود

...

بس که بابا بابا گفت / ناله زد و غصه خورد / کنار عکس بابا / خسته شد و خوابش برد

دید که تو تختی ازنور/ باباجونش نشسته / هزار ملک دور اون / جمع شده حلقه بسته

زد زیر گریه و گفت / میگن دیگه نمیای!/ منو گذاشتی رفتی / بابا منو نمی خوای؟

 بابا اونو بوسیدش/ توی بغل گرفتش/اشک چشاشو پاک کرد/نیگاش کردش و گفتش :

اگه نرفته بودم / یه غول بی شاخ ودم / اومده بود تو خونه / تا زور بگه به مردم

رفتم باهاش جنگیدم / تا که بره به خونش / اگه باور نداری / بیا اینم نشونه ش

دست گذاشت رو خالش/ همون خال پیشونیش/همون خال قشنگش/خال قرمز و خونیش

لب رو گذاشت رو خال /بابا جون و بوسیدش/ بعد صورت رو عقب برد/قشنگ بابا رو دیدش

یهو پریدش از خواب/دید که وقت اذونه/بوی تن باباجون / پیچیده بود تو خونه

دید که زیر نقاشیش / به خط ناز بابا /نه تنها امضا شده/ داده یه بیست زیبا !

 



آهستان....... تعطیل نمی‏شود!
[عناوین آرشیوشده]