سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هر که بى محابا به مردمان آن گوید که نخواهند ، در باره‏اش آن گویند که ندانند . [نهج البلاغه]
یکشنبه 85 شهریور 26 , ساعت 6:21 صبح

                                

کسانی که هم سن و سال من هستند حتماً ابوالفضل سپهر را خوب به یاد دارند. پسر مظلومی که در سریالهایی که در زمان کودکی مان پخش میشد بازی می کرد و در بیشتر اوقات نقش یتیمی را داشت که مجبور بود در تعمیرگاهها کار کند تا هزینه خود و خانواده اش را بدست آورد. اما عجیب اینکه داستان واقعی زندگی او هم اینگونه بود. او که متولد 15 خرداد 1352 بود در نوجوانی و در اثر سانحه ای پدر خود را از دست داد و در کنار تحصیل ، مشغول کار شد . او در این مدت در چند فیلم و سریال هم بازی کرد . در سال 77 در اثر نشست و برخواست با ایثارگران و خانواده های شهدا و جانبازان و با مشاهده غفلت ها و کاستیهای بیشمار در حفظ دست آوردهای شهدا ، دست به قلم برد و اولین شعرش را نوشت اما هنوز تصمیم به چاپ شعرهایش نگرفته بود تا اینکه در ملاقاتی با همسر شهید همت ، بنا به اصرار دوستانش شعری را خواند که درباره ازدواج شهید همت بود :

آهای آدم بزرگا / این ماجرا رو دیدین ؟ / آهای آهای جوونها / این قصه رو شنیدین / یه روزی روزگاری / یه پلوون عاشق / رفت به خواستگاری/ دخت ماه و شقایق / پدر می گفت پهلوون / تو این روز بهاری / قول میدی که هرگز / او نو تنها نذاری ؟ / پهلوونه مکثی کرد / چشماشو به زمین دوخت / انگار جوابی نداشت / انگار دلش خیلی سوخت

بعد از خواندن این شعر و اصرار همسر شهید همت ، سپهر تصمیم به چاپ اشعارش گرفت . اما شرط چاپ اشعارش این بود که مقدمه ای بنویسد حداقل 30 صفحه ای و در آن همه حرفهای دلش را بزند . او ابتدا اشعارش را در ماهنامه فکه چاپ کرد و در بسیاری از مجالس بزرگداشت شهدا نیز شرکت می کرد و اشعارش را می خواند و برای اینکه بیشتر در دل شنونده اثر کند زبان محاوره ای را برگزید .  هنوز مدتی نگذشته بود که سراینده شعرهای اتل متل ، کلیه هایش را از دست داد و روانه بیمارستان شد . ابوالفضل سپهر  سرانجام در روز سه شنبه 28 شهریور 83 در گذشت . مجموعه شعرهایش در کتابی به نام « دفترآبی » چاپ شده است و همانطوریکه خودش می خواست مقدمه این کتاب مطلبی است با عنوان « فرشته پلاک طلایی می خواهد » که شاید در فرصتی دیگر ، آنرا بنویسم .


 

اتل متل یه بابا                     

دلیر و زار و بیمار

اتل متل یه مادر

یه مادر فداکار

 

اتل متل بچه ها

که اونها رو دوست دارن            

آخه غیر اون دوتا

هیچ کسی رو ندارن

 

مامان ، بابا رو می خواد

بابا عاشق اونه

به غیر بعضی وقتها

بابا چه مهربونه

 

وقتی که از درد سر

دست میذاره رو گیجگاش

اون بابای مهربون

فحش میده به بچه هاش

 

همون وقتی که هر چی

جلوش باشه میشکنه

همون وقتی که هرکی

پیشش باشه میزنه

 

غیر خدا و مادر

هیچکسی رو نداره

اون وقتی که بابا جون

موجی میشه دوباره

 

دویدم و دویدم

سر کوچه رسیدم

بند دلم پاره شد

از اون چیزی که   دیدم              

 

                                                       

 

 

بابام میون کوچه

افتاده بود رو زمین

مامان هوار میزد

شوهرمو بگیرین

 

مامان با شیون و داد

میزد توی صورتش

قسم می داد بابارو

به فاطمه به جدش

 

تو رو خدا مرتضی

زشته میون کوچه

بچه داره میبینه

تو رو به جون بچه

 

بابا رو دوره کردن

بچه های محله

بابا یهو دویدو

زد تو دیوار با کله

 

هی تند و تند سرش رو

بابا میزد به دیوار

قسم میداد حاجی رو

حاجی گوشی رو بردار

 

مامان دوید و از پشت

گرفت سر بابا رو

بابا با گریه می گفت

کشتند بچه ها رو

 

بعد مامانو هلش داد

خودش خوابید رو زمین

گفت که مواظب باشین

خمپاره زد ، بخوابین

 

تو سینه و سرش زد

هی سرشو تکون داد

رو به تماشاچیا

چشماشو بست و جون داد

 

بعضی تماشا کردن

بعضی فقط خندیدن

اونهایی که از بابام

فقط امروزو دیدن

 

ای اونهایی که امروز

دارین بهش می خندین

برای خنده هاتون

دردشو می پسندین

 

امروزشو نبینین

بابام یه قهرمونه

یه روز به هم می رسیم

بازی داره زمونه

 

یه روز پشیمون می شین

که دیگه خیلی دیره

گریه های مادرم

یقه تونو می گیره



آهستان....... تعطیل نمی‏شود!
[عناوین آرشیوشده]