سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از آنچه نمی شود مپرس که آنچه شده است تو را بس است [امام علی علیه السلام]
سه شنبه 86 اردیبهشت 4 , ساعت 11:20 عصر

اصلا قرار نبود که اینطوری بشم. اصلا نمی‌خواستم که وارد سیاست بشم و شب و روز به این مسخره بازیها فکر کنم و بنویسم. قرار نبود که این همه فکر و ذکرم رو بذارم برای نوشتن در مورد این گروه و اون جناح! باور کنین راست می گم. من مدتها بود که دیگه حال و حوصله این حرفها رو نداشتم. بعد از دانشگاه تصمیم گرفته بودم که دست از این بازیها بردارم و تا حدود زیادی هم برداشته بودم. توی دانشگاه تا دلتون بخواد بازیچه شدیم! سر چند تا آدم کتک خوردیم. سر دادگاه فلانی سیلی خوردیم! سیلی محکمتر این بود که بعداً می‌شنیدیم و توی روزنامه‌ها می‌خوندیم که همه اونهایی که ما بر علیه‌شون شعار می‌دادیم و اونهایی که مثلا ما ازشون حمایت می‌کردیم، در یک مراسم عروسی دور هم جمع شده‌اند! ببخشید که اینقدر رک حرف می‌زنم. مطمئنم که بعضی از دوستام بهم گیر می‌دن و می‌گن که فلانی برید! آره من بریدم! اصلا به من چه که فلانی دزدی می‌کنه؟! به من چه که بهمانی سر مردم کلاه میذاره؟! به من چه که بیت‌المال رو می‌خورن و نوش جان می‌کنن؟ مگه من می‌تونم در مورد نمایند‌ه‌ها بنویسم؟ مگه من می تونم جلوی کثافت کاریها رو بگیرم؟ مگه من می‌تونم داد بزنم؟ من چرا کاسه داغتر از آش بشم؟ من سر پیازم یا ته پیاز؟ من چرا نامه بنویسم اینور و اونور و الکی خودم رو خراب کنم؟ همون یه بار هم که نامه‌ نوشتم و نزدیک بود که ... اصلا بگذریم. دلم خوش بود که یه وبلاگ زدم و هر چند روز هم تصمیم داشتم یه شعری، متن جالبی، یه خاطره‌ای بنویسم. فرقی هم نمی‌کرد از کجا، از کی باشه! تا اینکه سر و کله شهرام جزایری پیدا شد! دقیقا همون وقتی که از زندان فرار کرد، نمی‌دونم چی شد که یه مطلب زدم در مورد اون! و همه ماجرا هم بعد از اون شروع شد. بعدش، دیگه از حال و هوای خودم دور شدم! تا اینکه رسیدم به اینجا! خدا وکیلی دیگه خسته شدم! بدون تعارف می‌گم. دیگه نمی خوام از این آدمها و از این کارهاشون بنویسم. هنوز تصمیم نگرفتم چی بنویسم. اما هر چی بنویسم دیگه از این عتیقه‌ها هیچی نمی‌نویسم!



آهستان....... تعطیل نمی‏شود!
[عناوین آرشیوشده]