سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مشک عطرى است نیکو . بردن آن آسان و بوى خوش آن پرورنده دماغ انسان . [نهج البلاغه]
سه شنبه 85 بهمن 24 , ساعت 4:30 عصر

غریب مانده‏ای میدانم. غریب مانده‏ای و تنها.

هیچکس احوالت را نمی‏پرسد. صدایت نمی‏کند . بغضت را با تنهایی خودت قسمت می‏کنی. می‏دانم.

شانه‏ات را چه سخت تکان می‏دهی . پایت را چه دشوار ، گامت را چه سنگین .

تو غریب مانده‏ای ، اما حقت این نبود . تو بیشتر از اینها به گردن گل حق داشتی. بلبل را نمیدانم چه شد، که تو را تنها گذاشت و دیگر برایت نغمه نخواند .

غریب مانده‏ای می‏دانم. اما غربت، تمام درد تو نبود. تو چیزی می‏خواستی که هیچ کس قادر به انجام آن نبود. این غربت را این چنین تفسیر کن، که دیگران لایق همدردی با تو نبودند. تو به زبانی صحبت می‏کردی که هیچ مترجمی قادر به ترجمه آن نبود. تو به لهجه ای گریه می‏کردی، که همه خنده‏شان می‏گرفت . تو وقتی نفس می‏کشیدی، ما را شرمنده خود می‏کردی. تو سکوت شب را می شکستی، وقتی هق هق گریه‏ات را خاموش می‏کردی.

غریب مانده ای می دانم ...

 یادت می آید روزی را که در سرای بی‏کسی من پرسه زدی؟ آن روز وقتی تو را دیدم، دلم شکست. می‏دانستم که دردهایت بزرگتر از آنست که از دست من کاری بر آید. دست خودم نبود. مگر می‏شود ساقه شکسته گلی را بر روی زمین دید و خم نشد ؟ مگر می شود پرنده شکسته بالی را دید و فقط نظاره کرد؟ کارم اما تنها این بود که منتظرت باشم تا بار دیگر از این کوچه گذر کنی. می آمدی اما هر بار سنگینی احساست را احساس می‏کردم. چند روزی گذشت، تو باز غریب بودی، اما این بار غربت تو در من هم اثر کرده بود. ظرفیتم آن مقدار نبود که بتوانم سنگینی آن را تحمل کنم. اما شکر، همین که تو می آمدی همه چیز تمام می‏شد. باور کن. دیگر به این غریبی عادت کرده ام . به این بی‏کسی. تنهایی .

 اما چند روزی هست که دیگر به این کوچه نمی آیی ، سراغ ما را نمی گیری . نمی دانم چرا ؟ شاید دوست داری همچنان غریب بمانی. پیغام داده ای که قصد رفتن داری. خوب برو . دیگر هم برنگرد. اما بدان که با رفتن تو هیچ چیز حل نمی‏شود . لااقل غربت ما بیشتر می شود. اگر دوست داری، برو .



آهستان....... تعطیل نمی‏شود!
[عناوین آرشیوشده]