سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسا کس که با نیکویى بدو گرفتار گردیده است و بسا مغرور بدانکه گناهش پوشیده است ، و بسا کس که فریب خورد به سخن نیکویى که در باره او بر زبانها رود ، و خدا هیچ کس را نیازمود چون کسى که او را در زندگى مهلتى بود . [ و این گفتار پیش از این گذشت ، لیکن اینجا در آن زیادتى است سودمند . ] [نهج البلاغه]
یکشنبه 86 بهمن 28 , ساعت 11:39 عصر

پس از نوشتن نوستالژی، یکی از آشنایان ماجرایی را برایم تعریف کرد که تا حدود زیادی به نوشته قبلی مربوط می‏شود؛ ماجرایی که شاید برای افراد بسیاری اتفاق افتاده و از چشمان بسیاری دیگر، پنهان مانده باشد. برای نوشتن این ماجرا، نیازی نیست که حتما سراغ کلمات و عبارات احساسی بروم تا مفهوم درد و غصه را منتقل کند. گاهی اوقات خود داستان همه درد را تعریف می‏کند:

«شب عروسی خواهرم بود و ما- یعنی همه اطرافیان عروس- در برزخ میان خوشحالی و غم، کم‏کم آماده رفتن به خانه خودمان می‏شدیم! خوشحال از اینکه بالاخره خواهرم پس از سالها تصمیم به ازدواج مجدد گرفته بود و ناراحت و نگران از عکس العمل فرزند 7، 8 ساله اش! چند سالی از شهادت شوهر خواهرم، می‏گذشت. خواهرزاده‏ام که پس از شهادت پدر به دنیا آمده بود، هرگز از مادرش ‏جدا نشده بود، اما آن شب...

هنوز چشمان نگران و اشک آلود خواهرم را در لحظه جدایی و خداحافظی با پسرش به یاد دارم. بغض سنگینی گلویم را می‏فشرد. همه نگاهها به صورت معصوم آن کودک خیره بود. به خانه برگشتیم. خواهرزاده ام هم با ما برگشت. با وجود همه درد و اندوهی که در دل داشتیم، در خانه خودمان هم کف زدیم و شادی کردیم اما خواهرزاده‏ام گوشه‏ای نشست...

نیمه‏های شب بود. نمی‏دانم خواب بودم یا بیدار، رویا بود یا واقعیت؟ شهید را دیدم که به خانه‏مان آمده بود. گفت: از اینکه خواهرت، سر و سامان گرفته خوشحالم، اما به داد پسرم برسید!... از جا پریدم و فورا به طرف خواهر‏زاده‏ام رفتم. پتو را کنار زدم. باورم نمی‏شد، صورتش خیس بود از بس که در تنهایی و غریبی خود گریه کرده بود. تب شدیدی هم داشت. بقیه که از سر و صدای من بیدار شده بودند، با دیدن او، شروع کردند به گریه کردن...

هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که عروس-خواهرم- به خانه آمد و یکراست رفت سراغ پسرش. او را در آغوش گرفت و سر و رویش را بوسید. گویی که سالها همدیگر را ندیده بودند... »

 آن پسرک 7، 8 ساله، امروز خود پسری دارد  5 ساله. شاید با هر بار شنیدن کلمه «بابا»، داغ روزهایی برایش زنده شود که هرگز به کسی نگفت بابا!



آهستان....... تعطیل نمی‏شود!
[عناوین آرشیوشده]