• وبلاگ : آهستان
  • يادداشت : نقدي بر روايتگري دفاع مقدس
  • نظرات : 3 خصوصي ، 21 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    سوم دبيرستان يک رواي را به مدرسه ما آوردند (در قم ) راوي شروع کرد به نقل خاطرات . از جمله اينکه روزي در جبهه در برف گير افتاده بوديم . هنگامي که مي رفتيم از خستگي حتي اسلحه هم براي ما بسيار بسيار سنگين بود يعني کمک همديگر هم نمي توانستيم بکنيم . يک نفر اسلحه اش افتاد (از خستگي ) و گفتيم بيا تا برويم اما او گفت اسلحه ام ناموسم است و از او جدا نخواهم شد همانجا ماند و از سرما مرد!!!!
    يا اينکه روزي ما با گروه غواص به فلان مکان رفتيم براي شناسايي بعثي ها بالاي سرمان بودند ( ما داخل آب بوديم ) يک بسيجي عطسه اش گرفت براي اينکه عمليات لو نرود خود را در آب خفه کرد تا ديگر عطسه نکند!!!!!!!!!!!!!!!!!
    البته بماند چقدر بچه ها به خاطرات دروغگکي وي خنديدند جالب اينکه راوي 30 سال سنش بود يعني الان32 سالش است و هنگام جنگ سال 65 سن وي 11 ساله بوده ولي ظاهرا هزاران عمليات را فرماندهي کرده و امروز هم يک راوي شده است و به درجات بالاتر نرسيده شما چه فکر مي کنيد؟