سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یارى خدا آن اندازه رسد که به کار دارى . [نهج البلاغه]
چهارشنبه 86 مهر 25 , ساعت 10:11 عصر

گاهی اوقات، زبان از گفتن دردها، غصه‌ها و شکوه‌ها در می‌ماند، اصلا می‌ماند که چه بگوید، با که بگوید و یا اینکه کدام درد و غم را فریاد بزند... نمی‌دانم چرا؟ شاید ما هنوز کلماتش را پیدا نکرده‌ایم، درسش را نخوانده‌ایم... خیلی‌ها می‌گویند که احساس را نمی‌توان نوشت، نمی‌توان گفت! قبول. اما مگر نیستند آدمهایی که هم دردهایشان را نوشتند و هم گفتند؟!... پس چه بهتر که دردهای پنهانی خود را از زبان همانهایی بشنویم که غصه‏ها را به زیبایی بیان کردند...

                                               استاد شهریار

چه شد که تو را گم کردم؟ .........مثل تو دیگر پیدا نشد!

روزی که از دنیا رفتی، عمه آمد و مرا به روستای دیگری برد...

من بچه بودم، چه می‌فهمیدم؟

بچه‌ها با من بازی می‏کردند و  سرم را گرم می‏کردند...

چند روزی همانجا ماندم

اما موقعی که برگشتم ... دیدم که رختخوابت را جمع کرده‌اند

نه خودت بودی و نه جایت

پرسیدم : « خان ننه» من کو ؟

گفتند: « خان ننه» را برده‌اند زیارت کربلا ...... تا شاید آنجا شفا پیدا کند

سفرش دور و دراز است! .......... تا برگشتنش یکی دو سالی طول می‌کشد!

چنان گریه کردم، جگر سوز ......... چند روزی آنقدر فریاد زدم که صدایم گرفت

گفتم: خان ننه که بدون من جایی نمی‌رفت ......... چرا در این سفر مرا با خود نبرد و تنهایم گذاشت؟!

مثل کسی که با همه قهر باشد، نگاهم به همه قهرآمیز بود

شروع کردم به بهانه گرفتن که من هم می‌خواهم بروم دنبال خان ننه

گفتند: تو بچه‌ای، بچه را که نمی‌شود برد کنار مزار امام!

تو قرآن بخوان و زود تمامش کن.......شاید تا آن زمان، خان ننه از سفر برگردد...

قرآن را خواندم و به سرعت تمامش کردم تا برایت نامه‌ای بنویسم

که بگویم : خان ننه جان، بیا من برایت قرآن خوانده‌ام

و نوشتم که برایم از سفر سوغاتی بیاور

اما نمی‏دانم چرا هر وقت که این نامه‌ها را می‌نوشتم......... چشمهای پدرم، پر اشک می‌شد...

تو هم که نیامدی خان ننه...

چند سالی به انتظار تو، روزها و هفته‌ها را شمردم

تا اینکه یواش یواش، چشم باز کردم و فهمیدم که تو از دنیا رفته‌ای...

هنوز هم که هنوز است در دلم گمشده‌ای است

چشمم همیشه در پی اوست

چقدر تحمل این گمشده‌ها دردناک است؟

خان ننه جان چه می‌شد که تو را یکبار دیگر می‌دیدم؟

یک بار دیگر روی پاهایت می‌نشستم و گریه می‌کردم

دستانم را مثل طناب دور پاهایت حلقه می‌زدم

و آنها را می‌بستم، تا دیگر نروی و مرا تنها نگذاری...

خان ننه، خودت می‌گفتی که خدا در بهشت

هر چیزی را که بخواهم به من خواهد داد

این حرفت را به خاطر داشته باش ، تو این وعده را به من دادی

اگر یک همچین روزی را داشته باشم ............ می‌دانی از خدا چه چیزی می‌خواهم؟   

به حرفم با دقت گوش کن...

من همان عهد دوران بچگی‌ام را از خدا می‌خواهم

اما خان ننه، چه می‌شد اگر بچه‌گی هایم را پیدا می‌کردم

و یک بار دیگر به تو می‌رسیدم ............ تو را در آغوش می‌گرفتم و با تو می‌گریستم

دوباره بچه می‌شدم و در آغوشت می‌خوابیدم

اگر همچین بهشتی وجود داشته باشد .......... از خدای خودم هیچ چیز دیگری نمی‌خواهم...



آهستان....... تعطیل نمی‏شود!
[عناوین آرشیوشده]