سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دانشی که بدان عمل نمی شود، مانند گنجی است که از آن خرج نمی شود . صاحبش در گردآوریش خود را به رنج می اندازد و به بهره اش نمی رسد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
جمعه 85 شهریور 3 , ساعت 5:9 عصر

خاطرات نماینده مردم مریخ قسمت چهارم

مدتی بود که تصمیم گرفته بودم به طور ناشناس بروم میان مردم و از نزدیک مشکلاتشان را ببینم و دردهایشان را بشنوم . وقتی تصمیمم را با معاونان ، مشاوران و اطرافیانم مطرح کردم ، همه شروع کردند به مخالفت با این طرح . هر کسی دلیلی آورد تا مرا از این فکر منصرف کند .  راستش را بخواهید آنها هم حق داشتند اما از آنجاییکه شعار من زندگی با مردم بود ، لذا مصمم بودم که حتماً این کار را انجام بدهم . خلاصه مقدمات کار فراهم شد و صبح دیروز با کمی تغییر چهره زدم بیرون و شروع کردم به قدم زدن در خیابان .

بعد از چند دقیقه راه رفتن احساس خستگی به من دست داد و با خودم گفتم که بهتر است سوار ماشین شوم و توی تاکسی سوالی را مطرح کنم و نظرات مردم را بشنوم . رفتم کنار خیابان و دست تکان دادم . ماشینی کنارم ایستاد و من سوار شدم . غیر از من 4 نفر دیگر هم سوار بودند . من سعی میکردم که قیافه ام را از آنها پنهان کنم . البته آنها هم به من توجهی نمی کردند . تا اینکه خواستم از بغل دستی ام ساعت را بپرسم که ناگهان متوجه شدم قیافه اش آشناست . دیدم که محافظ خودم است . به بقیه نگاه کردم دیدم که همه آشنایند. سرشان داد زدم و گفتم شما اینجا چه کار می کنید ؟ خلاصه خیلی عصبانی شدم  و یکدفعه همه را از ماشین پیاده کردم و خودم رفتم پشت فرمان . توی خیابانها دنبال مسافر میگشتم که ناگهان خانمی دست تکان داد . من هم ایستادم و او را سوار کردم . با خودم گفتم که بهتر است کم کم سر صحبت را باز کنم و موضوعی را مطرح کنم . گفتم « ببخشید خانم ، من تازه مسافر کش شده ام و نرخ این مسیر را نمی دانم . شما قیمت این مسیر را نمی دانید » خانمه جوابی نداد . من هم ساکت شدم . چند لحظه بعد دوباره خودم را جمع و جور کردم و گفتم : « ببخشید  مسیرتان کجاست ؟ »  اینبار او جواب داد و گفت هر جا که شما بروید . من که انتظار شنیدن این حرف را نداشتم دست پاچه شدم و نگاهی به او کردم . ای داد و بیداد ... زن تو اینجا چه کار میکنی ؟ چرا خودتو معرفی نکردی ؟ خیال کردم ..

درسته اون خانمه زنم بود که من سوارش کرده بودم. خلاصه مثل اینکه همه دست به دست هم داده بودند تا من به مردم نزدیک نشوم . ولی من تصمیم گرفتم که یک روز هر طوری شده ، به میان مردم عزیز مریخ بروم و از نزدیک شاهد درد و رنج آنها باشم . تا آنروز خداحافظ.     

 



آهستان....... تعطیل نمی‏شود!
[عناوین آرشیوشده]