سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چگونه کسی که نشانه های دین را نمی شناسد به بهشت برود؟ [عیسی علیه السلام]
شنبه 86 بهمن 13 , ساعت 10:12 عصر

من 30 بهمن پنجاه و هفت به دنیا آمدم. گویا هنوز از گوشه و کنار شهر صدای تیراندازی به گوش می‏رسید! این را پدرم می‏گوید. اما خاطرات من از آن سالها بر می‏گردد به تصاویر و آهنگهایی که هر ساله در چنین ایامی از تلویزیون پخش می‏شود. تصاویری از بزرگترین حادثه قرن که باعث و بانی تحولات و تغییرات گسترده در کشور، منطقه و کل عالم شد. اما نمی‏دانم چرا آنطور که باید و شاید برای انتقال پیام انقلاب به نسل‏های بعدی کاری نشد یا اگر هم شد، در برابر عظمت آن، آنقدر کوچک است که به چشم نمی‏آید. انقلاب اسلامی، که شاید یکی از بزرگترین دغدغه‏هایش، مسائل فرهنگی و هنری جامعه بود، برای معرفی خود و انتقال حرفهایش به نسلهای بعدی نیازمند یاری همه جانبه هنرمندان و فرهنگیان بود. اما... در موسیقی هرگز آن سرودها و ترانه های جاودانه و حماسی تکرار نشدند. سهم سینمای ما از انقلاب محدود شد به همان فیلمهایی که در سالهای اولیه پس از پیروزی ساخته شده بودند. در سایر بخشهای هنری هم اوضاع کم و بیش، مشابه است. هرچند بروز جنگ تحمیلی و گرایش بخش عظیمی از جامعه از جمله هنرمندان به آن، تا حدود زیادی باعث شد که تاریخ پر فراز و نشیب انقلاب همچنان مخفی بماند اما نمی‏توان از نقش روشنفکران و هنرمندان بی‏درد جامعه نیز غافل شد که هرگز سعی نکردند این حرکت عظیم مردمی را ببینند و درک کنند و اینگونه شد که اکنون ما بر عکس بسیاری از انقلابهای مردمی و غیر مردمی دنیا، فیلمی نداریم که توانسته باشد تا حدودی پیام اصلی انقلابمان را به دنیا برساند...

بگذریم که درباره وضعیت سینمای کشور و گسست تدریجی آن از مردم و جامعه، حرف برای گفتن بسیار است. اما در چنین روزها و شبهایی که خاطرات آن سالها دوباره در اذهان زنده می‏شود، با خودم گفتم شاید بد نباشد که قسمتهایی از خاطرات عزت‏الله مطهری معروف به عزت‏شاهی از مبارزان و زندانیان زمان طاغوت را بنویسم تا من و هم سن و سالهای من که آن دوران را به چشم خود ندیده‏اند اندکی با شرایط اسفناک زندگی آدمهای آن روزگار  آشنا شوند. عزت شاهی از جمله مبارزانی است که پس از انقلاب در هیچ ارگانی مسئولیتی نگرفت. شاید این نکته باعث شده است که خاطرات او با خاطرات سایر مبارزان که بعدها به جاههایی هم رسیده‏اند تفاوت بسیاری داشته باشد!:

مأمورین در خانه ی روبروی کارگاه سنگر گرفته بودند. با دیدن من درنگ نکردند و از شکاف در مرا به رگبار بستند. عزت شاهیسیانور و چند شماره تلفن را که در جیبم بود خوردم تا چیزی به دست مأمورین نیفتد. در همان لحظه که روی زمین افتاده بودم، دست خود را روی کمرم گذاشتم و گفتم: اگر جلو بیایید نارنجک ها را منفجر خواهم کرد؛ در صورتی که نارنجک همراه من نبود. با این تهدید، آن ها دوباره مرا به رگبار بستند و این بار دو گلوله دیگر به بدنم اصابت کرد. در این میان دختر بچه ای به نام اعظم امیری فر که در کوچه حضور داشت، کشته شد و یکی دو نفر دیگر زخمی شدند. من بیهوش شدم, زمانی به هوش آمدم که شیلنگ آبی را در گلوی من کرده و آب را با فشار درون دهانم می‏ریختند تا بالا بیاورم و اثر سیانور از بین برود. آن کوچه، باریک و تنگ بود لذا ماشین نمی‏توانست وارد آن شود. مرا تا سر کوچه روی زمین کشاندند و داخل ماشین کردند، در حالی که من هم چنان بی هوش و بی حال بودم و چیزی نمی فهمیدم.

ملحفه ای روی من انداخته بودند. گفتم: می خواهم نماز بخوانم. گفتند: بخوان! آبی برای وضو و تیمم در اختیارم نگذاشتند. به همان حالت درازکش بر روی تخت تکبیر گفتم و دو رکعت نماز خواندم

آن ها پرستاری را به اتاقی که در آن بستری بودم، فرستادند. از قبل می‏دانستم که این‏ها چنین اعمالی را پیاده خواهند کرد. چون پیش از این برای آقایان: فلسفی، شجونی و عبدالرضا حجازی نیز چنین دسیسه هایی را طراحی کرده بودند. البته عبدالرضا حجازی به لحاظ اخلاقی فردی کثیف و فاسد بود، عکسی از او به همراه زنی پیدا کرده بودند. او واعظ بود و در جاهای مختلف سخنرانی می‏کرد و البته در این سخنرانی‏ها مطالب سیاسی نمی گفت.  

                                                       ادامه خاطرات ...

چهارشنبه 86 بهمن 10 , ساعت 10:26 عصر

حکایت غریبی است، حکایت آدمها و حال و روزشان در تاریخ، داستان زندگی و مرگشان. حکایت غریبی است، حکایت بلعم باعورا ، شریح قاضی، طلحه و زیبر...احساس عجیبی به آدم دست می‏دهد وقتی دفتر تاریخ را ورق می‏زند و افرادی را می‏بیند که عاقبتشان آن چیزی نشد که در ابتدا چنان بودند!... اینکه «طلحه الخیر» و «سیف الاسلام» باشی و تمام افتخارت این باشد که همنشین پیامبر بوده‏ای و در کنارش به جهاد با کفار پرداخته‏ای، اما روزگاری هم افتخارت این باشد که در برابر علی (ع) قد علم کنی! مگر نه اینکه «طلحه» حکومت بصره را میخواست و «زبیر» امارت کوفه را! و مگر نه اینکه در نهایت شمشیر خود را در برابر قرآن ناطق گرفتند و ایستادند و جنگیدند ؟! اینجاست که می‏فهمم چرا علی(ع) بر جنازه آندو اشک ریخت و گریست!...

می‏گویند تاریخ تکرار می شود. پس دفتر تاریخ را ورق بزن و به دوران معاصر نگاه کن. از یک سو، سلول و زندان و سیاهچال و شکنجه و درد و مشقت را ببین و از سویی صدای آه و ناله و مظلومیت آنهایی را بشنو که ایستادند و خم به ابرو نیاوردند! داستانها همچنان آشنا و تکراری هستند. مدالها رنگارنگ و چشم نواز، افتخارات بسیار و القاب پرمعنا. یک عده «وارثان انقلاب» لقب گرفتند و عده ای هم شدند «مالک اشتر» و «سردار لشگر» و «ذوب شدگان در ولایت» و «دستان راست و چپ آقا!» و من – یعنی کسی که نه  آنروزها را دیده‏ام و نه معنای شکنجه را می‏فهمم و نه احساسش می‏کنم و نه می‏دانم که سلول و سیاهچال یعنی چه؟ - امروز با خیال راحت می‏نشینم و به تمام آن آدمها و القابشان گیر می‏دهم... این وسط چه کسی مقصر است؟ من یا آن آدمها؟!


چهارشنبه 86 خرداد 2 , ساعت 9:28 عصر

حقیقتا نوشتن برایم دشوار می‌شود، وقتی که بخواهم در مورد دفاع مقدس بنویسم. چرا که به قول یکی از فرماندهان دوران جنگ، اگر بخواهیم فیلمی بسازیم که گوشه‌ای از واقعیات جنگ را بازگو کند، باید فیلمی ساخت به مدت 8 سال که به طور شبانه‌روزی ماجرا،حوادث، سختی‌ها، شیرینی‌ها و تلخی‌های آنرا نشان دهد! و انجام چنین کاری برای ما محال است. تنها کاری که از ما برمی‌آید، اینست که برحسب عادت و تکرار، در روزهایی خاص به یاد آن روزهای پرافتخار، از سر تکلیف، فیلمی را از تلویزیون پخش کنیم، حرفی بزنیم و یا مطلبی بنویسیم... پس من هم مانند همه:

یادم می‌آید روزهایی که دست در دست مادر ، به مرکز شهر می‌رفتم و خود را در بین مردمی می‌دیدم که برای بدرقه عزیزانشان جمع شده بودند. بدرقه پدر، پسر و یا شوهر... هنوز دلم می‌گیرد وقتی یاد آن قطرات اشکی می‌افتم که آنروزها چشمانمان را غرق می‌کرد. قطره اشکی که شاید با گوشه چادری پاک می‌شد. بغضی که در پس پرده نهان می‌شد و چشمان نگرانی که حسرت نگاه آخر را بر دل داشت. من دلم می‌گیرد برای آن نوعروسانی که تمام زندگیشان را به خدا می‌سپردند و آن نوزادان شیرخواری که زبانشان تا آنروز گفتن «پدر» را تجربه نکرده بود. پیرمردان و پیرزنانی که چشمانشان کم سو می‌شد از بس در آرزوی دیدن دوباره پسر، به در خیره می‌شدند...

یادم می‌آید، «نقی» دوچرخه‌ای داشت. همیشه عادت داشت که سوارم کند و در خیابانهای شهر بگرداند. وقتی خبر شهادتش را شنیدم، باورم نمی‌شد. تا مدتها وقتی برادرش «علی» را می‌دیدم، او را با نقی اشتباه می‌گرفتم! از بس شبیه هم بودند. او هم به خاطر اینکه دلم را نشکند، به دروغ می‌گفت که نقی است...

 «اسحاق» معلم بود، دوست پدرم. هیچکس قدرت اینرا نداشت که من را از او جدا کند حتی پدرم. بیشتر روزها خانه اسحاق بودم. برای عمل جراحی، به آلمان رفته بود و همانجا روحش پر کشید. وقتی برگشت... وقتی صورتش را دیدم... دست خودم نبود...

 «شاهرخ» راننده مینی‌بوس بود.یادش بخیر، بعضی وقتها که از مدرسه برمی‌گشتم و مرا می‌دید، سوارم می‌کرد. هر وقت هم که از مسیر روبرو می‌آمد، چراغش را به علامت اشاره برایم روشن می‌کرد! می‌گویند، در عملیات کربلای دو، مهمات زیادی به خودش بسته بود، وقتی به طرفش شلیک می‌کنند، در آتش سوخت...

می‌گویند لحظات آخر، «ناصر»، سراغ برادرش را گرفت. وقتی به او گفتند که لحظاتی قبل، برادرش شهید شده، لبخندی زد و آرام گرفت...

در مرکز شهرمان، بقعه‌ای بود که روی دیوار آن عکس شهدای شهر را می‌کشیدند! یادم هست روزی رسید که دیوار آن جایی برای یک عکس دیگر هم نداشت!

برادر! خواهر! ما بدهکاریم! پدر! مادر! همسر! فرزند! ما بدهکاریم. دوست! رفیق! آشنا! ما بدهکاریم. آقای مهندس! آقای دکتر! ما بدهکاریم. آقای معلم! استاد! کارگر! ما بدهکاریم. آقای وکیل! وزیر! نماینده! آقای رییس! ما بدهکاریم! ما به آن روزها و شبها بدهکاریم. ما به آن مادر و پدر که با اشک و گریه، فرزندشان را روانه جبهه کردند، بدهکاریم. به آن خانمی که بغضش را در گلو خفه کرد تا سد راه شوهرش نشود، به آن نوزاد سه ماهه که حسرت گفتن کلمه «بابا» را تا همیشه بر دل خواهد داشت، بدهکاریم. به مظلومیت آن شهیدی که دلش برای تنها دخترش تنگ می‌شد، اما فرصت بازگشت به خانه را نداشت، بدهکاریم. به بزرگی و غرور آن امیر ارتش که به او گفتند دخترت روی تخت بیمارستان منتظر دیدن توست، برگرد، اما او بخاطر صدها جوان هم سن و سال دخترش حاضر به ترک جبهه نشد و تنها زمانی به خانه برگشت، که جسد دخترش را دفن کرده بودند!... ما بدهکاریم. ما به اندازه قطرات اشک مادران و همسران، به اندازه قطرات خون به ناحق ریخته ، بدهکاریم. به مظلومیت، معصومیت دختران و پسران بابا ندیده، به گریه‌های شبانگاه همسران شوهر از دست داده، بدهکاریم. به بزرگی پیرمردی که کمر خم نکرد و بر جنازه تنها فرزندش نماز خواند، بدهکاریم. ما به نام هزاران هزار شهید، جانباز، اسیر، به هزاران هزار خانواده، هزاران هزار پدر و مادر، هزاران هزار کوچه که نام شهید را بر آن گذاشته‌اند، بدهکاریم. ما به خمینی ... ما به ایران، به اسلام بدهکاریم.

 

 

خداحافظی خداحافظی

؟!!!!     سقا

 شهدا


چهارشنبه 85 اسفند 9 , ساعت 11:5 عصر

یه روز یه مرد نازنین، یک گل زیبا توی باغچه حیاتش کاشت. روزها کارش این بود که دائم به گلش سر بزنه. نوازشش کنه. بهش آب بده. باهاش حرف بزنه، درددل کنه. گلش رو بو کنه و مست بشه. اون جوونمرد، گلش رو خیلی دوست داشت. گل هم به بودن او عادت کرده بود. انگار زبونش رو می‌فهمید. براش ناز می‌کرد، عشوه می‌اومد...‌

 اما، داستانهای عاشقانه رو که مرور می‌کنی، هجران و فراق، آخر هر قصه‌ای هست. توی حیات باغچه هم، فصل جدایی انگار داشت نزدیک می‌شد. ماجرا از زمانی شروع شد، که دسته‌ای از کرکسها به شهر حمله کردند. آسمان شهر پر بود از سیاهی کرکس. مردم به خونه‌هاشون پناه بردند. دل بچه‌های محله به پدراشون خوش بود. دل گل توی باغچه هم به همون باغبون مهربون. اما اون نمی‌تونست توی حیات خونه‌اش بشینه و منتظر حمله کرکسها بمونه. برای همین هم، باغبون تصمیم گرفت که از خونه بره بیرون و از همون سر کوچه جلوشون بمونه. اما تعداد کرکسها بیشتر از افرادی بود که از حیات خونه‌هاشون بیرون اومده بودند. جوونمرد قصه ما مردانه ایستاد، مقاومت کرد. هر چند دلش برای گلش خیلی تنگ می‌شد، اما به همین اندازه هم وقت نداشت که برگرده و یکبار دیگه گلش رو بو کنه. کرکسها حمله کردند، ناجوانمردانه، باغبون رو زدند. سر و صورت مرد خونی شد، روی زمین افتاد، کرکسها رحم نکردند. بدنش رو قطعه قطعه کردند...

توی باغچه هم اوضاع زیاد خوب نبود، گل انگار متوجه ماجرا شده بود. دلش پر از غصه بود و زیر لب دعا می‌خوند. ناگهان در حیات باز شد و کرکسی وارد خونه شد، چشمش که به گل افتاد، به طرفش رفت، پاهاش رو گذاشت روی ساقه گل و محکم فشار داد، گل... له شد. دلش خون شد. گلبرگهاش روی زمین افتادند. عطرش همه جا پیچید. صدای ناله‌اش بلند شد. زیر لب اسم جوونمرد رو صدا می زد. انگار هنوز هم منتظر برگشتن اون بود...

آی رفیق، آی نارفیق، اون چیزی که خیلی عجیب بود، این بود که اون کرکسی که گل رو له کرد، از دسته کرکسهای مهاجم نبود. اون، یکی از اهالی همین محله بود. از خنده هاش معلوم بود که برای این کارش دلیلی داره . ولی، نمی‌تونم خودم رو قانع کنم که برای اینکار دلیلی هم ممکنه وجود داشته باشه.چه دلیلی؟ برای له کردن یک گل، هیچ دلیلی قانع کننده نیست.


یکشنبه 85 اسفند 6 , ساعت 8:40 عصر

پیرمرد، کارگر اداره برق بود. کارش این بود که از تیر برق بالا می‌رفت. با سیمهای برق ارتباط مستقیم داشت. اگر جایی، برقش قطع می‌شد، از طرف اداره برق او را می‌فرستادند. چون استاد این کار بود. اهالی شهر همه او را می‌شناختند. همیشه او را می‌دیدند که کفشهای مخصوصش را پوشیده است و با کمربندی که به تیر برق می‌بست از آن بالا می‌رفت...

آنروز هم که خبر را به او دادند، بالای تیر بود. همکارش صدایش زد و از او خواست که بیاید پایین. از آن بالا که نگاه کرد، آدمهایی را دید که داخل ماشین نشسته‌اند و منتظر آمدن او هستند...

پیرمرد زودتر از همیشه به خانه‌اش برگشته بود. صدای موتورش برای اهالی خانه آشنا بود. نوه‌ها بیشتر از همه خوشحال ‌شدند. وارد حیات خانه شد و موتورش را گوشه‌ای پارک کرد. نوه‌ها با شنیدن صدای موتور، از خانه بیرون پریدند و رفتند سراغ پدربزرگ. اما او، پدربزرگ همیشگی نبود. لبخند کمرنگی بر لبهایش داشت. در میان حلقه بچه‌ها وارد خانه شد و آرام ، گوشه‌ای نشست. نگاهش به آشپزخانه بود. حتما همسرش داشت چایی را آماده می کرد. بچه‌ها دست بردار نبودند و مدام از شانه‌های او بالا می‌رفتند. سینی چای را که جلوی پایش دید، سرش را بلند کرد. زنش را دید که جلویش نشسته بود. انگار او هم متوجه آشفتگی پیرمرد شده بود...

بچه‌ها کم‌کم به سراغ بازیهای کودکانه خود رفته بودند. پیرمرد هنوز به دیوار اطاق تکیه‌زده بود. زن هم در آشپزخانه مشغول آماده کردن ناهار بود. وقتی برگشت، سینی چای را دید که دست نخورده‌ باقی مانده بود. سراغ شوهرش رفت و علت ناراحتی‌اش را پرسید. گویی خود او هم منتظر پرسیدن همین سوال بود. خودش را جمع و جور کرد. زبانش باز شد و با صدایی گرفته پرسید:«زن، اگر به تو خبر بدهند که مصطفی شهید شده، چکار می‌کنی؟»...

پیرمرد،‌شکسته‌تر شده بود. چند ماهی به بازنشستگی‌اش مانده بود اما هنوز از تیر برق بالا می رفت. قرار بود که برای تعویض تیرهای چوبی به روستایی بروند و به جای آنها تیرهای بتنی در زمین بکارند. پیرمرد، یکی‌یکی از تیرها بالا رفت، کابلها را جدا کرد. تنها یک تیر باقی مانده بود. بچه‌های روستا آن حوالی مشغول تماشا بودند. پیرمرد با دیدن آنها لبخندی زد و از آنها خواست که کمی دورتر بروند. قبل از بالا رفتن از آخرین تیر‌، چند ضربه‌ با پا به آن زد. کمربندش را به دور تیر انداخت و چنگک کفشهایش را هم محکم زد به تیر. بالا رفت. کابلها را یکی‌یکی از تیر جدا کرد. فقط مانده بود کابل آخر...

بچه‌ها با چشمان خود دیدند که بعد از جدا شدن کابل آخر، تیر چوبی تکان خورد و از ریشه شکست. انگار مدتها بود که پوسیده شده بود. پیرمرد پاهایش به تیر وصل بود و کمرش هم با کمربند، به آن . تیر چوبی کج شد و پیرمرد محکم به زمین خورد...

نوه‌ها بزرگ شده بودند. مادربزرگ داشت برای بچه‌های آنها قصه تعریف می‌کرد. یکی از نوه‌ها یادش آمد که یک جای قصه ناتمام باقی مانده‌است. پرسید:« مادربزرگ، وقتی آنروز پدربزرگ از شما آن سوال را پرسید، چه جوابی دادی؟» مادربزرگ، آهی کشید و گفت:« او از من پرسید اگر کسی خبر شهادت پسرت را به تو بدهد، چکار می‌کنی؟» من هم فورا و بدون اختیار به او گفتم:« هیچی، صبر می‌کنم» مادربزرگ که اشک تمام صورتش را خیس کرده بود ادامه داد:« راستش آن لحظه خودم هم نفهمیدم چطور این حرف به زبانم آمد‌»


شنبه 85 بهمن 7 , ساعت 11:51 عصر

 

دختر شهید

سلام بابا . حالت چطوره ؟

من خوبم . قرار نبود دیگه برات نامه بنویسم . خودت خوب می دونی چرا ؟ الان هم که می بینی دارم نامه می نویسم ، دلیل دارم . یه بار فکر نکنی ، دلم برات تنگ شده ها . نه من دلم اصلا تنگ نشده . اصلا برای چی باید دلم تنگ بشه . برای کی ؟ تویی که فقط یک بار منو دیدی ؟ تویی که حتی فرصت نکردی یه بار منو نوازش کنی . تویی که من فرصت نکردم بشناسمت ؟ تویی که همیشه و همه جا تو عکسات داری می خندی ...

اصلا بابا تو برای چی می خندی ؟ به من می خندی ؟ مگه وضعمو نمی بینی ؟ مگه اشکامو نمی بینی ؟ مگه از درد و رنجم خبر نداری ؟ مگه خودت نمی بینی ، هر شب قبل از خواب عکستو بغل می کنم و گریه می کنم ؟ مگه خودت نمی دونی هر شب اینقدر گریه می کنم و از حال می رم ؟ دیگه برای چی خنده ؟ تا حالا شده یه بار گریه کنی ؟ تا حالا شده یه بار دلت برای دخترت تنگ بشه ؟ ها راستشو بگو . پس معلومه که تو هم دلت برای من تنگ نمی شه ...

ولی بابا جون ، می دونی چیه ؟ چه جوری بگم ؟ دروغ گفتم به خدا ، من دلم خیلی خیلی تنگه . داره می ترکه . آره خودت که بهتر می دونی نمی تونم دروغ بگم . ولی تو چرا ؟ تو چرا با اینکه منو می بینی و از حال و احوالم خبر داری یه کاری نمی کنی ؟ یعنی برات ارزشی ندارم ؟ برات مهم نیستم ؟ اگه برات مهم نیستم پس چرا منو خواستی ؟ یادته بابا چه آرزوهایی داشتی برام ؟ یادته همش در مورد من با مامان صحبت می کردی ؟ دو تایی برام نقشه می کشیدین . ولی این مال اون روزا بود که من هنوز نبودم . پس الان که من هستم ، تو چرا نگام نمی کنی ؟ ها . ای بابای بی معرفت ...

می دونم بابا جون زیاده روی کردم . اصلا ولش ، تو خودتو اذیت نکن . خودت که می دونی منظوری ندارم . درسته که من فرصت نکردم بهت بگم بابا ، درسته که من یاد نگرفتم چه جوری باهات صحبت کنم ، ولی تو که منو خوب می شناسی . تو که عادت منو خبر داری  . تا حالا صد بار با تو قهر کردم و ده دقیقه بعد با تو آشتی کردم . ایندفعه هم زیاد طول نمی کشه . فقط ده دقیقه ! اصلا بیا همین حالا آشتی کنیم . آفرین بابای خوبم .چیه ناراحت شدی ؟ یعنی من حق ندارم دو کلمه با بابای شهیدم درد دل کنم . یعنی من نمی تونم یه کم برات ناز کنم . خوب باشه اصلا من اشتباه کردم . تو بهترین بابای دنیا هستی . اصلا بابا جون دیگه از دست خنده هات دلگیر نمی شم . بخند دیگه . بخند که خنده هات زیباترین خنده روی زمینه ! 


چهارشنبه 85 بهمن 4 , ساعت 7:42 عصر

 

چند وقت پیش بود که با یکی از دوستان وبلاگ نویس آشنا شدم و همین آشنایی باعث شد که از آن پس گهگاهی از طریق چت با هم صحبت کنیم . اما دیروز به طور ناگهانی متوجه شدم که ایشان فرزند شهید هستند ... 

 اکنون درد دلی با تو دوست خوبم :

 خدایا ، چقدر سخت است صحبت کردن ، آنهم با کسی که خود ، سختی ها را با تمام وجودش درک کرده .  کسی که رنج را با تمام ابعادش احساس کرده و کسی که انتظار را برای همیشه شرمنده نگاه خسته اش کرده . چقدر این قصه برایم پر غصه است . قصه اشکهایی که روزگاری تنها همدم چشمهای منتظر بود.  قصه خونهایی که روزی با خاک این سرزمین آمیخته شدند تا شقایقهای عاشق ، برویند و داغ دل ما را برای همیشه تاریخ تازه نگه دارند. قصه فرزندانی که داغ گفتن یک بابا بر دلشان ماند . قصه غروبهای غمگین جنوب ، بیقراری اروند ، سکوت پرفریاد شلمچه ، مظلومیت فکه و هورهای سوخته ...

من این قصه ها را همیشه قبل از خواب می خوانم .

من این غصه ها ، را دوست دارم . من از این دردها ، خوشم می آید .

 من روزی چند بار برای شفای سینه خود شربت غصه می خورم . روزی چند بار سرم را با پیشانی بند خاطرات ، محکم می بندم تا درد سرم آرام شود .  من هیچ مرهمی را به اندازه غم ، برای تسکین دردهایم نمی پسندم. من به طب روحانی بیشتر اعتقاد دارم ، تا به طب حیوانی ...

خدایا از تو ممنونم که این داغ ابدی را در دلهای ما قرار دادی .

خدایا شکرت که این درد را به سینه های ما بخشیدی .

خدایا تو را سپاس که قصه غصه هایمان را پایانی قرار ندادی !

 دوستم می گفت که وقتی پدرش شهید شد ، تنها سه ماه از تولدش می گذشت .

او می گفت که پدرش ، در این سه ماه ، تنها یک بار موفق به دیدنش شده بود .

او می گفت ، که از دوستان پدرش شنیده که پدرش مظلومانه شهید شده است.

او می گفت ، پدرش هرگز برنگشت . چونکه دوست داشت همانجا و در همان خاک تفتیده ، آرام بگیرد و البته آرام هم گرفت ...

او گفت و گفت و من که سرگردان و مبهوت ، مشغول خواندن حرفهای او بودم ، بغض نشکفته ام را خفه کردم و با رجوع به دل خود ، به یاد شعری از مرحوم ابوالفضل سپهر افتادم که روزگاری با دلی پر خون و چشمانی پر اشک این چنین سرود :

اتل متل یه جعبه / پر از مداد رنگی / اتل متل یه بچه / چه بچه زرنگی

با یک مداد HB /توی اتاق نشسته / فکر میکنه به باباش / جفت چشاشو بسته

قربون برم بابامو / الان اگه زنده بود / صورت مهربونش / حتما پر از خنده بود

...

بس که بابا بابا گفت / ناله زد و غصه خورد / کنار عکس بابا / خسته شد و خوابش برد

دید که تو تختی ازنور/ باباجونش نشسته / هزار ملک دور اون / جمع شده حلقه بسته

زد زیر گریه و گفت / میگن دیگه نمیای!/ منو گذاشتی رفتی / بابا منو نمی خوای؟

 بابا اونو بوسیدش/ توی بغل گرفتش/اشک چشاشو پاک کرد/نیگاش کردش و گفتش :

اگه نرفته بودم / یه غول بی شاخ ودم / اومده بود تو خونه / تا زور بگه به مردم

رفتم باهاش جنگیدم / تا که بره به خونش / اگه باور نداری / بیا اینم نشونه ش

دست گذاشت رو خالش/ همون خال پیشونیش/همون خال قشنگش/خال قرمز و خونیش

لب رو گذاشت رو خال /بابا جون و بوسیدش/ بعد صورت رو عقب برد/قشنگ بابا رو دیدش

یهو پریدش از خواب/دید که وقت اذونه/بوی تن باباجون / پیچیده بود تو خونه

دید که زیر نقاشیش / به خط ناز بابا /نه تنها امضا شده/ داده یه بیست زیبا !

 


پنج شنبه 85 دی 28 , ساعت 12:24 عصر

22 بهمن 79 ، حرم مطهر حضرت معصومه ( س )   :

توی صحن حرم حضرت معصومه ( س )  نشسته بودم که ناگهان چشمم افتاد به روزنامه بغل دستی ام: فرمانده جانباز گروه تفحص لشگر محمدرسول الله ، به شهادت رسید . بله ، درست خوانده بودم ، علی محمودوند ، در فکه 

17 مهر 80 ، مجید پازوکی ،  یار و همرزم شهید محمودوند ، به یاران شهیدش پیوست .

MAHMODVAND____12

 

روزی که برای اولین و آخرین بار ،آن دو را دیدم ، فکر نمی کردم که بعدها باید افسوس آنروز را بخورم . ماجرا زمانی اتفاق افتاد که من در دانشگاه اهواز درس می خواندم . دوستانی داشتم که گهگاهی با هم به مناطق جنگی می رفتیم . تقریبا همه مناطق را رفته بودیم ، از شلمچه و اروند گرفته تا طلاییه و سوسنگرد و دهلاویه ...

دوستی داشتم که در چند نشریه دانشجویی وغیر دانشجویی فعالیت می کرد . قرار بود برای برپایی نمایشگاهی در اهواز ، از طرف سپاه به فکه برود و عکسهایی از آن منطقه بگیرد . من که تا آنموقع به فکه نرفته بودم ، به زور و التماس مجبورش کردم که مرا هم با خودش ببرد ...

ماه رمضان بود . قرار بود که بعد از نماز صبح حرکت کنیم . آن شب هر جوری بود گذشت و کم کم موقع حرکت فرا رسید . سوار ماشین سپاه شدیم و به طرف فکه حرکت کردیم . توی مسیر تمام افکارم متوجه بیرون بود و مثلا توی ذهنم تداعی می کردم ، خدایا یه روزهایی توی همین خاک ، توی همین مسیر ، توی همین سنگرها ، چه افرادی حضور داشتند و  جنگیدند و شهید شدند ...

پس از چند ساعت ، به فکه رسیدیم . قبلا شنیده بودم که فکه ، قتلگاه بچه های لشگر 27 محمد رسول الله و محل عملیاتهای بزرگی  چون والفجر بوده ، از خودم می پرسیدم خدایا من اینجا چه میکنم ؟ خودم هم  نمی دانستم. ماشین درست جلوی مقر گروه تفحص لشگر محمد رسول الله ، توقف کرد و ما پیاده شدیم . آن لحظه چهره هایی را دیدم که ای کاش آنروز آنها را بهتر شناخته بودم . ..

یکی از همراهان که از سپاه اهواز بود و با بچه های تفحص آشنایی قبلی داشت ، موضوع عکاسی را با آنها مطرح کرد . قرار شد که  به اتفاق دو نفر از بچه های تفحص کمی جلوتر برویم .

مجید پازوکی از گروه تفحص ، راهنمای ما شد .سوار ماشین شدیم و به سمت قتلگاه شهدای فکه حرکت کردیم .توی مسیر چند باری ، ماشین توقف کرد و دوستم پیاده شد و عکس گرفت .کمی جلوتر هم به محل شهادت شهید آوینی رسیدیم ،  پیاده شدیم و فاتحه ای خواندیم ، باز جلوتر رفتیم تا اینکه متوجه کسی شدیم که تک و تنها ، در آن منطقه پرخاطره با خودش خلوت کرده بود . خود پازوکی هم تعجب کرد و به سراغش رفت . ما او را نمی شناختیم. اما بعد فهمیدیم که علی محمودوند است ، فرمانده گروه تفحص لشگر 27 محمد رسول الله . حال عجیبی داشت . معلوم بود که توی این دنیا نیست . کسی نمیدانست که در تنهایی او چه می گذرد . شاید با دوستان شهیدش درد دل می کرد . به اتفاق او به طرف قتلگاه رفتیم .جایی که تعداد زیادی از بچه های بسیجی با لبهای تشنه و با مظلومیت تمام به شهادت رسیدند ...

پس ازپایان کار عکاسی  ، به قرارگاه برگشتیم . این بار ما را به سمت اطاقی بردند که در آن پیکرهای پاک شهدای تفحص شده قرار داشت . ما که انتظار دیدن آن را نداشتیم ، منقلب شدیم . استخوان های پاک و مقدس شهیدان با دقت خاصی توسط بچه های تفحص در کفن پیچیده شده بود .

زمان بازگشت فرا رسید . اما برایمان سخت بود دل کندن از آنجا و آنها اگرچه تنها به اندازه نصف روز آنجا بودیم .به هر حال با ناراحتی سوار ماشین شدیم . همه مات و مبهوت ، به همدیگر نگاه می کردیم و حسرت زمان کوتاهی را می خوردیم که خیلی زود تمام شد . داخل ماشین ، آن برادر سپاهی شروع کرد به تعریف کردن از وضعیت علی محمودوند و مجید پازوکی . او از جانباز بودن آنها گفت و اینکه محمودوند یک پایش از بالای زانو قطع است و در حین تلاش شبانه روزی اش برای جستجوی پیکرهای شهدا ،  در اثر برخورد با مین چند بار پای مصنوعی اش شکسته و او که برای دریافت پای مصنوعی جدید به بنیاد مراجعه کرده بود  ،جواب شنید که آقای محمودوند ، سهمیه پای شما تمام شده است !! ( بله درست خواندید ، سهمیه پا. یه چیزی تو مایه های سهمیه قند و شکر و برنج و سیمان و این جور چیزها ) و علی محمودوند هم مجبور می شد که با چسب ، قطعات شکسته پای مصنوعی اش را به هم بچسباند و به همان بسازد . او می گفت که این دو نفر علیرغم داشتن مشکلات زیاد و رنجهای به جای مانده از ترکشها و آسیب شیمیایی ، حاضر نیستند که از اینجا بروند . حتی شنیدیم که محمودوند ، بچه ای دارد که دچار بیماری صعب العلاجی است که این خود مشکلات این مرد را بیشتر می کرد ...

 

بار دومی که به فکه رفتم  از طریق اردوی دانشجویی بود . دو سه نفری که دفعه قبلی با هم بودیم از بقیه جدا شدیم و به طرف قرارگاه گروه تفحص رفتیم . اما اینبار نه از علی محمودوند خبری بود و نه از مجید پازوکی .


پنج شنبه 85 دی 7 , ساعت 8:31 عصر

چند وقت پیش بود که در باره احمد دادبین نوشتم . مردی که نامش برای ارتشیان آشنا و البته همراه با درد و آه است . امیری که روزی چون نسیم آمد و فرمانده نیروی زمینی ارتش شد و با حضور خود موجی از امید و نشاط را در دلهای پرسنل خود قرار داد . اما ... 
اینبار در اوج گمنامی و غربت و ... یادی از او به نقل از سایت بازتاب ( در قسمت پایین تر وبلاگ عکسی از دادبین قرار داده ام که با تصویر بازتاب زمین تا آسمان فرق دارد  . بله غربت و مظلومیت را می توان در چهره اش دید ):

شاید کسی باور نکند در کشوری که در سال هفته‌ها و روزهای متعددی برای بزرگداشت دفاع مقدس و حماسه‌سازان آن اختصاص یافته است و حجم انبوهی از بودجه و امکانات، صرف گرامیداشت نقش‌آفرینان جبهه‌های ایران می‌شود، یکی از نام‌آورترین فرماندهان دفاع مقدس، در اوج غربت و مظلومیت به سر ‌برد.

احمد دادبین، از فرماندهان سلحشور جنگ که از محبوب‌ترین چهره‌ها در ارتش جمهوری اسلامی نیز به شمار می‌رود، پس از گذراندن نقاهت طولانی ناشی از یک سانحه سخت، با خاطرات جاودانه‌ای در دفاع از ایران، زندگی را می‌‌گذراند.

حضور در منزل قدیمی و آشنایی با زندگی ساده این قهرمان ملی که تقریبا در افکار عمومی ناشناخته مانده، بار این وظیفه را بر دوشمان سنگین‌تر کرد.

همسر دادبین که از دانشجویان پیرو خط امام و فاتحان لانه جاسوسی است، برخی ناگفته‌های احمد از بی‌مهری با ایثارگران ارتش را بازگویی کرد؛ از همرزم امیر دادبین نام برد که در مرزهای شمال غربی کشور به شهادت رسید و اکنون فرزند وی از علت بی‌توجهی رسانه‌ها و افکار عمومی به پدرش و دیگر شهدای ارتش می‌پرسد.

شاید اگر نبود رابطه عمیق عاطفی بین رهبر انقلاب و این فرمانده دفاع مقدس، دادبین را در غربتی بیش از آن‌که امروز می‌بینیم، شاهد بودیم، اما این دوستی پایدار بین رهبر و سرباز کشور نیز مانع از دروغ‌پردازی‌ها و تخریب‌های ناجوانمردانه شرکای دشمنان قسم‌خورده این ملت و متجاوزان دیروزی علیه دادبین نشد.

دادبین در این فرصت اندک، از همرزمان شهیدش یاد کرد و از پیشنهادهایش برای تقویت کشور سخن گفت.
«بازتاب» تجلیل و تکریم از این قهرمانان ملی را وظیفه خود می‌داند و برای تبیین حماسه‌های ماندگار دفاع مقدس خواهد کوشید، اما سنگینی این بار آنچنان است که جز با اراده‌ای ملی به مقصد نمی‌رسد.


جمعه 85 آذر 10 , ساعت 9:42 صبح

 11آذر سالروز شهادت میرزا کوچک جنگلی ، یکی از مجاهدان و دلاورمردان ایران زمین است . مردی که برای دفاع از استقلال و مبارزه با استبداد و استعمار به پا خواست و تا آخرین نفس به جهاد خود ادامه داد . مطالب زیر را از سایت تبیان به مناسبت ایام شهادت آن بزرگ مرد گرفته ام :

زندگی نامه میرزا کوچک خان جنگلی

 

زندگی نامه

فعالیتهای نظامی

رهبران انقلاب

اعلام حکومت جمهوری

کودتای حزب عدالت

شکست نهضت و شهادت میرزا

 

زندگی نامه

میرزا یونس معروف به میرزا کوچک فرزند میرزا بزرگ، اهل رشت، در سال 1259 شمسی، دیده به جهان گشود. سال های نخست عمر را در مدرسه ی حاجی حسن واقع در صالح آباد رشت و مدرسه ی جامعه آن شهر به آموختن مقدمات علوم دینی سپری کرد.

در سال 1286 شمسی، در گیلان به صفوف آزادی خواهان پیوست و برای سرکوبی محمدعلی شاه روانه ی تهران شد.

                  ادامه مطلب...

   1   2   3      >

آهستان....... تعطیل نمی‏شود!
[عناوین آرشیوشده]