سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از یکدیگر مَبُرید و به یکدیگر پشت مکنید و با یکدیگر دشمنی و کینه مَوَرزید و برادر هم باشید . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
یکشنبه 85 آذر 5 , ساعت 9:38 عصر

 

«بابک بیات» موسیقیدان و آهنگساز برجسته کشورمان درگذشت.

به گزارش فارس بابک بیان پس از یک دوره بیماری به علت نارسایی کبدی در بیمارستان ایرانمهر تهران درگذشت.
«بابک بیات»در سال 1325 در شهر تهران به دنیا آمد.از سن 19 سالگى در اپراى تهران مشغول به فعالیت شد.

از آخرین فعالیت‌های بابک بیات در این سال‌ها ساخت موسیقی سریال ولایت عشق و قطعه کرال و ارکسترال «سرزمین خورشید» بود، که در سال 1376 توسط ارکستر سمفونیک تهران و به رهبرى «فریدون ناصرى» اجرا شد.

بابک بیات در کنار ساخت موسیقى حدود هشت سال است که در دانشگاه‌هاى تهران مشغول به کار بوده و موسیقى فیلم تدریس مى‌کرد.


یکشنبه 85 آبان 7 , ساعت 11:25 عصر

برگرفته از سایت ایران ترانه

استاد محمد رضا شجریان در اول مهر 1319 شمسی برابر با 21 سپتامبر 1940 در شهر مشهد در خاندانی که هنر از هر دو سو موروثی بود،(خاندان پدر صوت دلنشین و خاندان مادری خوشنویسی و موسیقی) دیده به جهان گشود.

محمد رضا اولین فرزند خانواده شان بود.
مهدی شجریان پدر محمد رضا ، دارای صدای خوشی بود و مایل بود که محمد رضا را تحت تعلیم خود درآورد.
شجریان در کاستی به نام خاطرات پدر به عشق عمیقی که نسبت به پدرش داشته و در مورد صدای پدر و کودکی اش چنین می گوید:
پدرم متولد مشهد است. پدربزرگم حاج آقا سید علی اکبر طبسی یکی از مالکان مشهور طبس بود او صدای فوق العاده خوبی داشت ولی جز در محافل خصوصی و در نزد دوستان صمیمی جای دیگری نمی خواند.
وقتی پدرم فقط 12 سال داشت پدر بزرگم فوت کرد و پدرم بهترین معلم آواز خود را از دست داد.
دوستان پدرم را به حاج آقا سید محمد عرب برای تلاوت قرآن معرفی کردند و
پس از سالها تمرین و ممارست وی بهترین معلم قرآن مشهد شد.
من به خوبی به خاطر دارم که وقتی 3 یا 4 ساله بودم صبح های جمعه جلسات تلاوت قرآن در منزل ما برگذار می شد.
مادرم به محمد شاطر خدمتگزارمان می سپرد که مرا نزد پدرم ببرد من از آنها خیلی خجالت میکشیدم و مرتبا پشت پدرم قایم می شدم در یکی از آن روزها من برای اولین بار آقا سید محمد عرب را دیدم او مرد پیری بود که یک عمامه سبز پوشیده بود. پس از آن جلسه پدرم مرتبا مرا با خود به جلسات قران می برد.
وقتی به سن تکلیف رسیدم پدرم مرا صبح بیدار میکرد و میگفت با صدای بلند قرآن بخوانم در این تلاشها پدرم علت اصلی موفقیت من بود.
پدرم عاشق مذهب بود او به شاگردانش به خوبی قران درس می داد و معلم ماهری بود و تا سن 82 سالگی به تدریس ادامه داد.

در سال 1326 استاد شجریان وارد مدرسه 15 بهمن شد و در همان زمان شروع به تلاوت قران نزد پدر کرد به طوری که از 10 سالگی در مراسم و اجتماعات سیاسی آن زمان قران تلاوت می کرد.
ادامه مطلب...

یکشنبه 85 آبان 7 , ساعت 6:38 صبح

روزی یک از دوستانم کتاب « زندگینامه و خاطرات آنتونی کویین » را به من داد . تا قبل از خواندن آن کتاب ، فقط از دیدن فیلمهایش بود که او را می شناختم . اما کتاب چیزهای دیگری برای گفتن داشت . آنتونی کویین ، خیلی صاف و ساده تمام ماجراهایی را که از هنگام ورودش به هالیوود برایش اتفاق افتاده بود ، در اختیار خواننده می گذاشت. از روابط پنهان و آشکارش با هنرپیشگان زن هالیوود ، ماجراهای عشق و عاشقی اش، روابط چند روزه و چند ماهه اش با بسیاری از ستاره های آنروز و سرانجام جدایی از این یکی و رفتن سراغ دیگری ... همان چیزهایی که امروز هم اخبار آن را می توان در صفحات هنری بسیاری از مجلات داخلی و خارجی خواند. ( مثلا ماجراهای براد پیت و خانم جولی که یه چند تا فیلم با هم بازی کردند و آخرش هم با هم ازدواج کردند . تام کروز و نیکول کیدمن هم همینطور . اما سرانجام تام و نیکول به فکر جدایی افتادند . تام کروز رفت سراغ مدلی به نام کتی هولمز . نیکول کیدمن هم مشغول تربیت توله های تام کروز است...جالبتر اینکه به تازگی تام کروز از نیکول کیدمن برای مراسم عروسیشان دعوت کرده است)

کجا بودیم ؟ یادم آمد . داشتم از آنتونی کویین می گفتم . او در فیلمهای زیادی بازی کرد.  اما شاید برای ما مسلمانها دو فیلم او معروفتر از بقیه باشد : « محمد رسول الله » و « عمر مختار » . او مسلمان نبود و شاید قبل از ایفای این نقشها اصلا اسم شخصیتهایی که بازی کرده بود را هم نشنیده بود .بله بسیاری از هنرپیشگان ، فقط نقش بازی می کنند . یکی نقش مثبت ، دیگری نقش منفی یکی آدم کش دیگری کلاهبردار و ... آنتونی کویین هم تنها نقش بازی کرد . او یک بازیگر حرفه ای بود . قرار نبود که او حمزه شود ویا عمر مختار .اما ..

اما آنتونی کویین زمانی که عمر مختار را بازی کرد چنان تحت تأثیر شخصیت او قرار گرفت که بنا به گفته خودش تا مدتها پس از اتمام فیلم ، ریشش را کوتاه نمی کرد...

راستش را بخواهید تا اینجای مطلبم را که خوانده اید مقدمه بود برای بقیه سطور:

ماه رمضان امسال هم تمام شد و طبق سنت این چند ساله ، صدا و سیما هم مایه گذاشت و فیلم و سریالهایی مناسب این ماه عزیز برای بینندگان خود ساخت . سریالهایی که قرار است به نوعی با دیگر فیلمهای تلویزیون فرق داشته باشد . این سریالها ، باید به شکل مستقیم و غیر مستقیم پیام مذهبی خود را به بیننده القا کند . راستش را بخواهید من اصلا این سریالها را دوست ندارم و برای این دوست نداشتن هم دلیل دارم .

1-  در سریالهای امسال چنین تبلیغ می شد که مال، ثروت، خانه و ماشین و... مساوی است با فراموشی خدا . هر شخصیتی که امسال وضع مادی اش خوب بود ، آدم کافر و خدانشناسی بود. در عوض ،بدبختی ، فلاکت ، اجاره نشینی و فقر میشود عین دینداری و معنویت . ( من اصلا طرفدار سرمایه داری نیستم ولی فقر هم با دین جور در نمی آید .  یعنی ای ملت به اجاره نشینی خود بنازید !!!)

2-  تازه این اول کار است . باید بنشینی و ادامه فیلم را ببینی .  نمی دانم این صدا و سیمایی ها چی از جان این ملت می خواهند . فقط کافی است فیلمی از تلویزیون پخش شود . تا یک ماه پس از پایان آن ، باید کانالها را عوض کنی و هر روز هنرپیشه ها ی آن فیلم را ببینی که دارند از خودشان تعریف می کنند ... امسال هم این ماجرا ادامه داشت . درست روز عید فطر ، تمامی کانالها به نوبت بازیگران سریالهای ماه رمضان را دعوت کرده بودند که مثلا از احساس خود در آن نقش صحبت کنند . یکی نیست به اینها بگوید ، بابا اینقدر مردم را اذیت نکنید . لا اقل اجازه میدادید یک چند روزی می گذشت  و ما خاطره آن دختر خانم چادری را فراموش می کردیم . همان خانمی که آنقدر با حیا بود که حتی به صورت پسردایی و نامزدش هم نگاه نمیکرد !! اما خوب عید است دیگر . آدم باید به خودش برسد . همین حاج خانم انگار به مجلس عروسی دعوت شده بود. یک کیلو رژ لب مالیده بود به لبش که دوربین تلویزیون هم مجبور شد تصویر او را از فاصله 10 متری نشان بدهد . این جاست که یاد آنتونی کویین می افتم . آن بابا اصلا مسلمان نبود . او در هالیوود زندگی میکرد و حداقل تا یکی ، دو ماه قیافه عمر مختار را حفظ کرد اما این ستاره های ما که هم ایرانی اند و مسلمان ، هنوز فیلم تمام نشده ، حجابها را برمی دارند !!


جمعه 85 مهر 28 , ساعت 6:45 صبح

تابلویی نمایشی از« سید مهدی شجاعی» برای دیدن یا خواندن یا اجرا چه فرقی می کند ؟

مشورت

دور تا دور میز کنفرانس ، افرادی در سنین و هیأت های مختلف نشسته اند و مقام ریاست در بالای مجلس بر صندلی متفاوت تکیه زده است.

رییس : بسیار خوب ... جلسه خوبی بود . نه برای آموختن از شما که برای شناختن شما . امروز فهمیدم که هیچکدام شما نه معنی مشورت را می فهمید و نه جایگاه خودتان را می شناسید . خوب شد که دستتان را باز گذاشتم تا هر چه به ذهنتان می رسد بگویید و گرنه بخش عمده دیدگاه و اندیشه شما همچنان بر من پوشیده می ماند .

امروز گر چه آخرین جلسه گفتگو و همکاری ماست ، به خاطر آینده و خیر و صلاح خودتان ، آنچه شرط بلاغ است به شما می گویم . چه بسا که در زمانی دیگر و از سوی مقامی دیگر به مشورت فراخوانده شدید و دانستن این نکات بتواند شما را در استمرار تصدی این سمت ، معاضدت کند . خلاصه کنم :

1-   معنای مشورت این نیست که شما هر چه به عقل ناقصتان رسید ، بر زبان بیاورید . مشورت به معنای درست ، دقیق و عمیق یعنی این که نظرات آن مقام منیع را به فراست و کیاست دریابید . و پیش از آنکه بر زبان جاری شود ، با ادله و براهین محکم بیان کنید .

      در این دو سه جمله ای که گفتم یک کتابخانه حرف نهفته است . حیف که فرصت نیست و ناگزیرم به خلاصه گویی. به عبارت روشنتر معنی مشورت این نیست که شما حرفهای خودتان را بزنید ، بلکه به عکس باید حرفهای گفته و نگفته آن مقام را خوب بفهمید و تمام همتان را مصروف تأیید و تحکیم آن کنید . برخی از حرفها که من امروز از شما شنیدم ، با نظرات من متفاوت و بعضا مغایرت داشت . و من البته تحمل کردم اما همه مقامات از چنین تحمل و سعه صدری برخوردار نیستند .

2-   هیچ مقامی – اگر عاقل باشد – انسان فهیم تر از خود را به مشورت دعوت نمی کند . چرا که مقامش به مخاطره می افتد و بیم جایگزینی و جابجایی اش می رود . پس هرگاه و هرجا و از سوی هر کس به مشورت دعوت شدید ، بدانید که نسبت به او از عقلی کمتر و جایگاهی کهتر برخوردارید و پا از گلیم خود فراتر نگذارید.

3-   تصور قدما این بود که اگر چند عقل را روی هم بگذارند ، به عقلی برتر دست پیدا می کنند . اکنون پیشرفت علوم و فنون و تکنولوژی ثابت کرده است که عقل یک چیز ذاتی نیست ، بلکه به تبع مقام و منصب ، حاصل می شود . به عبارت روشنتر ، این عقل نیست که مقام می آورد بلکه این مقام است که عقل را رشد می دهد و کمال می بخشد.

4-   صرف تصدی مقام برتر ، نشانگر داشتن عقل برتر است. بدیهی است هر کدام از شما اگر از من فهیم تر بودید ، این مقام به من نمی رسید . این حرف ممکن است نسبت به کلام پیشین من متناقض تلقی شود ولی مهم نیست . مهم این است که همه حرفها در جهت اثبات وجود عقل برتر در مقام بالاتر است .                                         

    و نکته پنجم و آخر این که از زحمات ابلهانه همه شما سپاسگزارم و متأسفم از این که ناگزیرم شما را مرخص کنم و برای بستن دهان مردم به وسایل دیگر متوسل شوم.


جمعه 85 شهریور 17 , ساعت 2:8 صبح

خواننده ای که با بوی عیدی ، بوی توپ ، بوی کاغذ رنگی ، زمستان را سر می کردو با بوی یاس جا نماز ترمه ، خستگی اش را در می کرد ، پس از هفدهم شهریور هزار و سیصد و پنجاه و هفت برای مردم خواند : « توی قاب خیس این پنجره ها / عکسی از جمعه غمگین می بینم / چه سیاهه به تنش رخت عزا / تو چشاش ابرای سنگین می بینم / داره از ابر سیاه خون می چکه / جمعه ها خون جای بارون می چکه » محبوب مردم شد و برای مردم خواند و انگار در همین آلبوم برف که چند سال قبل منتشر کرد با مردم درد دل می کرد که : « آه آن روزهای رنگین / آه آن فاصله های کوتاه / وقتی که من بچه بودم / غم بود / اما / کم بود » این گونه زندگی کرد و این گونه با مردم حرف می زد که انگار هنوز هم زنده است . هنوز هم وقتی که ترانه والا پیامدار محمد ( ص ) را گوش می کنی ، فکر می کنی یک نفر دارد برایت داستان مبارزه با ظلم و ستم را تعریف می کند و تو را مجاب می کند هنوز هم  اگر آزاده ای هست وام دار تعالیم پیامبر است .

به هر حال ، چند سالی است فرهاد از میان ما رفته است و امروز یک نفر آن طرف آبها می خواند : « بیا تو / خودت بیا تو / بیا تو  پهلوی من ،  تیکه تیکه کردی دل منو » و یک نفر هم همین طرف ، وقتی می بیند این آهنگ ها فروش خوبی دارد می خواند : « ساعت دیوار چشمات قلبم آلبوم گریه نامه عاشق آینه گلدون شونه خونه نیمکت گیتار پاییز مهتاب عزیزم نمی یای ...» نمی دانم یا درد مردم و جوانان ما این مسائل شده ، و دغدغه های آنان را آلبوم شونه ، نیمکت و دیوار تشکیل می دهند و یا ترانه های ما از جوانان و دغدغه هایشان فاصله گرفته است . مقصر کیست ؟ نمی دانم .

وزارت ارشاد ، ماهواره ، ترانه سراها ، خواننده ها  و یا خود ما جوان هایی که فقط شنیدن یک آهنگ برای ما مهم است . حالا هر چه می خواهد باشد . این روزها هم می گذرد ولی نمی دانم فرزندان ما با شنیدن آهنگ های امروز ما ، این موسیقی و این ترانه ها ، برای خود چه تصوری از روزگارجوانی  پدران و مادران خود ترسیم می کنند . خدا فرهاد را بیامرزد . چون من الان می دانم چرا هفده شهریور جمعه سیاه نامیده شد . چون داشت از ابر سیاه خون می چکید . از دود لاستیکهای به آتش کشیده ، از دود باروت ، چکمه ها و چادرهای مشکی خونین . امسال هم هفده شهریور جمعه است . باز هم می شود توی قاب خیس پنجره های فرهاد عکسی از جمعه غمگین را دید.

                                                                                 نوشته میثم رضایی برگرفته از همشهری جوان


دوشنبه 85 شهریور 13 , ساعت 9:34 عصر

چند روز پیش سوار اتوبوس ، به سمت تهران می رفتم . در طول مسیر راننده اتوبوس ، لطف کردند و دو فیلم ایرانی که اتفاقا ً خیلی هم  این روزها معروف شده اند را برایمان پخش کرد . فیلم « آتش بس » و فیلم « ازدواج به سبک ایرانی » .

قبلا ً یه چیزهایی درباره این فیلمها شنیده بودم اما فرصت تماشای آنها را پیدا نکرده بودم . اما از مزایای سفر با اتوبوس یکی همین است که مجبوری فیلمهایی را که برایت می گذارند ببینی تا در طول سفر  حوصله ات سر نیاید .

ازدواج به سبک ایرانی ساخته حسن فتحی :

ظاهرا ً هدف کارگردان و تهیه کننده از ساخت این فیلم ، معرفی فرهنگ ناب و اصیل ایرانی است ، تا همه جهانیان بدانند که ما چه ملت با فرهنگی هستیم  !     

جوانی غربی ، با در دست داشتن نقاشی یک دختر ایرانی ( مینیاتور ) عاشق دختر می شود و به قول خودش به دنبال نیمه گمشده خود می گردد و با حفظ کردن ابیاتی از حافظ و سعدی سعی در ابراز عشق پاک خود دارد !! از بد حادثه هم چهره آن دختر شبیه شیلا خداد خودمان هست که در یک خانواده سنتی زندگی میکند و پدری سخت گیر داردکه  مخالف هرگونه امروزی شدن دخترش است . اما کارگردان  همیشه به داد شیلا خانم می رسد و هر طور شده او را از چنگ پدر نجات می دهد تا اینکه شیلا خداد به آژانس مسافرتی دایی اش ( با بازی سعید کنگرانی !! ) می رود تا مشغول کار شود و درست همین جاست که سر و کله آن عاشق غربی پیدا می شود و نیمه گمشده اش را می یابد !

این فیلم قراراست که ماهیت واقعی فرهنگ و آداب و رسوم ایرانی را نشان دهد . اما هر چه منتظر می مانی چیزی به جز چند صحنه از آرامگاه حافظ ، تخت جمشید ،  مراسم ختنه سوران و البته چند بیت عاشقانه  نمی بینیی . کلاه مخملی ها هم با لنگ های قرمزشان رقصی ایرانی اجرا می کنند تا هم یاد فیلم فارسی های قدیمی را زنده کنند و هم فرهنگ ایرانی را نشان دهند !! عمه خانم هم عکسهای عروس و داماد را پاره می کند و در آب می ریزد و به هم می زند تا آنها خوشبخت شوند ! و البته اینها تنها گوشه هایی از آیین و رسوم ناب ایرانی به روایت حسن فتحی است .  

جالب است اگر بدانید که این فیلم دقیقاً کپی ناشیانه ای از یک فیلم آمریکایی به نام « عروس چاق و چله یِونانی من » است . داستانش هم از این قرار است که یک زن یونانی و یک مرد غیر یونانی عاشق هم میشوند و تصمیم می گیرند با هم ازدواج کنند ولی پدر دختر تنها به شرطی راضی به ازدواج می شود که داماد تمام آدام و رسوم یونانی ها را بپذیرد . چیزی که در « ازدواج به سبک ایرانی » هم شاهد آن هستیم . به طوری که پدر عروس یعنی داریوش ارجمند از داماد می خواهد که آداب و رسوم ایرانی را قبول کند .  اما کل شناخت آقای داماد از ایران محدود می شود به تصاویر دختران خوشگل توی مینیاتورهای قدیمی و ابیاتی از حافظ در وصف خم ابروی یار و ...

 

درباره آتش بس بعداً می نویسم .


شنبه 85 شهریور 11 , ساعت 10:41 عصر

داستان پارک دانشجو نوشته «سید مهدی شجاعی » لازم به توضیح است که سید مهدی شجاعی این داستان را در شماره 12 مجله نیستان در سال 75 چاپ نمود که به ذائقه مسئولان دانشگاه آزاد خوش نیامد و کار به دادگاه و سرانجام توقیف نشریه انجامید .

دست بلند کرد و ظریف و دخترانه گفت : پارک دانشجو .

نگه داشتم . مانتو کرم روشن پوشیده بود با روسری ژرژت قهوه ای . موهای مش کرده زیتونی اش به اندازه یک کف دست از روسری بیرون بود و
به سمت بالا خمیده بود . کلاسوری در دست داشت و عینک تیره ای که حالا وقت غروب دیگر به کارش نمی آمد .
وقتی سوار شد یک دکمه دیگر
مانتویش را هم از پایین باز کرد که راحتتر بنشیند و احتمالا استرچ سرخابی اش را هم بیشتر به رخ بکشد و گفت :لطف کردین.

گفتم : خواهش می کنم . البته من پارک دانشجو نمی رم ولی تا ....

حرفم را برید و گفت : چه بهتر ! منم پارک دانشجو نمی رم .ادامه مطلب...

جمعه 85 شهریور 3 , ساعت 6:39 صبح

 

 

عجیب است که سامی یوسف ، ستاره بی چون و چرای امروز موسیقی در کشورهای اسلامی ، در یک خانواده آذری ایرانی به دنیا آمده است و همه او را یک عرب میدانند . البته نمی دانم چرا خود او هم تاکنون ترانه ای به زبان فارسی نخوانده است و بیشتر ترانه هایش  انگلیسی ، عربی ، ترکی و حتی هندی است .

سامی یوسف که در یک خانواده ایرانی با اصالت آذزی به دنیا آمده ، به ستاره موسیقی مسلمانان تبدیل شده است .

او در سال 2003 آلبوم « معلم » را به بازار عرضه کرد که متن اغلب ترانه ها در ستایش پیامبر اسلام است  یوسف بارها در مصاحبه هایش گفته که « میخواهم مردم را با خدا و پیامبرش نزدیکتر کنم . »

سامی یوسف 26 ساله با آلبوم « امت من » یک بار دیگر بازارهای خاورمیانه را تکان داد .او در آهنگ زیبای « محمد » که صدای ساز ایرانی کمانچه را نیز با خود دارد ، ترانه ای انگلیسی می خواند و در آن به تبلیغات غرب درباره تبلیغات درباره خشونت در اسلام ، اعتراض میکند. او در آهنگ آزادی نیز از حق زنان مسلملن اروپا در داشتن حجاب حمایت

می کند و تصویب قانون منع حجاب را مخالف دموکراسی می داند ...

جملات کوتاهی از سامی یوسف : « مهمترین مساله این است که آن چه را خدا می خواهد انجام دهیم . پس از آن تمام حملات به اسلام در نطفه خفه می شود . اسلام بسیار ساده است بسیار قابل فهم و بسیار زیبا . اسلام انسانها را به خوبی تحت تاثیر قرار می دهد . همه ما در وجودمان خلوص و پاکی داریم. این مساله با عشق بسیاری از مردم به پیامبرشان ثابت می شود . آن ها شادند و از آهنگ هایی لذت می برند که با رقص های مبتذل و لذایذ زودگذر میانه ای ندارد.

با وجود محبوبیت چشمگیر سامی یوسف در میان اعراب و مسلمانان کشورهای مختلف  ،   جا دارد که ایرانی ها هم دست به کار شوند و همچون بسیاری از کشورهای منطقه و حتی اروپایی از یوسف دعوت کنند تا در سرزمین مادری خود هم برنامه های زیبایی اجرا کند . از ما گفتن اگر تا چند سال دیگر عربها سر و صدا راه انداختند و گفتند که سامی یوسف ریشه عربی دارد تعجب نکنید !!

 

« معلم »                                                    

ما زمانی معلمی داشتیم                                   

معلم معلمها

او دنیا را به سوی بهتر شدن تغییر داد

و ما را به مخلوقات بهتری تبدیل کرد                  

آه خدایا ما شرمنده خودمان هستیم

یقیناً ما به خود ظلم کردیم

ما چه خواهیم گفت در مقابل او

آه معلم ...

ای محبوب من ای محمد

ای شفاعت کننده من ای محمد

بهترین مخلوق خدا محمد

ای مصطفی ای رسول خدا

ای مصطفی ای شفاعت کننده همه دنیاها

او عبادت می کرد وقتی همه خواب بودند

وقتی همه می خوردند او روزه بود

وقتی همه می خندیدند او می گریست ... 

او به ما آموخت که مهربان باشیم

به فقرا و گرسنگان غذا بدهیم

به پیاده ها و یتیمان کمک کنیم

گفتار او نرم و نجیب بود

مانند مادری که فرزندش را نوازش می کند

رحمت و شفقتش کاملاً در چهره اش متبلور می شد وقتی لبخند می زد

 


جمعه 85 مرداد 27 , ساعت 9:8 عصر

                  

 

امیلیانو زاپاتا دهقان زاده ای بود که در سال 1879 در ایالت مورلوس مکزیک به دنیا آمد .در سن 18 سالگی پدرش را از دست داد و سرپرستی مادر و سه خواهرش را بر عهده گرفت.

در سال 1897 او به همراه تعدادی از روستاییان  به خاطر اعتراض  به زمینداران و اربابان  دستگیر شد و پس از آزادی به خدمت ارتش رفت .

در سال 1909 از سوی روستاییان به ریاست « انجمن دفاع از منافع روستا » انتخاب شد که نقش آن دفاع از حقوق دهقانان بود.  وظیفه زاپاتا  این بود که صدای محرومیت مردم را به ریس جمهور دیکتاتور مکزیک  « پورفیریو دیاز » و فرماندار ایالتی « پابلو اسکاندن » برساند . در سالهای پس از  1880 مکزیک شاهد رونق صنعت نیشکر بود که این امر به مالکان و اربابان اجازه می داد به هر قیمتی زمینهای خود را توسعه دهند. کشتزارها به قدری زیاد شدند که بسیاری از روستاها ناپدید شدند و روستاییان نیز با زور و تهدید مجبور به کار در مزارع شدند. در این شرایط بود که زاپاتا پس از مذاکرات بی نتیجه با مالکان و زمینداران ، به همراه گروهی از روستاییان زمینهایی را که به زور تصرف شده بودند ، پس گرفت. او سرانجام پس از مبارزات بسیار در سال 1919 و در حالی که برای ملاقات با نمایندگان دولت دعوت شده بود ، در اثر خیانت آنان به قتل رسید.

در سال 1952فیلمی از زندگی زاپاتا ساخته شد که نقش او را مارلون براندو بازی کرد . به نظر « الیا کازان » کارگردان فیلم ، زاپاتا نماینده مردمی بود که نمی دانستند چگونه حقشان را بگیرند.  در لحظات نخستین فیلم « زنده باد زاپاتا » گروهی از دهقانان را می بینیم که به ملاقات فرماندار می روند تا از اوضاع نابسامان زمینهایشان شکایت کنند . اما فرماندار به خواسته آنان توجهی نمی کند و اینبار زاپاتای جوان که همراه روستاییان به ملاقات فرماندار آمده بود ، با شدت بیشتری اعتراض میکند و فرماندار که از شجاعت زاپاتا به خشم آمده اسمش را می پرسد و روی کاغذ یادداشت میکند....

در صحنه ای دیگر از فیلم می بینیم که اینبار زاپاتا پس از مبارزات بسیار به مقام فرمانداری می رسد و کم کم حالات انقلابی او سرد می شود و باز گروهی از روستاییان برای شکایت نزد او می آیند و زاپاتا هم با آنان به سردی برخورد میکند . ناگهان جوانی از میان جمعیت اعتراض می کند . زاپاتا که از شجاعت او خشمگین است نامش را می پرسد و می خواهد روی کاغذ بنویسد که به یاد ماجرای خود می افتد .  قلم را بر زمین میگذارد و باز اسلحه اش را بر میدارد و به روستاییان و یاران قدیمی اش می پیوندد...


شنبه 85 مرداد 14 , ساعت 10:33 عصر

زمان دانشجویی دوستی داشتم که عاشق حاتمی کیا بود . آنقدر عاشق، که همه به او میگفتند حاتمی‏کیا . علاقه خاصی به فیلم بوی پیراهن یوسف داشت و شاید نزدیک به10 یا 20 بار این فیلم را برای ما گذاشت و تفسیر کرد و عجیب اینکه هربار یک حرف تازه ای از دل فیلم می‏کشید بیرون وبه ما گفت که حاتمی کیا چقدر ماهرانه « انتظار» را در این  فیلم معنا کرده است ...

و باز در همان زمان دانشجویی دوستی داشتم که خیلی عاشق سید مرتضی آوینی بود کتابهایش را می خرید. نوشته هایش را میخواند و عکسهایش را به در و دیوار اتاقمان میزد. تا آن زمان گمان می کردم که سید مرتضی در کارنامه خود فقط روایت فتح را دارد . اما کتابها و مقالات سینمایی اورا که خواندم ، فهمیدم که سید در این رشته صاحب نظر واستاد بوده . کم کم که او را بیشتر شناختم چیزهای مختلفی از زندگی او شنیدم . مثلاً اینکه زمانی اورا منافق بزرگ لقب داده بودند و بعد از شهادتش همانها کتاب برایش چاپ کردند . یکبار از قول رضا برجی خبرنگار خواندم که :« می گفتند سید ادکلن گلاسنوس و پروستوریکا می زند. آنها می گفتند و سید هم تحمل می کرد و راز دل و شکوه به مادرش می برد . میدانی اگر سید مرتضی چند ماه دیگر زنده می ماند چه بلاهایی سرش می آوردند . اما چون خدا سید مرتضی را خیلی دوست داشت و نمی خواست بنده خوبش زیاد در دنیا اذیت شود زود بردش » ...

 و باز در همان دوران از کنار دکه روزنامه فروشی رد می شدم که چشمم افتاد به نیستان. البته الان دنبالش نگردید . چون دیگر چاپ نمی‏شود نیستان را که خواندم سید مهدی شجاعی را شناختم . مدیر مسئول نیستان. صفحه اول نیستان، با نیایش‏های عاشقانه و عارفانه سید شروع می‏شد. در یکی از شماره هایش قصه ای نوشت به اسم پارک دانشجو . این داستان به مذاق آقایان دانشگاه آزاد خوش نیامد و چند ماه بعد نیستان تعطیل شد . شماره آخرش ، اشکم را در آورد...

 اما حکایت این سه نفر خیلی عجیب است .اول اینکه هر سه عاشق بودند و هستند . هر سه همدرد بودند و هستند و جالب اینکه هر سه هم مخالفان زیادی دارند .  از این سه نفر سید مرتضی شهید شد و آندو هنوز مانده‏اند. حاتمی کیا فیلم می‏سازد و سید مهدی شجاعی هم داستان می نویسد. سید مرتضی زمانی به بهانه نقد فیلم مهاجر حاتمی کیا را اینگونه توصیف کرد. « شاید باشند فیلمسازانی که مهارت تکنیکی شان در سینما از حاتمی کیا بیشتر باشد آما هیچکدام بسیجی نیستندو من به بسیجیان امید بسته ام .ظهور حاتمی کیا در سینمای انقلاب واقعه ای است نظیر خود انقلاب . هر کسی سینما را بشناسد و آدم مغرضی هم نباشد قدر حاتمی کیا را به مثابه یک فیلمساز در خواهد یافت.» حاتمی کیا به درستی سینما را شناخته بود و همانطور سید مرتضی هم حاتمی کیا را . به نظر سید  در فیلمهای حاتمی کیا همه چیز زنده است . او به همه چیز جان می بخشد .« خمپاره ها در دیده بان و مهاجر زنده اند و بی حساب وکتاب نمی آیند .» و آنجا که میخواهد از حاتمی کیا بگوید سخنانی بر زبان می اورد که خود نیز از عقده مغرضان بیم دارد « حاتمی کیا با روح اشیا سروکار دارد نه با جسم آنها. حاتمی کیا توانسته است که بر تکنیک پیچیده سینما غلبه کند از سطح عبور کند و به عمق برسد و با سینما همان حرفی را بزند که حزب الله می گوید . » و در ادامه این مطالب می نویسد « رو دربایستی را کنار گذاشته ام .  زدن این حرفها شجاعتی می خواهد که با عقل و عقل اندیشی و حتی ژورنالیسم جور در نمی آید چرا که حزب الله حتی در میان دوستان خویش هم غریبند چه برسد به دشمنان اگر چه در عین گمنامی و مظلومیت باز هم من به یقین رسیده ام که خداوند لوح و قلم تاریخ را به ایشان سپرده است.» اگر به وقایع این روزهای لبنان و مقاومت جانانه حزب الله در برابر رژیم صهیونیستی نگاه کنیم معنی این جمله زیبا و حکیمانه سید را بهتر درک میکنیم که خداوند لوح وقلم تاریخ را به حزب الله سپرده است

سید مرتضی در ادامه نقد مهاجر، حاتمی کیا را مخاطب خود قرار داده و مطلبی را به او میگوید که شاید تنها دلیل ابراهیم حاتمی کیا برای ادامه کار  باشد حاتمی کیایی که خیلی اوقات تصمیم گرفت برای همیشه از سینمای دفاع مقدس کناره گیری کند اما آوینی به او اینچنین گفت  

اما تو ابراهیم جان بسیجی و عاشق بمان و جز درباره عشاق حق و بسیجی ها فیلم مساز و هر گاه خسته شدی این شعر گونه را که یک 

    جانباز برایت نوشته است بخوان 

ای بلبل عاشق ، جز برای گلها مخوان

دست دعای دلسوختگان

آن همه بلند است

که تا آسمان هفتم می رسد

من پاهایم را بخشیده ام

تا این دل سوخته را

به من بخشیده اند

اما اگر پاهایم را باز پس دهند

تا این دل سوخته را باز ستانند

آنچه را که بخشیده ام باز پس نخواهم گرفت

دل من یک شقایق است،خونین و داغدار

ای بلبل عاشق جز برای شقایق ها مخوان


<      1   2   3      >

آهستان....... تعطیل نمی‏شود!
[عناوین آرشیوشده]