سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ارزش نعمتها تنها از سنجش با ضدشان شناخته می شود . [امام علی علیه السلام]
سه شنبه 86 آذر 27 , ساعت 9:32 عصر

شب بود و سکوت، اما کویر نبود!

و من خسته و دلشکسته از بازی روزگار و دلتنگ و پریشان از فراق یار و دیار، در پناه شب و سکوت، چشم براه آمدن روزها و شبهایی که سرنوشت نامعلوم مرا رقم خواهند زد!

و با آنکه کوچکترین نسبتی با کویر ندارم، دلم برای کویر تنگ شده است، گویا که در کویر، دلم را جا گذاشته ام!


یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 12:33 صبح

درست یادم نیست نام کتاب چه بود اما در یکی از آثار علامه حسن زاده آملی نقل شده است که: بلاهایی که این پدر و پسر (رضا شاه و محمد رضا پهلوی) بر فرهنگ این مملکت آوردند مغولها با آن همه فجایع به بار نیاوردند! جمله عجیبی است. شاید با کمی تامل به عمق معنای این گفتار پی ببریم... سالها پیش رضا خان که گمان می‏کرد با تشابه ظاهر به غربیان می‏توان به پیشرفتهای آنان نیز دست یافت با قلدری تمام و با تکیه بر زور و اجبار، چادر و کلا حجاب را از سر زنان ایرانی برداشت و این بلای درمان ناپذیر را برای همیشه در این مرز و بوم به یادگار گذاشت. زنان ایرانی به دروازه‏های تمدن راه پیدا کردند اما سهمشان از آن تنها مانکن‏ها و مدلهای غربی بود و هنرپیشه‏ها و خوانندگان آن دیار. علم و صنعت و تکنولوژی و پیشرفت چون نیازمند شرایطی بود که ما از آن بی نصیب بودیم، هرگز به سرزمین ما راه پیدا نکرد، اما در عوض به برکت سینما و تصویر و آنچه که نامش را هنر نهادند، سر و روی و قیافه ما شبیه همان آدمها شد و عجیب تر آنکه  در این مسابقه، زنان ایرانی از مردان پیشی گرفتند و از خود غربیها هم غربی‏تر شدند! (پاورقی1) البته شاید استفاده از اصطلاح زنان ایرانی در اینجا خیلی درست نباشد چرا که در همان دوران، اکثریت طبقه مذهبی و سنتی کشور  همچنان به آداب و رسوم و سنن ایرانی و اسلامی خود مقید ماندند. اما سیاست حاکم بر نظام ایران، چیز دیگری بود، معرفی دختران نمونه و شایسته و زیبارویان روز و ماه و سال!...

به هر حال همانطوریکه اشاره کردم این میراث شوم خاندان پهلوی، همچنان درد امروز جامعه ماست. متخصصان امر چنان آشفته و پریشانند که تاکنون نسخه‏ای برای درمان آن پیدا نکرده‏اند! به همین علت، برای حل این معضل، به راهکارهای منفعلانه و زودگذر و فصلی روی آورده‏اند. ( طرح سرما و گرما و ...!) گروهی معتقدند که چون رضا شاه حجاب را با توسل به زور و اجبار از سر زنان کشور ما برداشت، پس بهترین شیوه همان شیوه رضا خانی است یعنی برگرداندن حجاب حتی با مدد گرفتن از قوه قهریه و اجبار! گروهی هم معتقد به استفاده از کلمات زیبا و دلنشین هستند. البته عده‏ای هم وجود دارند که منتظرند تا داد و فریادی به گوش برسد. درست همان زمان سر و کله اینان نیز پیدا می‏شود، میزگردی تشکیل می‏دهند و تنها راه نجات از بحران را، کار فرهنگی می‏دانند. حال، این کار فرهنگی و ریشه ای و اصولی آقایان کی و کجا قرار است اجرا شود و جواب بدهد، معلوم نیست. اصلا در این میان چه کسی راست می‏گوید، آنهم مشخص نیست!

پاورقی1:

دکتر شریعتی در کتاب فاطمه، فاطمه است ضمن اشاره به موضوع تقلید زنان ایرانی از ظواهر غرب و انتقاد از سیاستهای فرهنگی کشور در آن دوران به خاطره ای دردناک اشاره می کند: «در الیانس فرانسه در پاریس درس زبان می‏خواندم، همکلاسی داشتم از اسپانیا، جوانکی خوش تیپ، خوش خنده و «مجلسی» جان می داد برای محافل مخلوط ادبی بزرگان! هنوز اول ورودمان بود و به زحمت حرف می‏زدیم. گفت : از کجایی؟ گفتم ( ایران) گفت : چه سعادتی! تهران. خوش به حال مردهای ایرانی! در اروپا ما باید با یک دختر اول سر حرف را وا کنیم، اگر جواب داد، حرفهای جالبی برایش بزنیم و سرگرم کننده و باهوش باشیم. بعد با هم آشنا شویم بعد به تئاتری دعوتش کنیم، شب دیگر به شام، بعد گردش، حرف از سیاست، ادبیات، شعر و نویسنده و هنر و مکتبهای هنری و گاهی سیاسی. بعد اگر حرفهایمان هم را گرفت، با هم رفیق می شویم بعد دعوت به خانه، کم کم  صمیمیت، بعد دوره خصوصیت و احتمالا در آخر خواب! از صفرتایش یکی تا آخر می رسد و بقیه هرکدام در یکی از این مراحل از چنگمان می پرند، اما ایران شما نه! این حرفها را ندارد، یک «چشمک»... گفتم شاید کلمه ایرانی را با «ایتالی» یا جای دیگری عوضی گرفته، توضیح داد که نه. او عضو یک گروه هنری بوده از گروههای سیار رقص و موزیک اسپانیایی با آن لباسهای سرخ قشنگ و به ایران آمده و در تهران به محافل هنر دوست اشرافی و خیلی متجدد راه یافته و «زن ایرانی» را تجربه کرده است! و من- در حالیکه این نام، مجسمه رب النوع های مادری، خواهری، همسری، عشق، کار، هنر، صبوری و وفاداری و پاکی و رنج و نیز چهره هایی «زینب وار» را برایم تداعی کرده بود- ناگهان یادم آمد که «ها، بله!» »

 


پنج شنبه 86 آذر 22 , ساعت 12:0 صبح

تقدیم به دانشجویان آزاده‏ای که در برابر دانشگاه تهران، دست در دست یکدیگر برای آزادی رقصیدند!!

                        جنبش کارگری؟؟!!

                         پاییز 1332، شبهای سکوت و سیاهی و خفقان. از آن شبهایی که صدای آواز مرغی هم به گوش نمی‏رسد(رجوع کنید به پاورقی) کفتارها، در خیابانهای شهر پرسه می‏زنند و کرکسها بر بام منازل نشسته‏اند. قرار است که صبحدم، بر سینه‏های پلید گرگی گرسنه، بالهای خونین کبوتر را بیاویزند! سیب زمینی‏ها به خواب همیشگی خود فرو رفته‏اند، بیدارهایشان نیز، در کوچه‏های لاله زار، به هنرنمایی مشغولند!... در این میان، تنها سه تن- آذر شریعت رضوی، مصطفی بزرگنیا و احمد قندچی- آن سکوت را شکستند و با خون خود، هم گرگها را رسوا کردند و هم سیب زمینی‏ها را!... سالها بعد دکتر شریعتی  درباره آن ماجرا چنین نوشت: «اگر اجباری که به زنده ماندن دارم نبود، خود را در برابر دانشگاه آتش می‏زدم. همانجایی که بیست و دو سال پیش، «آذر»مان در آتش بیداد سوخت. او را در پیش پای نیکسون قربانی کردند!... این سه یار دبستانی که هنوز مدرسه را ترک نگفته‏اند، هنوز از تحصیلشان فراغت نیافته‏اند، نخواستند- همچون دیگران- کوپن نانی بگیرند و از پشت میز دانشگاه به پشت پاچال بازار بروند و سر در آخور خویش فرو برند. از آن سال، چندین دوره آمدند و رفتند، اما این سه تن ماندند تا هر که را آید بیاموزند و هر که را می‏رود سفارش کنند. آنها هرگز نمی‏روند همیشه خواهند ماند، آنها شهیدند. این سه قطره خون که بر چهره دانشگاه ما، همچنان تازه و گرم است.» به قول دکتر از آن به بعد هزاران نفر آمدند و رفتند. خیلی‏هایشان هرگز دیوارهای دانشگاه را ندیدند. خیلی‏هایشان هم هرگز صدای مظلومیت آن سه تن را نشنیدند. من نمی گویم که خونهای آن سه شهید عزیز و راهشان فراموش شد، اما می گویم سیب زمینی ها همچنان نفس می‏کشند و  گرگها نیز خونخواه آن شهیدان شده‏اند! پس عجیب نیست که پوران شریعت رضوی (خواهر آذر شریعت رضوی و همسر شریعتی) می‏گوید:«چرا نباید در حال حاضر، دانشجویان ما اطلاع دقیقی از 16 آذر سال 1332 داشته باشند؟!»  

  اما تو ای برادر و خواهر دانشجو! تویی که 16 آذر را با 13 فروردین اشتباه گرفته‏ای! اندکی صبر... کمتر از چهار ماه دیگر، روز تو نیز فرا خواهد رسید. سیزدهم فروردین ماه را می‏گویم. روز آشتی با طبیعت. آن روز شاید برای بیرون آمدن و جشن گرفتن و دست در دست یکدیگر دادن و رقصیدن، فرصت مناسب‏تری باشد!!

                                        آذر شریعت رضوی

پاورقی:

1- در مزار آباد شهر بی تپش                      وای جغدی هم نمی آید بگوش

دردمندان بی خروش و بی فغان                   خشمناکان بی فغان و بی خروش

مشتهای آسمانکوب قوی                           وا شدند و گونه گون رسوا شدند

در مزار آباد شهر بی تپش                          دارها بر چیده، خونها شسته اند

جام خشم و کین و عصیان بوته ها              پشکبن های پلیدی رسته اند

            ... خشمگین ما بی شرفها مانده ایم! ( دکتر علی شریعتی)


چهارشنبه 86 آذر 21 , ساعت 1:30 عصر

سالها پیش، یوسفعلی میرشکاک با اشاره به وزیر وقت فرهنگ و ارشاد اسلامی گفته بود:«کسی باید وزیر فرهنگ و ارشاد باشد که لااقل تفاوت بین هندوانه و فرهنگ را بداند!» یادم می‏آید همان روزها این جمله دست آویز کاریکاتوریست گل آقای خدابیامرز شده بود که طرحی زد و در آن، آقای وزیر را نشان می‏‏داد که از بغل دستی اش می‏پرسید :«ببینم این آقا دارد از من تعریف می کند یا علیه من حرف می زند؟!» کنایه از آنکه بعضی آدمها نه هندوانه را می‏شناسند و نه فرهنگ را که بتوانند تفاوت آندو را از هم تشخیص بدهند!

القصه، آن چیزی که امروز ماجرای هندوانه و فرهنگ را به یادم آورد، گزارشی بود که چند روز پیش از تلویزیون پخش می‏شد درباره صنعت مرغداری و راههای توسعه آن در کشور و همچنین مراحل بسته بندی و آماده کردن مرغها برای عرضه به بازار مصرف. سر سفره ناهار، مشغول تماشای مرغهای چاق و چله بودم که موسیقی برنامه توجهم را به خود جلب کرد. آشنا به نظر می‏رسید. صدای تلویزیون را بلندتر کردم، ها؟؟؟!!!! بله درست تشخیص داده بودم، قطعه ای از آثار شهرام ناظری بود! بی اختیار شروع کردم به زمزمه کردن این اشعار:

مطرب مهتاب رو                           آنچه شنیدی بگو

ما همگان محرمیم                        آنچه بدیدی بگو...

عیالم که با دیدن من تعجب کرده بود، پرسید:«حالا چطور یکدفعه یاد شهرام ناظری افتادی؟» من هم تلویزیون را نشانش دادم... به هرحال مرغهای بیجان توسط کارگران، این دست و آن دست می‏شدند و صدای تنبور همچنان به گوش می‏رسید. راستش را بخواهید، آن لحظه ارتباط این موسیقی را با آن تصاویر متوجه نشدم! اما الان که فکر می کنم می بینم اتفاقا تناسب خاصی هم با صنعت مرغداری داشت! البته بستگی دارد که آدم از چه زاویه ای به آن نگاه کند. اگر از زاویه دید اقشار آسیب پذیر عاشق موسیقی، به قضیه نگاه کنیم، حتما ربطش را پیدا خواهیم کرد. تنها کافیست که سر سوزن ذوقی داشته باشیم و کمی هم جامع ادبیات مرغ و تخم مرغ باشیم (که البته به برکت برنامه چارخونه، این امر هم میسر شده است) بر این اساس می توان این صحنه را اینچنین معنا کرد که در اینجا مراد از مطرب مهتاب رو احتملا همان مرغ باشد!

ختم کلام:  صنعت مرغداری فرهنگی کشور بحمدالله، مراحل رشد و ترقی خود را می پیماید. در خصوص موسیقی سنتی هم، باید اذعان کرد که آینده ی روشنی در انتظار آنست. مخصوصا شیوه های جدید صدا و سیما نقش چشمگیری در معرفی بیشتر آن به جوانان و علاقمندان دارد. چرا که نشان دادن مرغ و تخم مرغ، همراه با اجرای موسیقی سنتی، گامی است در اعتلای فرهنگ غنی و بومی کشور و در ضمن اشتهای آدمیان را نیز زیادتر می کند! ...


شنبه 86 آذر 17 , ساعت 11:4 صبح

حتما شما هم تاکنون در سایتهای مختلف، عکس نمایندگان محترم ملت را دیده اید که روی صندلی های قرمز رنگ مجلس نشسته اند و چرت می زنند! راستی با دیدن این عکسها چه احساسی به شما دست می دهد؟! آیا فکر می کنید که فضای مجلس ما آنچنان غرق سکوت و سکون است که آن بندگان خدا را به خواب ناز فرو می برد؟ نه، بنده این حرف را قبول ندارم! چرا که فکر می کنم در مجلس هستند عزیزانی که گاهی با سر و صدا و فریادهای خود چرت بقیه را پاره می کنند! اکبر اعلمی نمونه بارز این آدمهای جنجالی! کسی که هر از گاهی آستینهایش را بالا می زند و سر و صدایی بپا می کند! یکی از معدود اصلاح طلبانی که حتی در دوران اصلاحات هم هرگز حاضر به سکوت نشد و گاه و بیگاه شاهد انتقادات تند و تیز او علیه دولت و سایر اصلاح طلبان بودیم. چیزی که خوشایند دوستانش نبود اما رضایت مخالفان و رقبا را به همراه داشت! البته با گذشت زمان و جابجایی افراد، رضایت و عدم رضایت آدمها هم دستخوش تغییر شد و  انتتقادات تند و تیز آقای اعلمی اینبار متوجه دولت احمدی نژاد گردید! نمونه تازه‏اش، همین سخنان او در دفتر حزب اعتماد ملی زنجان و تاکید وی مبنی بر عدم کفایت رییس جمهوری ایران!! البته در این قضیه، انتقادهای اعلمی از رییس جمهور تاحدودی به حاشیه رفت و آن قسمت از سخنانش جنجال آفرید که او در پاسخ به پرسش یکی از حضار چنین گفت:«امام حسین هم فردا بیاید اینجا کابینه تشکیل بدهد، براساس معیارهایی که خودم دارم و به تشخیص خودم، چون قسم خورده ‌ام که از حقوق ملت و از منابع ملی دفاع کنم، مقلدوار عمل نمی‌ کنم، اگر به این نتیجه رسیدم که کابینه امام حسین از آن معیارهایی که من در نظر دارم و در قانون اساسی آمده عدول کرده، کابینه‌ امام حسین را می ‌کشم می‌ آورم مجلس»

طبیعی بود که پس از آن موجی از مخالفتها علیه او راه بیفتد. حتی افراد زیادی خواستار اخراج او از مجلس شدند. آقای همیشه معترض، پس از چند روزی سکوت، این بار با نوشتن بیانیه ای، خشم خود را بر سر منتقدانش کوبید! تا به همگان بیاموزد آنکس که انتقاد از دیگران را سرلوحه کارهایش قرار داده است، نیازی به نقد شدن ندارد! بنده اصلا قصد ندارم که به سخنرانی آقای اعلمی و قضاوت پیرامون آن بپردازم. کاری هم به انتقاداتش در خصوص دولت و احمدی نژاد ندارم. بنده تنها پس از خواندن نامه اخیر ایشان که متاسفانه مملو از پرخاشگری و اهانت به دیگران بود، تصمیم گرفتم که چند خطی درباره آن بنویسم.  نامه ای که قرار بود توضیحی بر اشتباهات سخنرانی اش باشد، اما به فحش نامه ای علیه مخالفان و منتقدان تبدیل شد. وی در ابتدای نامه خود می نویسد:« از مدتها قبل، برخی از اشخاص حقیقی و حقوقی که منش و روش این حقیر را در تعارض با منافع نامشروع خود میبینند، به شیوههای گوناگون و غیراخلاقی و ناجوانمردانهترین روشها، بنده را آماج انواع اتهامات و اهانت‌ها قرار داده و آنچه را که زیبنده‌ خودشان می‌باشد به این‌جانب نسبت داده‌اند، لیکن تا آن‌جا که میسر بوده است، خار در چشم و استخوان در گلو صبوری ورزید‌ه‌ام و به مصداق آیهی شریفه «اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاماً»، تنها به گفتن سلام بسنده کرده و کوشیدهام که به توصیه‌ی قرآن کریم، کریمانه از کنار لغویات آنان بگذرم.» معلوم نیست که ایشان چگونه طبق آیه شریفه قرآن و با گفتن سلام به مخالفان از آنها گذشته اند! چرا که در همین نامه و در همین سطور انواع و اقسام اهانت را به دیگران روا می دارند. در لابلای پاسخ ایشان که خشم و عصبانیت در آن موج می زند، می بینیم که او در موارد متعدد از عباراتی چون «مشتی رجاله و دین به دنیافروش ریاکار و... اصولگرا! ، فرصتطلبان هتاک، رسانه‌های هتاک و...  » استفاده کرده است و جالب اینجاست که تاکید هم می کنند که همه آن انتقادات و مواردی را که دیگران به ایشان نسبت داده اند، لایق خودشان است! :«... در مقام تحریک احساسات پاک مردم متدین و تخریب بنده برآمده و در راستای نیل به اهداف حقیر خویش به نام نامی سالار شهیدان آویزان شده و به کام خود، انواع لیچار را که در خور شخصیت ناچیز خودشان میباشد نثار سربازی از سربازان ولایت اهل بیت عصمت و طهارت می‌کنند » به هر حال باید خداوند را سپاسگذار باشیم که آقای اعلمی با مخالفان خود طبق آیه شریفه برخورد کرده اند، وگرنه بایستی شاهد سرها و بدنهای خونی و خاکی می شدیم!

ایشان، پس از استفاده گسترده از این عبارات، اشارتی کوتاه هم به مساله اصلی و جنجالی سخنرانی خود کردند، اما اینبار با توسل به توجیه و فرضیه و نقل احادیث متعدد در خصوص حق انتقاد از روسا و حاکمان... البته تفاوت لحن این نامه با سخنان قبلی، بقدری واضح و آشکار است که خود ایشان هم در توجیه سخنرانی قبلی خود، به انواع و اقسام فرضیات متوسل شده اند. کافی است که متن نامه را با سخنرانی ایشان مقایسه کنید تا تفاوت آن دو را متوجه بشوید. آنچه معلوم است در سخنرانی زنجان، هرگز این مقدار فرضیه پشت سر هم ردیف نشده بود:« 1- با توجه به جایگاه رفیع انتقاد و امر به معروف و نهی از منکر در اندیشه اسلامی 2-  اگر در عصر حاضر شخصیتی مانند امام حسین(ع) هم دولتی تشکیل دهند 3-  اگر در آن نظام مجلسی وجود داشته باشد 4- اگر من افتخار حضور در آن مجلس را که در دولت امام حسین(ع) تشکیل شده است، داشته باشم 5- اگر قانون اساسی آن نظام همین وظایف را برای نمایندگان، در نظر گرفته باشد 6- چنانچه از کارگزارن این دولت کریمه هم انحرافی از قانون اساسی و معیارهای مورد اشاره ملاحظه شود» و سپس با در نظر گرفتن همه این توهمات و فرضیات خیالی، نتیجه گرفتند که اگر در کابینه امام حسین (ع) انحرافی از قانون اساسی و معیارهای مورد اشاره ملاحظه شود، بنده آنها را به مجلس می کشانم!

اکنون سوال اصلی اینست که این فرضیات تا چه اندازه به واقعیت نزدیک است که برای توجیه سخنان خود بدان متوسل شده اند؟ آیا در مجلس موهوم و خیالی ایشان، این نمایندگان مردم هستند که به امامت و یا ریاست جمهوری و یا کابینه امام حسین رای اعتماد می دهند که انتظار استیضاح و عملکرد قانونی را از آقای اعلمی داشته باشیم؟! و چرا برای مطرح کردن اندیشه های حزبی و جناحی خود، به گونه ای سخن بگوییم و عقاید و مسائل مذهبی را به میان آوریم که دیگران را وادار به واکنش کنیم؟ این سخن و  سخنانی مشابه آن چه جایگاهی در نظام فکری و عقیدتی مردم ما دارد که ایشان به عنوان نماینده ملت از آن استفاده میکنند؟ (فراموش نکنیم که چند سال پیش هم آقای اصغرزاده فتوا داده بودند که ما حق داریم علیه خدا راهپیمایی کنیم!!)


چهارشنبه 86 آذر 14 , ساعت 12:57 عصر

محمود احمدی نژاد به عنوان اولین رییس جمهوری ایران، در اجلاس سران کشورهای خلیج فارس (یا به قول خودشان خلیج عربی!) شرکت کرد. شنیدن این خبر هم مانند بسیاری دیگر از موارد غیر قابل پیش بینی دنیای سیاست جالب و غیر منتظره بود، اما واقعیت داشت. شاید شما هم دستان بهم فشرده احمدی نژاد و ملک عبدالله، را دیده باشید که نشان از علاقه وافر برادران عرب به ما دارد! به هر حال آقای احمدی نژاد رفت و همان شب هم برگشت اما نکته جالب این ماجرا، واکنشها و مطالبی بود که برخی از وبلاگها در این خصوص ابراز کرده بودند. به عنوان مثال دوست عزیزی اینگونه واکنش نوشته بود که «به شورای مجعول شیوخ عرب رسمیت ندهیم.» واضح است که منظور این عزیز، نام و عنوان اجلاس اعراب است که مدتهاست بر سر نام خلیج فارس با آنها دعوا داریم...

ضمن احترام به همه دوستان و برادران عزیزی که در این خصوص نوشته اند، نکاتی را متذکر می شوم:

1-    شورای همکاری کشورهای حاشیه خلیج فارس، بعد از جنگ ایران و عراق تاسیس شده و از ابتدا بنای کار خود را مقابله با نفوذ و صدور انقلاب اسلامی ایران و همچنین حمایت همه جانبه از رژیم بعث عراق در جنگ تحمیلی گذاشت.

2-    این شورا با ماهیتی ضد ایرانی شکل گرفت و تاکنون نیز همواره تلاش کرده است در اجلاس خود مواضعی بر علیه کشورمان اتخاذ کند که نمونه بارز آن، تاکید بر مالکیت امارات بر جزایر ایرانی است!

3-    دعوت از رییس جمهور کشورمان برای شرکت در این اجلاس، اقدامی بی سابقه و در نوع خود جالب بود. چرا که آنها از مسولان و مقامات کشوری به عنوان عضو ناظر و مهمان اجلاس، دعوت کرده اند که روزگاری علت اساسی گردآمدنشان ضدیت با آن نظام و کشور بود!

4-    تفکر درباره علاقه اعراب به حضور و نقش ایران در این اجلاس می تواند پاسخگوی بسیاری از پرسشها باشد. براستی چه عاملی باعث شده است که سران و امیران کشورهای حوزه خلیج فارس، که همگی از جیره خواران و نوکران آمریکا و غرب در منطقه هستند، اکنون تا این اندازه به ایران متمایل بشوند؟ این مساله را می توان با دقت بیشتری بررسی کرد. به خصوص اینکه چرا در سالهای گذشته و حتی در زمان تصدی آقای خاتمی بر ریاست جمهوری، که شعار تشنج زدایی را سرلوحه سیاست خارجی خود قرار داده بود، شاهد دعوت و حضور ایران در این اجلاس نبودیم؟!

تعدادی از دوستان عزیز در نوشته های خود بدون در نظر گرفتن نکات فوق و دست آوردهای کوتاه مدت و بلند مدت این اجلاس، تنها ایرادی که به ذهن شریفشان خطور کرده است، موضوع درج نام «خلیج عربی» در این اجلاس است. در این خصوص هم باید گفت:

اولا: سازمانها و نهادهای بین المللی زیادی مانند سازمان ملل، شورای امنیت و حتی آژانس بین المللی انرژی اتمی و ... بارها و بارها در نشست ها و اجلاس خود مواضع خصمانه ای علیه ایران داشته اند. آیا راه حل منطقی و عقلانی این بود که هرگونه رابطه ای را با سازمانهای فوق قطع کنیم؟ و یا اینکه در عین حضور در آن اجلاس، بر حق مسلم خود نیز با قاطعیت تاکید داشته باشیم.

ثانیا: آیا عدم شرکت در چنین اجلاسی، می تواند باعث شود که مثلا امیرنشینان عرب، نام خلیج فارس را به درستی بکار ببرند؟ و آیا شرکت و حضور در این اجلاس به معنای کوتاه آمدن از مواضع به حق ما است؟ آنچه که مسلم است در همه منابع علمی و تاریخی دنیا، خلیج فارس همواره به این نام خوانده شده و خود اعراب هم این موضوع را به خوبی می دانند و خوشبختانه رییس جمهور کشورمان هم که به عنوان مهمان در این اجلاس حضور داشته اند، بارها و بارها در سخنان خود از عنوان زیبای خلیج فارس استفاده کردند. همه ما بخاطر داریم که در سفر یکی دو سال پیش امیر قطر به ایران، وی از خلیج فارس به عنوان «خلیج»، نام برد ( دقت کنید، نه خلیج عربی). اما بلافاصله احمدی نژاد، بدون تعارف و رعایت حال مهمان عرب، این موضوع را به امیر قطر گوشزد کرد که خلیج فارس تنها یک نام دارد! چیزی که برای خود امیر قطر هم غیر منتظره بود و باعث شد که تا مدتها بسیاری از شیوخ عرب و روزنامه ها و شبکه‏های خبریشان، از جانب امیر قطر احساس شرمساری بکنند!

ثالثا: حساسیت هموطنان ما درباره تحریف نام خلیج فارس و درج نام خلیج عربی در نقشه های کشورهای عربی قابل درک است، اما اینرا هم باید در نظر داشت که اختلافات و مشکلات اساسی ما و اعراب تنها بر سر مساله نام یک دریا نیست، بلکه مسائل پیچیده تری نیز در منطقه خاورمیانه وجود دارد که نیازمند همکاری کشورهای همجوار و همسایه است. مانند مشکلات عراق، لبنان، فلسطین و افغانستان...

و مطلب آخر هم اینکه به نظر می رسد اینروزها بسیاری از دوستان ما نیز گرفتار حالتی شده اند که بی‏شباهت به گرایش به مد و مدگرایی نیست! انگار برای عقب نماندن از قافله منتقدان و مخالفان دولت، باید با هر چیزی و هر ماجرایی مخالفت کنند! سفرهای گالیور را که یادتان هست؟!

 مطلب بعدی آهستان، احتمالا در خصوص شاهکار ادبی! جدید آقای اعلمی است...

احمدی نژاد و اعراب!!


دوشنبه 86 آذر 12 , ساعت 9:2 عصر

تک درختی در کویرم، همنشین سایه‏ام!

ریشه هایم در به در دنبال آب

شاخه‏هایم چون گدایان،

دستها را رو به سوی آسمانها برده‏اند

چشم من هم روزها غرق نگاه آسمانست

شاید او از خشکی چشمان من، قلبش بسوزد

ساعتی بر من بگرید...

 

تک درختی در کویرم!

همنشین سایه ام!

روزها و رهگذرها دیده‏ام

رهگذرهایی که روزی، در پناه سایه‏ام از غصه‏های خود سخنها گفته‏اند

شور و شیون ها براه انداخته‏اند

چون به زیر سایه ام خوابیده‏اند،

در کنارم اشکها باریده‏اند!

اشکهاشان روی خاک

ریشه هایم در به در دنبال آب...

 

تک درختی در کویرم

همنشین سایه ام

من تمام شاخ و برگم

من تمام بودنم، بوی دل آن رهگذرها می‏دهد

آن مسافر، آن غریب، آن آشنا...

آن که یک شب در کویرستان این خاک سیاه

همنشین ساعت تنهایی ام شد

او که بر من تکیه کرد و دردهایش را به جانم ریخت و رفت!

من اسیر بودن و تنهایی اش...

 

من درختم، تک درختم

من نگاهم رو به سوی آسمان ها

شاید از سوز دل این رهگذرها

او دلش بر من بسوزد

ساعتی بر من بگرید...   


یکشنبه 86 آذر 4 , ساعت 2:3 عصر

از دشمنان برند شکایت به دوستان              چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم؟!

این روزها، یاد عزیزی می افتم که سالها پیش، روزی کنارش نشستم و او رو کرد به من و بدون مقدمه گفت:«رفیق، در این دنیا تا می توانی به کسی دل نبند!» حرفش تلخ بود. از حال و روزش معلوم بود که خود سالها اسیر آدمهایی بوده است که داغ فراق را بر دلش گذاشته اند. تا آمدم که سوالی بپرسم، آهی کشید و گفت:«من دل بستم و چوبش را هم خوردم...» شاید می خواست که به من تلنگری بزند، اما دیگر کار از این حرفها گذشته بود...

سالها گذشت، من ماندم و دلم و آدمهایی که به آنها دل بستم. آدمهایی که یک روز آمدند و یک روز هم رفتند! آدمهایی که هرکدام تلنگری بر من زدند و آتش بر جانم انداختند. آدمهایی که داغ دلشان را نشانم دادند و مرا سوزاندند. آدمهایی که دردهایشان مسری بود و بیمارم کردند! آدمهایی که درمان دردهایشان، تنها گریه بود و اشک و آه و صبر و تحمل! آدمهایی که درد و غصه را هم شرمنده نگاه خودشان می‏کردند. آدمهایی که سینه خشکیده ام را به آتشفشانی تبدیل کردند که هر لحظه امکان فورانش می‏رفت. آدمهایی که اسیر و گرفتارم کردند. آدمهایی که مرا کشتند؛ دوباره زنده کردند... از آنها چه بگویم و چه بنویسم. تنها یادشان کافی است که داغ دلم تازه شود و حالم پریشان. آدم پریشان، حرفی برای گفتن ندارد، همان بهتر که بسوزد... به قول مولانا:

این نفس جان دامنم برتافته است                           بوی پیراهان یوسف یافته است

من چه گویم یک رگم هشیار نیست                        شرح آن یاری که او را یار نیست

شرح این هجران و این خون جگر                              این زمان بگذار تا وقت دگر...

کارم اینست که این روزها از کمی دورتر به قلبم خیره شوم و نوشته هایی را بخوانم که آن آدمها روزگاری بر دیوارهای قلبم حک کرده‏‏اند. یادگارهایی که با من مانده اند و داغ دوستانم را برایم تازه میکنند!... این داغ تاکی با من خواهد ماند؟ نمی دانم. یک سال، دو سال، شاید هم ده سال دیگر. اما به دلم افتاده که تا پایان عمر، همراه من هستند و رهایم نمی کنند.


شنبه 86 آبان 26 , ساعت 2:11 صبح

چند شب پیش برای انجام کاری مجبور شدم که عازم سفر شوم. لحظه عجیبی بود، لحظه جدایی و خداحافظی! چرا که زینب - دخترم - ناگهان شروع کرد به بهانه گرفتن و بغض کردن و گریه... مانده بودم که چکار کنم، نه می توانستم او را با خودم ببرم و نه اینکه گریه و بیتابی اش را ببینم و تحمل کنم... خلاصه به هر ترفندی که بود، ساکتش کردم و از او جدا شدم و به ایستگاه راه آهن رفتم...

بر روی تخت قطار دراز کشیدم... تکانهای قطار، درست مثل یک گهواره سعی میکرد که خواب را مهمان چشمانم کند اما یاد زینب و اشکهایش... چشمانم را بستم و در ذهنم تصویر آدمهایی را دیدم که گویا روزگاری بر روی همین تختها، آرام دراز می کشیدند و به زینبهایشان فکر میکردند... آنهایی که بغض و اشک و گریه زینبها را دیدند اما خم به ابرو نیاوردند!... و به یاد زینبهایی که طعم تلخ جدایی از آغوش پدر را تجربه کردند... آنهایی که عادت داشتند روز را در انتظار دیدن دوباره بابا، چشم به راه  بمانند و شب را با دیده اشک آلود، سر بر بالین بگذارند، شاید که یک بار دیگر چهره بابایشان را در رویاها ببینند...

جدایی!


سه شنبه 86 آبان 15 , ساعت 12:59 عصر

آیا می‏توان تو را دید، تو را شنید؟...

آیا می‏توان با تو گریست، با تو خندید؟

آیا می‏توان با تو پرواز کرد تا آسمان، با تو نشست بر خاک؟

آیا می‏توان با تو غروب، دلتنگ شد، غربت را فریاد زد؟

آیا می‏توان با تو آه را معنا کرد، دردها را درمان؟

آیا می‏توان با تو بغضها را شکست، غصه‏ها را گفت؟

آیا می‏توان با تو چشمها را بست، اشکها را شست؟

آیا می‏توان با تو جاری شد، رفت، مرد...

 

 


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

آهستان....... تعطیل نمی‏شود!
[عناوین آرشیوشده]