سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هر که را شکیبایى نرهاند بى تابى‏اش تباه گرداند . [نهج البلاغه]
یکشنبه 85 اسفند 13 , ساعت 9:28 عصر

آسمان غبار گرفته یک غروب پاییزی، پرنده‌ای تنها و نگران، دور و برش را نگاه می‌کرد. گویی، از دسته یاران مهاجرش باز مانده‌بود. مدام به چپ و راستش، خیره می‌شد و ازسر ناامیدی، صدایی، شبیه ناله از خود به یادگار می‌گذاشت. غروب آفتاب را که در امتداد نگاهش ‌دید، گریه، امانش نداد و اشک، چشمانش را بارانی کرد...

در آن کویر تنهایی، که هیچ جنبنده‌ای باران را به خاطر نداشت، شقایقی زندگی میکرد، تنها. قطره اشک چون شبنمی، آرام بر گلبرگهای شقایق فرود آمد. شقایق بیدارشد. اما از باران خبری نبود. آسمان را که نگاه کرد، پرنده‌ای را دید که چون گمشدگان، این سو و آن سو میرود. حال و روزش را که فهمید، صدایش زد: «مهاجر!»...

... پرنده، سفره دلش را باز کرده بود و عقده‏هایش را بیرون ریخته بود. دیگر به اندازه دانه ای هم، حرف برای گفتن نداشت! نوبت به شقایق رسید. او هم، از غصه‌هایش گفت. از دشتستانی که روزگاری، همه جایش شقایق بود و جایی برای خار و خاشاک وجود نداشت. از بامدادی که بیدار شده بود و خود را بی‌کس و تنها یافته بود. از تنهایی همیشگی‌اش که تا غروب زندگی همراه او خواهد ماند. به قصه تنهایی که رسید، گریه‏اش گرفت. داغ شقایق، دل پرنده را شکست. او هم اشک ریخت اما اینبار پای شقایق!

روزها می‌گذشت. هر دو به هم مشتاق شده بودند. هر دو به هم محتاج. پرنده گاهی یادش می‌آمد، روزهایی را که با دوستانش پرواز می‌کرد، رفیقش می‌گفت: «عزیز، هرگز به کسی دل نبند. اسیر کسی نشو. دل بستن همان و از غصه مردن همان» اما خودش را دلداری می‌داد. این دل بستن، اختیاری نبود. اصلا این وسط او هیچ نقشی نداشت. یادش نمی‌آمد قبلا شقایق را دیده باشد. اما تنها یک چیز را می‌دانست، اینکه به‌خاطر شقایق قید دوستانش را زده بود. دنبالشان نمی‌گشت. دلتنگشان نمی‌شد. به رفتن فکر نمی‌کرد. روزها کارش این بود که در سایه‌سار عشق شقایق، بنشیند و بشنود و نظاره کند...

...از خواب که بیدار شد، دلش شور می‌زد. می‌ترسید که خوابش، تعبیر شده باشد. ناگهان از جایش پرید، سرش را که بلند کرد، خدای من ... ساقه شکسته! گلبرگهای ریخته! ناله‌ای سر داد و از حال رفت...

مدتها گذشت. پرندگان مهاجر از سفر باز ‌گشتند. به صحرا که رسیدند، پرنده تنها را دیدند که چون دیوانگان، به دور خود می‌چرخد و آواز می‌خواند:

به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم              ز من بریدی و با هیچکس نپیوستم

کجا روم که بمیرم بر آستان امید                     اگر به دامن وصلت نمیرسد دستم

اگر خلاف تو بوده است در دلم همه عمر           نه نیک رفت و خطا کردم و ندانستم

شگفت مانده‌ام از بامداد روز وداع                    که برنخاست قیامت چو بی‌تو بنشستم

بلای عشق تو نگذاشت پارسا در پارس             یکی منم که ندانم نماز چون بستم

نماز کردم و از بیخودی ندانستم                      که در خیال تو عقد نماز چون بستم

نماز مست، شریعت روا نمی‌دارد                     نماز من که پذیرد که روز و شب مستم

چنین که دست خیالت گرفته دامن من             چه بودی ار برسیدی به دامنت دستم

من از کجا و تمنای وصل تو ز کجا                     اگر چه آب حیاتی هلاک خود جستم

بکش چنانکه توانی که سعدی آنکس نیست       که با وجود تو دعوی کند که من هستم

 


شنبه 85 اسفند 5 , ساعت 10:53 عصر

زیاد عادت ندارم که به انتقادات جواب بدهم. نه اینکه از خود راضی باشم و خودم را بی‌نیاز از نقد و انتقاد بدانم. اما معتقدم که نظر هر کسی برای خودش اهمیت دارد و قابل احترام است. الان هم آنچه که باعث شد این حرفها را بنوسیم، مربوط می‌شود به مطلب قبلی‌ام با عنوان «زنده باد شهرام جزایری» و انتقاداتی که بعضی دوستان به آن مطلب داشتند.

اولا همین ابتدا بگویم که هدف بنده از نوشتن مطلب قبلی نه حمایت از جزایری بوده و نه تشویق او و نه خوشحالی از فرارش. چون عده‌ای از دوستان منتقد، چنین برداشت کرده‌اند که من از او حمایت کرده‌ام و مثلا گفته‌ام که وی بیگناه است! البته من از خوانندگان عزیز انتظار بیشتری داشتم. چرا که بار طنز را می‌توان از نوشته مزبور احساس کرد.

ثانیا، تا کی ما باید سر خود را زیر برف فرو کنیم و خود را به ندیدن بزنیم. یعنی شما فکر می‌کنید بی‌عدالتی در این مملکت وجود ندارد؟ حق کسی پایمال نمی‌شود؟ شما افرادی را نمی‌شناسید که به خاطر پانصد هزار تومان در زندان خوابیده باشند؟ شما زنان و دخترانی را نمی‌شناسید که به خاطر فقر، به چه راههای عجیب و غریبی کشیده شده‌اند؟ شما تاکنون نشنیده‌اید که افرادی به خاطر اینکه شرمنده زن و بچه خود نباشند، خود را از بالای برج فلان وزارت پرتاب کرده باشند؟ شما تا به حال ندیده‌اید که فلان آقا، چون رییس و مدیر تشریف دارند، هر کاری که دوست داشته باشند انجام می‌دهند و کسی هم نیست که بگوید بالای چشمت ابروست؟ شما نمی‌دانید که فلان مسئول، پول روزنامه و ماهواره‌اش را از کجا آورده است؟ اگر واقعا نمی‌دانید ، پس در این مملکت زندگی نمی‌کنید...

یکی دو سال پیش بود که از صدا و سیما اعلام شد، یک باند بزرگ خرید و فروش غیر قانونی زمین کشف شده. حدس می‌زنید اعضای باند مذکور چه کسانی بوده‏اند؟ آدمهای معولی؟ بازاری؟ پولدار؟ معتاد؟ ضدانقلاب؟ منافق؟... نه خیر اینها نبودند، همه اعضای باند مذکور، از امام‌زاده‌های این مملکت بودند! کسی جرأت چپ نگاه کردن به آنها را نداشت. همه جزو مسئولین حراست قوه قضاییه و سازمان ثبت اسناد بودند. همه، افرادی بودند که محاسن زیبا و بلند داشتند یا لااقل ته ریش!!! همه یقه‌شان آخوندی بود! همه روی پیشانیشان جای مهر نمازهای شبشان باقی بود. هرکدامشان می‌توانست یک نفر آدم بیگناه را از هستی ساقط کند. خوب چه شد که عاقبت آنها، اینگونه رقم خورد؟ همین چند روز پیش باز از صدا و سیمای خودمان اعلام شد که یک کشتی بزرگ خارجی که مشغول قاچاق سوخت از کشورمان بود در خلیج‌فارس توقیف شد؟ بابا یکی به من بگوید آخر چطور ممکن است که یک کشتی به قول خودشان بزرگ روز روشن بیاید توی بندر ما و بدون دغدغه سوخت را بردارد و ببرد. یعنی در این کشور هیچ کس متوجه نشده است؟ یعنی آنها خودشان آمدند و بردند؟  امشب هم اعلام شد که شهرام جزایری چند روز پیش همه اعضای خانواده‌اش را به خارج از کشور فرستاده بود و بعد خودش فرار کرد و جالب اینکه هیچکدام از مسئولین قوه قضاییه هم مسئولیت فرار این آقا را قبول نمی‌کنند و همه اظهار بی‌اطلاعی می‌کنند! بگذریم...

چرا این شهرام جزایری به امثال من و شما پول نداد؟ چرا به یک شهروند عادی باج نداد؟ نمی‌دانید چرا؟ من می‌دانم .چون ما برایش ارزشی نداشتیم. اگر کوچکترین ارزشی داشتیم حتما ما هم یکی از همان کسانی بودیم که الان به او بدهکار هستند.

یکی از دوستان اعتراض کرده‌اند که «چرا به همه گیر داده‌ام ؟ همه اینها که متوجه نبودند این پولها به عنوان رشوه به آنها داده شده است!» خیلی عجیب است. چون این آقایانی که ما می‌شناسیم، اکثرشان استاد اخلاقند. هر وقت پای صحبت آنها می‌نشینی، می‌گویند که آدم باید مواظب غذای زن و بچه‌اش باشد. هر چیزی را تا مطمئن نشده به شکم خانواده‌اش نریزد. چون قساوت قلب می‌آورد. چون نسل آدم را خراب می‌کند . حالا چطور می‌شود همین آقایان ، پولهای میلیونی را می‌گیرند و نمی‌پرسند که از کجا آمده و اصلا برای چه منظوری آمده است ؟

یکی دیگر از دوستان هم معترض شده‌اند که از شما بعید است این حرفها را بزنید. همه فکر می‌کنند که مثلا شما ضد انقلاب هستید! در جواب ایشان باید بگویم، اگر ما حرف نزنیم پس چه کسی باید حرف بزند. ساکت باشیم تا همان ضد انقلابها اعتراض کنند؟


سه شنبه 85 بهمن 17 , ساعت 11:26 عصر

من دلم خیلی می سوزه ، خیلی . حتما می پرسین برای کی ؟ برای چی؟ خوب راستش رو بگم برای دلم ! آره دلم برای خودش می سوزه ! بعضی وقتها که خلوت می کنم و یه جورایی انگاری می رم توی عالم هپروت ، با خودم فکر می کنم توی این همه چیزی که خدا آفریده ، شاید هیچکدوم مثل دل ، اینقدر مظلوم نباشند . خیلی مظلومه . اونقدر که خیلی اوقات واقعا دلم براش می سوزه ! شما نگاه کنین به دستاتون ، پاهاتون ، چشمها ، گوشها ، دهان و... من نمی گم که اینها هیچ غمی ندارند . هیچ دردی ندارند . چرا اتفاقا هرکی اندازه خودش درد داره . ولی قابل مقایسه با درد دل نیستند .  اصلا جنس دردهاش با بقیه فرق داره . درمانش هم همینطور . مثلا ، چشم رو ببینید ، یه غروب غمگین رو می بینه ، ولی این دله که دلتنگ می شه .  یعنی چشم فقط میبینه . ولی غصه هاش مال دله . نهایتش ، چند قطره اشکه که اون رو هم برای تسلای دل می ریزه . یا گوش ، یه چیزی می شنوه ، آهش رو دل می کشه ... همه اینجوریند . همه اعضا ، هر کدوم فقط درد خودشون رو می بینن. تازه هر کی ، هر چی درد داره ، برای خلاصی از اون ، فورا اونو حواله می ده به دل و خودشو راحت می کنه !

ولی دل بیچاره چی ؟ نمی دونم چه صبری داره ، چه استقامتی ؟ چطور این همه درد و غم رو تحمل می کنه ؟ بیچاره مُرد از بس خون خورد . از بس درد کشید و ناله نزد و شکوه نکرد . تنها گاهی برای سبک کردن بارش ، آهی از سر ناچاری می کشه ...

ای کاش راهی وجود داشت تا مقداری از دردش رو کم می کردیم . ای کاش چاره ای بود تا با اون همدردی می کردیم . ای کاش صندوقی بود برای حمایت از دلهای شکسته . ای کاش بنیادی بود برای پیوند دلهای پاره پاره . ای کاش سمیناری هم برگزار می شد برای احیای سنت حسنه دلیاری . ای کاش همه ما حرمت دلها رو نگه می داشتیم . ای کاش یه مقدار از بار غصه هایِ دلهامون کم می کردیم . ای کاش ...


شنبه 85 بهمن 14 , ساعت 3:11 عصر

اوضاع سینه ام اصلا خوب نیست ، خیلی سنگین شده . دلم هم دائم کارش شده بی قراری و بی تابی . از بس این همه آه رو در دلم جمع کردم ، بیچاره دیگه طاقت این همه فشار رو نداره ! یک کمی دلتنگه ! مثل آتشفشان خاموشی که بعد از مدتها سکوت و آرامش ، دست به کار شده و تازه یادش اومده که برای خاموشی آفریده نشده ، بلکه برای لرزیدن و جنبیدن و سوختن و برهم زدن ...!

این سلولها و اعضا و جوارح بدن من هم انگار هنوز متوجه ضربانهای مشکوک دلم نیستند ، البته حق دارند . چون خیلی وقته که به اوضاع آرام منطقه عادت کرده اند ! شرایط آنقدر بی دغدغه بود که هیچ صدایی ، حتی به اندازه صدای افتادن برگی ، قطره آبی یا وزش نسیمی هم ، در این مرداب خفته به گوش نمی رسید . تنها گاهی ، چشمان عزیزم ، با دل عزیز تر از جانم ، همنوا می شدند و چند قطره ای می باریدند. اما متاسفانه این سالها ، از بس خشکسالی احساس دیده ام، که با این قطرات هم ، کویر ما گلستان نشد !

اما چند وقت پیش بود که ناگهان احساس کردم سینه ام ، سنگینی می کنه . لرزیدنش رو فهمیدم . رفتم پیش یه متخصص ، گفت : دلت خیلی تنگ شده ، اگه زود کاری نکنی منفجر می شه ! و من تازه متوجه شدم که آتشفشان دلم از خواب طولانی بیدار شده . آخه مدتها بود که خاموش بود . بخاری ازش بلند نمی شد . اما اینبار خودم هم نمی خواستم که این آتشفشان آروم بشه . قبلا که گفتم ، آتشفشان برای خراب کردن و برهم زدن ساخته شده ، نه برای آرامش ...

ولوله ای به پا شد . عقل و روح و سر و صورت ، به جون من افتادند . همه دست به دست هم دادند که اوضاع رو یه جوری کنترل کنند اما کار از این حرفها گذشته بود . به خاطر همین هم اونها جل و پلاسشون رو جمع کردند و تا آروم شدن این سینه ، از این حوالی کوچ کردند ، اما دلم می خواست که همینجا بمونم ! یعنی پای دامنه کوه آتشفشان . من هم موندم و فعلا منتظرم که آتش بیاد و مرا هم با خودش ذوب کنه و ببره ... اما نه خیلی دیر می شه . شاید بهتر باشه که خودم برم اون بالا ، روی قله آتشفشان و خونه ام رو همونجا بسازم . اصلا خونه برای چی ؟ همون جا خودش خونه است! آنقدر آنجا می مونم تا از غصه دل آتشفشان دق کنم و بمیرم ...


جمعه 85 بهمن 6 , ساعت 8:58 عصر

علی اصغرم لالا /شکوفه پرپرم لالا/قشنگ و کوچکم لالا /گلوی نازکم لالا

زچه قنداقه ات رنگین /به تیر حرمله رنگین/ ربابه مادرت گوید /لالا نازک بدن لالا

لالا لالا گل لاله /نکن گریه نکن ناله/شبی سرد است و مهتابی/ چرا گریان و بی تابی


برایت قصه ها گفتم /چرا امشب نمی خوابی/لالا جانان من لالا /گل باران من لالا


سه شنبه 85 آذر 21 , ساعت 11:8 عصر

20 آذر 85، چند روزی از روز دانشجو گذشته و آقای احمدی نژاد قرار است که با دانشجویان دانشگاه امیر کبیر دیدار کند ...

 خدا خیرش بدهد آقای هاشمی رفسنجانی را، زمان ایشان جایگاه ریاست جمهوری، مثل بقالی سر کوچه نبود که هر ننه قمری پیدا شود و به بهانه گران شدن گوجه و سیب زمینی، داد و فریاد براه بیاندازد ... آقایان و خانمهای دانشجو هم حواسشان کاملا جمع بود و بیش از گلیمشان، پایشان را دراز نمی‏کردند. فقط یه چند باری برو بچ دفتر تحکیم، بیانیه‏ای صادر  کردند و از این قبیل حرفها...

تا اینکه نوبت به سید اصلاحات آقای خاتمی رسید. ایشان البته با دانشجویان خیلی قاطی شدند. جو آن سالها هم حسابی در دست حامیان همین آقا سید بود. بنده دانشجو بودم و دانشگاه هم زیر چکمه اصلاح طلبان. تا می‏گفتی خاتمی، چند تا مشت زیر چانه ات منتظر بود که ادامه حرفت را بگویی. آنوقت هم مجبور بودی بگویی، دوستت دارم ...

خلاصه، قطار اصلاحات کم کم به مسیرش ادامه داد تا اینکه مسافرانش به این نتیجه رسیدند که خاتمی هم باید از قطار پیاده شود و آن وقت بود که همان دانشجویان حامی خاتمی، با اشاره مسافران شورشی قطار ، در مراسم 16 آذر به سید ما بد و بیراه گفتند و او را هو کردند. کار به جایی رسید که آقای خاتمی که آزارش به مورچه هم نمی‌رسید، با اشاره به کسانی که در سالن سروصدا میکردند گفت: « آدم باشید، کاری نکنید که دستور بدهم شما را از سالن بیرون کنند » اما کار از این حرفها گذشته بود ... 

حالا هم مثل اینکه نوبت احمدی نژاد شده است. نمی خواهم آه و ناله کنم . خودم را به گریه بیندازم و به آنانی که گستاخانه به رییس جمهور یک ملت توهین کردند، بد و بیراه بگویم. قصد ندارم که خودم را نماینده جریان حامی احمدی نژاد قلمداد کنم و از ایشان دفاع کنم. نمی خواهم بگویم که احمدی نژاد با بقیه فرق دارد و .....

من هم با نظر دانشجویانی که فریاد زدند « مرگ بر دیکتاتور » موافقم. آری احمدی نژاد دیکتاتور است. اصلا تمام حرفهایش، بوی فاشیسم می‌دهد. احمدی نژاد دیکتاتور است، چون همه شایعاتی که درباره اش ساخته بودند، درست از آب درآمده. می گفتند اگر او بیاید، پیاده روها دوطرفه می‌شود و شد. می‌گفتند اگر او رأی بیاورد، کلاسهای درس دانشگاه را برزنت می‌کشد و کشید. میگفتند اسم سمند را به ذوالجناح تغییر می‌دهد و داد. پیاده روها را هم که دو طرفه کرد. دیگر منتظر چه چیزی هستید آیا همینها برای اثبات دیکتاتوری او کافی نیست؟ آیا منتظر این هستید که یکباره شمشیری به دست بگیرد و دستور دهد که گردن همه مخالفانش باید قطع شود؟ آیا منتظر این هستید که در انتخابات آینده تقلب کنند و تمام حامیان رییس جمهور را برنده انتخابات اعلام کنند؟

من تعجب می کنم چرا با وجود اینکه همه ملت این را می‌دانند که احمدی نژاد دیکتاتور است باز هم او را دوست دارند؟ چرا مثل دانشجویان فهیم و آگاه ما، او را هو نمی کنند؟ چرا عکسش را آتش نمی‌زنند ؟ چرا نارنجک صوتی جلوی جایگاه سخنرانیش پرت نمی‌کنند؟ چرا کفش و کیف و ناخنگیر به سمت او پرتاب نمی‌کنند؟عجب ملتی!

یادتان هست؟شبهای انتخابات که نماینده‌های کاندیداهای ریاست جمهوری با هم مناظره می‌کردند ؟ نماینده آقای هاشمی رفسنجانی چقدر خون دل خورد تا به این ملت بگوید، بابا جان این احمدی‌نژاد به درد ریاست جمهوری نمی‌خورد. اصلا تیپ و قیافه‏اش مال این حرفها نیست.  بنده خدا، آقای کروبی بعد از بیست و پنج سال تکیه زدن بر تمام کرسی های تصمیم گیری این مملکت، تازه به فکرش رسیده بود که می‌توان ماهیانه به هر ایرانی 50 هزار تومان داد، اما آن چرت لعنتی کار دستش داد ...

راستی، آقای معین داشت یادم می‌رفت. نماینده جنبش اصلاحات و دانشجویان آگاه ! نزدیک بود که ریشه هرچی شورای نگهبان و صدا و سیما و نیروی انتظامی و قوه قضاییه و  وزارت اطلاعات و سپاه و بسیج و .... را بزند و ما را نجات دهد ... بنده خدا یک کمی غافلگیر شد. او اگر می دانست که  شعارهای تند و تیزش از تلویزیون پخش خواهد شد، حرفهای بیشتری برای گفتن داشت ...

اما احمدی نژاد. بعد از مدتها تماشای سریالهای تکراری و دیدن چهره هایی که روزی هزار بار آنها را در همه بخشهای خبری همه شبکه های تلویزیونی می‌دیدیم، مردی آمد که چهره اش ، نوع حرف زدنش ، لباس پوشیدنش، با بقیه فرق داشت، خودش را بالاتر از بقیه افراد جامعه نمی دانست و ...

خلاصه کنم . من احمدی نژاد را دوست دارم. نه به خاطر اینکه قرار بود پول نفت را سر سفرهایمان بیاورد، نه بخاطر اینکه قرار بود با فقر و فساد و بی عدالتی مبارزه کند و ...

من احمدی نژاد را دوست دارم، فقط و فقط بخاطر اینکه ما را از شر این چهره های تکراری نجات داد!

 


دوشنبه 85 آبان 29 , ساعت 10:46 صبح

آمار و ارقام رسمی چه می گویند ؟ می گویند ما هر روز داریم به پیشرفتهای شگرفی نائل می شویم . میگویند امسال تولید کفش در کشور ، ده ها درصد افزایش داشته و صادرات غیر نفتی باز هم بالاتر رفته و هر روز صدها و هزاران اختراع توسط جوانان مستعد ایرانی به ثبت می رسد که می تواند باعث سالانه هزاران میلیارد دلار صرفه جویی در هزینه های مملکت شود !

آمارها و اخبار همه شاد و دلگرم کننده اند ، اما گرهی از کار کسی باز نمی کنند . کسی آنها را باور ندارد و حتی اگر باور داشته باشد ، اهمیتی به آنها نمیدهد . مهم نیست ، شاید هنوز هم عده ای خوشدلانه دل به این آمار و ارقام بسته اند و همه چیز را رو به پیشرفت و آینده را آفتابی تصور می کنند . اما حتی از خوش بینی این معدود مردمان هم آبی گرم نخواهد شد . واقعیت زندگی ما نه در این ارقام طلایی بلکه در واقعیتی است که روی آسفالت خیابان جریان دارد . واقعیت ، آمار جوانان بیکار است و میلیون ها نفری که زیر خط فقر زندگی می کنند . واقعیت این است که ما همچنان بالاترین تعداد کشته در تصادفهای جاده ای را داریم . میلیون ها معتاد و تعداد کمی سینما و ورزشگاه قدیمی که سالهاست ثابت مانده اند و بر آنها افزوده نشده است . واقعیت اینست که شاخص های توسعه ، جایگاه ما را در میان کشورهای جهان ، اسفبار نشان می دهد . آخرین برآوردی که از دانشگاههای جهان منتشر شد ، نشان داد که دانشگاههای ایران ، با همه ادعایی که داریم جایی در میان صد دانشگاه برتر جهان ندارند که هیچ ، حتی در میان دانشگاههای برتر آسیا هم سهمیه ای ندارند . واقعیت اینهاست و نشان دادن این که یک کشاورز زحمتکش آذربایجانی ، سیب زمینی های دو کیلویی از مزرعه خود برداشت کرده ، چیزی را تغییر نمی دهد.

چند وقت پیش ، یک هیئت چینی به ایران آمده بود تا پروژه ای را بطور مشترک با شرکتی ایرانی انجام دهند . پس از چند روز حضور مهندسان چینی از این که همکاران ایرانی شان از صبح زود تا آخر شب مشغول کارند ، اظهار تعجب کرده بودند و وقتی شنیده بودند که تقریبا تمام افراد شاغل در ایران ، روزی ده دوازده ساعت و حتی بیشتر کار می کنند ، چشم هایشان گشادتر شده بود ! آن وقت یک سوال اساسی مطرح کرده بودند :« شما که اینقدر کار می کنید ، چرا پیشرفت نمی کنید » و این سوالی است که سالهاست ما باید از خودمان بپرسیم و نمی پرسیم .

ایران احتمالا جزو معدود نقاط دنیاست که مردمش دو و حتی سه شغله اند و این همه از صبح تا شب می دوند . اما مشکلات ما همچنان لاینحل به نظر می رسد . امارات متحده عربی ( یا همان دوبی خودمان ) ، قطر ، جنوب شرق آسیا ، شرق اروپا و بسیاری از کشورهای توسعه نیافته با تنها چند سال تلاش ، مسیر بلندی را طی کرده اند و از این رو به آن رو شده اند کشورهایی که اگر نگاه کنی ، در مقایسه با ما هیچ ندارند . نه منابع طبیعی نه آب و هوای چهار فصل نه نیروی انسانی متخصص و نه فاکتورهای دیگر . اما ناگهان تکان خورده اند ، ما را جا گذاشته اند و حالا فرسنگها جلوترند . ما چرا از جایمان تکان نمی خوریم ؟

شاید بهتر باشد کمی از خوش خیالی دست برداریم و به جای این همه غرور و خود شیفتگی ، از خودمان بپرسیم که ما را چه می شود ؟ به جای اینکه فقط خودمان را نگاه کنیم و برای هر برتری بیهوده ای به دیگران فخر بفروشیم دورترها را نگاه کنیم و ببینیم دنیا دارد کجا می رود و فکر کنیم که ما چرا باید اینجا باشیم . ای دریغ.

 « سیامک رحمانی »


شنبه 85 آبان 20 , ساعت 6:45 صبح

                                                                                

همین یکی دو هفته پیش بود که سردار کارگر رییس سازمان نظام وظیفه عمومی کشور در برنامه نگاه یک شرکت کرد تابه سوالات جالب و غافلگیر کننده مجری برنامه آقای دکتر محمود احمدی پاسخ دهد . سوالاتی درباره وضعیت سربازی در ایران و مشکلات جوانان و از این قبیل حرفها . راستش را بخواهید من از جوابهای سردار نه قانع شدم و نه انتظار داشتم که ایشان حرف تازه ای بزنند . نمی دانم این مشکل نظام وظیفه کی و چگونه قرار است حل شود. حتما می پرسید چه مشکلی ؟ درست مثل سردار که فقط حرف خودش را میزد. انگار واقعا هیچ خبری نیست. به قول مجری برنامه ، اگر واقعا همه چیز بر وفق مراد است و وضعیت سربازی امیدوارکننده است ، پس چرا جوانان ذکور این مملکت از آن گریزانند و در نهایت از سر اجبار دو سال از عمر خود را در آن به بطالت میگذرانند . البته حتما پس از بکار بردن واژه «بطالت » فورا داد و فریاد بلند میشود،که نه خیر، نگویید بطالت بلکه بگویید دوران مقدس سربازی !! اگر واهمه نداشتم از اینکه فورا مرا متهم کنند به افشای اسرار نظام  و اینگونه برچسبها ، خیلی از واقعیات و مسائل پشت پرده سربازی را می نوشتم تا سردار کارگر و همکاران عزیز ایشان به جای شعار دادن به این حرفها پاسخ می دادند.

بله من هم با نظر ایشان موافقم که در دوران سربازی ، افراد با قومیتهای مختلف در یک مکان گرد هم می آیند و در سختی ها و ناملایمات ، راه و رسم زندگی را می آموزند ، مرد زندگی میشوند و ... اما آیا این تنها نتیجه سربازی است؟ آیا کسانی را سراغ ندارید که قبل از سربازی ، اصلا سیگاری نبودند اما پس از آن دوران ، معتاد به انواع مواد مخدر شده اند؟ آیا افرادی وجود ندارند که در اثر برخوردهای غلط  و نادرست مسئول و یا مافوق خود ، دچار سرخوردگی شده اند ؟ و آیا یکبار هم شده شما و مسئولان آن سازمان به خود زحمت داده اید که تحقیقی کنید و شرایط روحی و روانی جوانان را قبل و بعد از سربازی بسنجید ؟

ایشان می فرمایند که در بسیاری از کشورها سربازی اجباری است . اولا شما چرا بقیه کشورها را در نظر نمی گیرید ؟ ثانیا آیا شرایط در همین کشورهایی که شما از آنها نام برده اید نیز مانند ماست؟ آیا در آن کشورها هم از سرباز برای خالی کردن محموله 10 تریلی در روز استفاده می کنند؟ آیا در آن کشورها هم ، همین سربازان که روز را زیر فشار خالی کردن و جابجا کردن کیسه های برنج و ... سپری کرده اند همان شب هم مجبورند که  سر پست نگهبانی بایستند و چرت نزنند ؟ آیا در آن کشورها هم ، سربازان مجبورند یک شب یا دو شب در میان نگهبانی بدهند و هیچگونه احساس خستگی نکنند ؟ ...

سخن را کوتاه کنم . چرا که همین حالا هم آنان که جوابی ندارند ، برای فرار از پاسخگویی ، مرا متهم به تضعیف روحیه سربازان و افشای اسرار نظام و ... می کنند.

فقط یک نکته باقی می ماند که ناگزیر از گفتن آنم :

سردار عزیز ، کارگر ! آیا به گوش شما رسیده است که یک هفته پیش در یکی از پادگانهای کشور ، سربازی که مشغول نگهبانی بود در اثر خستگی و خواب ، سرش را روی بالین خاک می گذارد و آرام می خوابد و به خواب ابدی فرو می رود چرا که لحظاتی بعد ، یک سرباز دیگر که به عنوان راننده مشغول رساندن نگهبانان به سر پستشان بود ، از روی بدن آن بیچاره رد می شود . (بله حتما می گویید ، آن راننده مقصر است . مثل همیشه که هواپیمایی سقوط می کند و پس از چند ماه بررسی و تحقیق و بازبینی از جعبه سیاه ، خلبان به عنوان مقصر اصلی حادثه شناخته میشود . ولی افسوس که خلبان زنده نیست که یقه بعضی ها را بگیرد .)

  بله اینبار هم سرباز مقصر استکه گواهینامه پایه یک نداشته و سوار بنز نظامی شده است . اما ... اما اگر از راننده بیچاره بپرسند ، روزی را به یاد می آورد که به زور گوش او را گرفته اند که پشت فرمان بنشیند ، اما امروز همانها پشت او را خالی کرده اند!!

و سوال بنده هم این است که اصلا شما چند جوان را می شناسید که  ، گواهینامه پایه یک داشته باشد؟!

 


یکشنبه 85 مهر 23 , ساعت 6:47 صبح

هذه شقشقة هدرت..

شقشقه چیزی است شبیه بادکنک که هنگامیکه شتر عشق و شور یا خشم و خروش می‌گیرد در اوج غلیان از دهانش بیرون می‌زند و ساعتی بعد فرو می‌نشیند .

روزی در یکی از خطابه های خود در کوفه، علی – که از شمشیرش مرگ می‌بارد و از زبانش شعر! بازویی از پولاد داشت و دلی از آتش _ ناگهان در اثنای سخن، کلماتش آتش می‌گیرند و آنچه در آن بیست و پنج سال رنج فرو خورده بود، با جرقه خاطره ای یکباره در درونش منفجر می‌شوند و او را که هیچگاه _ جز در خلوت میان خدا و خویش _ ننالیده بود بر میافروزند و چنان بیتاب می‌کنند که _ بی آنکه بخواهد _ با خلق، از خویش سخن می‌گوید و از سرگذشت دردناک خویش و از آن حقکشی‌ها و نامردمی‌ها که از دوست دید و آن نقاب ها و نفاق ها و آن دستها ! دستهای اصحاب کبار مهاجر و انصار که به خون حقیقت آغشته بود و آن خنجرها که از پشت زدند و آن شکنجه ها که بر جانش ریختند و ... آن خاطره ها! مرگ دردناک پیامبر، سرگذشت فاطمه، ابوذر تنها ... سقیفه و شورا و عثمان و معاویه و مروان و ... سکوت بیست و پنج سال تمام و صبر « خار در چشم و استخوان در حلقوم »

جان گرفتن دردها و اشتغال خاطره ها، علی را چنان بیتاب کرده بود که به خشم و خروش سخن می‌گفت و کلماتش دردناک و آتشین شده بود و گویی بر سر منبر کوفه، در پیش چشم های به اشک نشسته خلق، آتش گرفته و می‌سوزد !

ناگهان، یکی از آن آدمهای پرت، که هیچگاه تحت تأثیر هیچ احساسی قرار نمی‌گیرند و جز همان که در حافظه‌شان راه یافته، هیچ جاذبه ای و حادثه ای تکانشان نمی‌دهد و گویی هرگز معنایی یا احساسی بر آنها نمی‌گذرد و جنساً امپر مآبل‌اند! بی آنکه احساس کنند که چه جوری در این جمع مطلق یک سوال خیلی شرعی! مطرح می‌کند که مثلاً : یا امیرالمومنین! اگر در وسط یک بیابانی قرار گرفته باشیم، چهار فرسخ در چهار فرسخ در چهار فرسخ در چهار فرسخ از مس! ، از نظر زمانی هم فقط چهار رکعت داریم به غروب آفتاب، تکلیف نماز ما چیست؟ چون فرصت نیست از طرفی هم زمین از مس است یعنی نه آب هست که وضو بگیریم و نه خاک که تیمم کنیم!

و علی را ببین ناگهان از این آب سرد که مرد خنک بر جان آتش گرفته‌اش می‌ریزد، سرد می‌شود و بیدرنگ، به حرمت مرد سوالش را به آرامی و ادب جواب می‌گوید.

مردم که از این شیعه عوضی و سوال بی ربطش عصبانی شده بودند، با التهاب از علی خواستند که سخنش را دنبال کند و داستان غم انگیز و عبرت آموز زندگیش را ادامه دهد و باز هم از خودش و رنجهایش بگوید. و علی که اکنون آرام گرفته بود و پس از لحظاتی که دردها در او زبانه کشیده بود، سبکدردتر شده بود، باز سرپوش نیرومند کظم و کتمان را بر سر انبوه رنج ها و ناگواری ها و حریق کلمات ملتهبی که برای گفتن بیقراری می‌کنند و نباید گفت و سوزش آن همه اسراری که روح را از درون به آتش می‌کشند و باید در درون دفن کرد ... کشید و سکوت سنگینی را که از مرگ پیامبر تا حال، بر سینه پر از سخنش، حمل کرده بود، دوباره برگرفت تا ... مرگ خویش !

و مردم علی شناس باید بدانند که سکوت علی، همچون سخنش جلوه ای از رسالت اوست و این سکوت سی سال ، پیام صامت او ، نهج البلاغه سپید او ! و اینها است حرفهایی که علی، برای نگفتن، دارد .

و این است که در پاسخ شیفتگانش که تشنه نوشیدن جرعه هایی از کوثر رنج های او بودند، سکوت کرد. و برای توجیه آن لحظات بیقراری که از چنگش گریختند و به فریادش آوردند، تعبیری دارد که در صمیمیت، سادگی، زیبایی و بلاغت درد، تعبیری از احساس علی است که : « هذه شقشقة هدرت » این شقشقه ای بود که بیرون پرید. « ثم قرت » سپس فرو نشست و همین خطبه است که آنرا شقشقیه نامیده اند.

دکتر علی شریعتی

 


سه شنبه 85 مهر 18 , ساعت 6:39 صبح

آقای رییس جمهور سلام

ما شما را دوست داریم .

ما به شما افتخار می کنیم.

ما از شما حمایت می کنیم.

ما نمی خواهیم که شما را از دست بدهیم .

ما نمی خواهیم که گردن کلفتان و مفت خوران شما را از صحنه به در کنند.

ما وقتی می شنویم که شما از عدالت حرف می زنید خوشحال می شویم.

ما خواستار برقراری کامل عدالت در جامعه هستیم .

ما خواهان برخورد با تمام مفسدان اقتصادی هستیم.

ما می دانیم که کسانی وظیفه دارند تا شما را بدنام کنند.

ما افرادی را می شناسیم که کرم را به جان میوه می اندازند تا آنرا گران کنند.

ما اشخاصی را سراغ داریم که با هم گاوبندی کرده اند تا شیر و لبنیات را گرانتر کنند.

ما آقازاده هایی را در کشور داریم که حاظر نیستند با پسر شما دوست شوند .

ما آقایانی را می شناسیم که هزار میلیارد تومان به بیت المال بدهکارند .

ما اشخاصی را می شناسیم که به خاطر 100 هزار تومان در زندان خوابیده اند.

ما ...

ای کاش شما را هرگز ندیده بودیم .

ای کاش شعارهای شما را نشنیده بودیم .

ای کاش از عدالت نمی گفتید .

ای کاش از تغییر وضعیت ما سخن نمی گفتید .

چون ما مدتهاست که به این وضعیت عادت کرده ایم .

ما از دیدن دزدی ها تعجب نمی کنیم.

به دیدن دزدان عادت کرده ایم.

در زیر خط فقر به ما خیلی خوش می گذرد .

تازه برای دلخوشی خودمان ، خطوط فرضی دیگری هم ساخته ایم .

در زیر آن خطوط هم ، از ما بیچاره ترها ساکن هستند.

آن بنده خداها ، حسرت ما را می خورند !!

خلاصه به ما خوش می گذشت تا اینکه سروکله شما پیدا شد و همه بساط  خوشی ما را بهم زدید.

می خواستید خط بالای سرمان  را بردارید و ما را ببرید بالای آن خط .

مگر شما نمی دانید ما به این پایین پایین ها عادت کرده ایم . ما اگر یک وقت بیاییم آن بالا همه چیز را خراب می کنیم...

اما حالا که بزم ما را بهم زده اید ، زندگی ما را دچار توهم کرده اید ، شرایط فرق کرده و توقعات ما هم فرق کرده .

آقای رییس جمهور : ما همۀ عدالت را می خواهیم.

جمعی از اقشار آسیب پذیر ، انجمن ساکنان زیر خط فقر، اتحادیه مستأجران ، هیئت بدهکاران ، مجمع بیکاران ، جامعه بیماران ، جمعیت بی خانمان و حزب « طرفدارن  عدالت »


<      1   2   3   4      >

آهستان....... تعطیل نمی‏شود!
[عناوین آرشیوشده]