مرز بقا / محمود شاهرخي
پرندگان مهاجر ز شهر ما رفتند
دريغ و درد ندانم كه تا كجا رفتند؟
شنيده ام كه زمرز فنا گذر كردند
ترانه خوان به سر چشمه ى بقا رفتند
به گرم پويى برِ خيال و موج نسيم
به بال عشق به اقليم آشنا رفتند
از اين نشمين خاكى كبوتران حرم
گشوده بال به سر منزل صفا رفتند
رها زدغدغه ى آب و دانه بادل شاد
به آشيانه ى خرسندى و رضا رفتند
چو بوى گل به سراپرده ى حريم وصال
به بوى دوست سبك چون دم صبا رفتند
قلندران سبك سير هفت وادى عشق
به يك كرشمه به الاّ زشهر لارفتند
نواى ارجعى از ناى عشق چون برخاست
به بزم دوست به آواى نينوا رفتند
خوش آن گروه كزين دام گاه آز و نياز
به قاف قرب چو عنقا ز خود رها رفتند
ز بود خويش ملولم، كجاست پيك اجل
كه من بماندم و ياران باوفا رفتند
كبود پوش، چو نيلوفرم به بركه ى اشك
زدردو داغ كزين باغ لاله ها رفتند
مخور دريغ شهيدان عشق را «جذبه»
كه شادمانه به مهمانى خدا رفتند