نوشته شده توسط كلرجيمن
كنار مهندس راه ميروم. مهندس صحبت ميكند و من تا همين چند لحظه پيش داشتم گوش ميكردم. آن پايين، كمي دور تر از جمعيت، زينب، دختر چهار ساله آهستان دارد ميدود. زينب دارد ميدود و چادر مشكي كوچكش در باد بازي ميكند. زينب دارد ميدود و من تا به حال رقص يك چادر كوچك خاكي را در باد بيابان نديده بودم. مهندس از صدام ميگويد. زينب دارد ميدود و من به جاي «صدام» ميشنوم «يزيد». زينب دارد ميدود و من از بلندي سه راه شهادت دويدن يك دختر سه چهار ساله را در بيابان نگاه ميكنم. دويدن يك دختربچه در مقر اباالفضل العباس. دويدن يك دختر معصوم و بيگناه. دويدن يك آتشپاره... .