سلام اميد جان.
لحظات سخت و در عين حال زيبايي را تجربه کرده اي!
نمي دونم اصلاتناسبي داره يا نه. اما منو که ميشناسي نظر الکي نمي تونم بدم. پس ميگم. اولين چيزي که بعد از خوندن اولين جمله ات به ذهنم متبادر شد اون موقع بود که جلوي اسب بابا را گرفت و گفت: وقتي خبر شهادت مسلم راآوردند تو دختر مسلم را رو زانوت نشوندي و نوازشش کردي. بعد از تو کي دست نوازش به سر من بکشه؟