سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هر کس مردمی را دوست بدارد [ در روز قیامت ] با آنان محشور خواهد شد. [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
شنبه 86 فروردین 25 , ساعت 10:42 عصر

آقای ده‌نمکی سلام...

بعد از تماشای فیلم اخراجی‌ها تصمیم گرفتم که بنشینم و چند خطی برای شما بنویسم. البته این نوشته به معنای نقد فیلم شما نیست چرا که وقتی پای احساسات و عواطف به میان بیاید، دیگر نمی‌توان انتظار نقد منصفانه را از کسی داشت و من هم باید اعتراف کنم که الان گرفتار احساسات خود هستم!!! البته ممکن است بعضی‌ها به خاطر این احساسات مرا مورد تمسخر قرار داده و بخندند! اما باکی نیست.

آقای ده‌نمکی! اخراجیها را دیدم، با آن زندگی کردم! با آدمهای آن نفس کشیدم، با خنده‌ها و شوخی‌هایشان خندیدم و لبخند زدم. سوار پرنده خیال شدم و خود را در کوچه‌ها و خیابانهای دوران کودکی‌ام دیدم. همان کوچه‌هایی که روی دیوارهایش، نوشته‌ها، پیامها و حرفهای امام را می‌خواندیم. مغازه‌هایی که پشت شیشه‌هایش، عکس شهدا و امام را می‌دیدیم. پیرمردها و پیرزنانی که با دیدنشان، بوی صفا و خلوص را حس می‌کردیم. کوچه‌های ما پر بود از لوطی‌هایی که خونشان از بی‌غیرتی بجوش می‌آمد!... همه اینها را در اخراجیها دیدم. نه! ببخشید! من با آن زندگی کردم. شاید باورتان نشود، پس از مدتها، از ته دل خندیدم. از شوخی‌ها و لطیفه‌هایی که در فیلم دیدم و شنیدم. البته خودتان بهتر می‌دانید که با دل ما چه کرده‌اید. درست همان لحظه‌ای که داشتیم به لطیفه‌های اکبر عبدی می‌خندیدیم، آدمهای شما، کاردی را برداشتند و محکم در سینه ما فرو کردند! دلمان را خون کردند. اشکمان را جاری و بغضمان را در گلو منفجر کردند! آدمهای قصه شما، شبیه همانهایی بودند که خاطرات کودکی ما را ساخته بودند! بهتر بگویم، خاطرات کودکی ما را با خنده‌ها، گریه‌ها، شوخی‌ها، اخم‌ها و هزاران خاطره دیگر شکل داده بودند! نمی‌دانم ما آنروزها شیرین زبان بودیم، یا اینکه آنها محبتشان زیاد بود، که ما را سوار دوچرخه و موتور و ماشینشان می‌کردند و در خیابانهای شهر می‌گرداندند! و چند روزی که آنها را نمی‌دیدیم و بهانه‌شان را می‌گرفتیم، جواب می‌شنیدیم که آنها رفته‌اند «پیش خدا!» و من در عالم کودکی خود، به آسمان خیره می‌شدم و دوستانم را صدا می‌زدم و برایشان گریه می‌کردم! آن روزها، باورهایمان مانند رویاهای کودکیمان صاف و ساده بود، شهید را به معنای واقعی‌اش زنده می‌دانستیم! حضورش را حس می‌کردیم، دلمان برای خنده‌ها و گریه‌ها و شوخی‌هایشان تنگ می‌شد!... آن روزها، هنوز فاصله زیادی بود تا اینکه شهید، به موجودی افسانه‌ای و دست نیافتنی تبدیل شود!...

اما... به شهدا ظلم کردند! در حقشان جفا کردند! آنها را به تابلوهای باستانی موزه‌ها، تبدیل کردند. بسیجی‌های جنگ ندیده، روایتی را از آنان تعریف می‌کردند که خودشان ساخته بودند! آنها راه خودشان را ‌می‌رفتند و حرف خوشان را می‌زدند. بدون آنکه حتی بویی از آن خاطرات حس کرده باشند و بدون آنکه حتی تیری، سایه‌ آنها را هدف گرفته باشد، یک شبه کاسه داغ‌تر از آش شدند! از بسیجی‌ها هم بسیجی‌تر شدند! حقیقت را از واقعیت جدا کردند! خاطراتی را که خوششان می‌آمد چاپ کردند. اینرا قبول نداشتند که آدمهای جبهه هم، دلتنگ خانواده‌هایشان می‌شدند! اگر کسی ، از این دلتنگی‌ها می‌گفت و می‌نوشت، او را محکوم می‌کردند! آنها خاطرات خودشان را از جنگ چاپ کردند و خاطرات مردم را نادیده گرفتند! آنها حتی با شهدا هم سیاسی برخورد کردند! شهدا را قاطی پارتی بازیهای فکری و جناحی خودشان کردند! آنها هرگز یادی از آن تیمسار شهید ارتش نکردند که می‌دانست دختر بیمارش روی تخت بیمارستان، آخرین لحظات حیاتش را سپری می‌کند و او به خاطر هزاران جوان دیگر، حاضر به ترک جبهه نشد! حتی برای تشیع جنازه دخترش هم نرفت! یادی از حسن آبشناسان نکردند که به همه درجات ظاهری نظامی، پشت پا زد و مسئولیت آموزش بسیجی‌ها و سپاهی‌ها را برعهده گرفت!... آنها دوست نداشتند که از دفترچه خاطرات شهدا، حرفی بزنند و تنها دنبال وصیت نامه‌هایشان بودند! شهدا را از دایره انسان بودن خارج کردند و به آنها مقام فرشته بودن دادند! شهدا را دست نیافتنی معرفی کردند! شهدای قصه‌های آنها هرگز عاشق نمی‌شدند، برای زن و بچه خود نامه نمی‌نوشتند، دلتنگ آنها نمی‌شدند، به یاد خانواده خود، گریه نمی‌کردند! شهدای قصه‌های آنها تنها و تنها، مشغول نماز و دعا و شهید شدن بودند!...

جنگی بود و جفاهایی که بر شهدا و بچه‌های رزمنده رفت. شاید بزرگترین این جفاها، این بود که بعضی‌ها کاری کردند که مردم و جوانانمان را از شهدا جدا ساختند! طوری حرف زدند و نوشتند که آنها را به موجوداتی افسانه‌ای تبدیل کردند! حتی بر خانواده‌هایشان هم جفا کردند، برای آنها هم فقط در ایامی خاص، مراسمی برپا کردند و  با نشان دادن فیلمهایی از نحوه به شهادت رسیدن عزیزانشان، داغ دلشان را تازه کردند! و پایان مراسم هم، مطابق معمول، گریه و زاری! و غافل از اینکه معنا و مفهوم واقعی شهید و شهادت و زنده نگه داشتن یاد آنها، چیز دیگری است!

آقای ده‌نمکی! باز هم از شما تشکر می‌کنم! به خاطر اینکه حقیقت را گفتی. حتی اگر ابتدای فیلمت هم، اینرا نمی‌نوشتی که «ماجرای این فیلم براساس شخصیت‌های حقیقی، ساخته شده است»، باز، باورمان می‌شد که همه اینها واقعیست! چرا که دلمان گواهی می‌دهد!

 



آهستان....... تعطیل نمی‏شود!
[عناوین آرشیوشده]