• وبلاگ : آهستان
  • يادداشت : اين داستان واقعي نيست!
  • نظرات : 2 خصوصي ، 18 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام

    معمولا عادت دارم مطالب را در آف با حوصله و به طور کامل مي خونم، بعد براشون کامنت ميذارم اما شما ماشاء الله فعال هستيد وتند تند به روز مي کنيد و من جا مي مونم.

    سه تا پست اخيرتون را خوندم و بايد بگم که واقعا مطالب پر محتوايي مي نويسيد. مشتري پر و پا قرص وبلاگتون شدم و موندم چرا تا حالا از اين وبلاگ غافل بودم.

    فکر مي کنم بايد اون بالا ( اين داستان واقعي نيست ) را عوض کنيد و بنويسيد ( اين داستان واقعي است )، چون واقعا يه همچين داستاني در مورد فرزندان شهداي ما حقيقت داره.

    دوره دانشجويي يه دوستي داشتم که فرزند شهيد بود. هميشه وقتي از باباش حرف ميزد طوري حرف ميزد که انگار کنارش بود. تابلو عکسي از پدرش داشت که هميشه کنار تختش بود و باهاش حرف ميزد و خيلي اوقات هم باهاش مشورت ميکرد و جالبه بعضي وقتا از قهر کردناش با پدرش مي گفت و اينکه فلان جا تنهاش گذاشته و ...

    کاش ذره اي به ياد شهيدانمان و خانواده هايشان باشيم. کاش ملّت قدر زحمات اين بزرگواران را بدونه. متأسفانه شنيدم از کساني که نه تنها امنيت و آرامش الان خود را مديون خون شهدا نيستند، بلکه شهدا را متّهم هم کرده اند که چرا جنگيدند؟ چرا زندگي را بر خود و خانواده هايشان حرام کردند؟

    هيچ جوابي هم راضي شان نميکند، چون اصلا جواب نمي خوهند. فقط دوست دارند شبهه بيافکنند.

    فکر مي کردم وقتي جريان بدبختي عراق را بعد از اشغالش توسط امريکا ببينند تازه بفهمند که رزمندگان هشت سال دفاع مقدّس ما چه عزّت و افتخاري را به آنها هديه داده اند ولي ...

    به هر حال داستان زيبايي نوشتيد و من هم با لحظه لحظه خوندنش تصوير سازي مي كردم و انگار منم اونجا بودم.

    موفق باشيد و پايدار