سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بیم از خدا کلید هر حکمتی است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
چهارشنبه 85 اسفند 9 , ساعت 11:5 عصر

یه روز یه مرد نازنین، یک گل زیبا توی باغچه حیاتش کاشت. روزها کارش این بود که دائم به گلش سر بزنه. نوازشش کنه. بهش آب بده. باهاش حرف بزنه، درددل کنه. گلش رو بو کنه و مست بشه. اون جوونمرد، گلش رو خیلی دوست داشت. گل هم به بودن او عادت کرده بود. انگار زبونش رو می‌فهمید. براش ناز می‌کرد، عشوه می‌اومد...‌

 اما، داستانهای عاشقانه رو که مرور می‌کنی، هجران و فراق، آخر هر قصه‌ای هست. توی حیات باغچه هم، فصل جدایی انگار داشت نزدیک می‌شد. ماجرا از زمانی شروع شد، که دسته‌ای از کرکسها به شهر حمله کردند. آسمان شهر پر بود از سیاهی کرکس. مردم به خونه‌هاشون پناه بردند. دل بچه‌های محله به پدراشون خوش بود. دل گل توی باغچه هم به همون باغبون مهربون. اما اون نمی‌تونست توی حیات خونه‌اش بشینه و منتظر حمله کرکسها بمونه. برای همین هم، باغبون تصمیم گرفت که از خونه بره بیرون و از همون سر کوچه جلوشون بمونه. اما تعداد کرکسها بیشتر از افرادی بود که از حیات خونه‌هاشون بیرون اومده بودند. جوونمرد قصه ما مردانه ایستاد، مقاومت کرد. هر چند دلش برای گلش خیلی تنگ می‌شد، اما به همین اندازه هم وقت نداشت که برگرده و یکبار دیگه گلش رو بو کنه. کرکسها حمله کردند، ناجوانمردانه، باغبون رو زدند. سر و صورت مرد خونی شد، روی زمین افتاد، کرکسها رحم نکردند. بدنش رو قطعه قطعه کردند...

توی باغچه هم اوضاع زیاد خوب نبود، گل انگار متوجه ماجرا شده بود. دلش پر از غصه بود و زیر لب دعا می‌خوند. ناگهان در حیات باز شد و کرکسی وارد خونه شد، چشمش که به گل افتاد، به طرفش رفت، پاهاش رو گذاشت روی ساقه گل و محکم فشار داد، گل... له شد. دلش خون شد. گلبرگهاش روی زمین افتادند. عطرش همه جا پیچید. صدای ناله‌اش بلند شد. زیر لب اسم جوونمرد رو صدا می زد. انگار هنوز هم منتظر برگشتن اون بود...

آی رفیق، آی نارفیق، اون چیزی که خیلی عجیب بود، این بود که اون کرکسی که گل رو له کرد، از دسته کرکسهای مهاجم نبود. اون، یکی از اهالی همین محله بود. از خنده هاش معلوم بود که برای این کارش دلیلی داره . ولی، نمی‌تونم خودم رو قانع کنم که برای اینکار دلیلی هم ممکنه وجود داشته باشه.چه دلیلی؟ برای له کردن یک گل، هیچ دلیلی قانع کننده نیست.



آهستان....... تعطیل نمی‏شود!
[عناوین آرشیوشده]