سفارش تبلیغ
صبا ویژن

[ و به پسر خود محمد بن حنفیه فرمود : ] پسرکم از درویشى بر تو ترسانم . پس ، از آن به خدا پناه بر که درویشى دین را زیان دارد و خرد را سرگردان کند و دشمنى پدید آرد . [نهج البلاغه]
جمعه 86 مهر 6 , ساعت 7:53 عصر

در پاسخ به دعوت آقای حسامی

مقدمه:

من چند سالی از دوران تحصیلم را به خاطر موقعیت شغلی پدرم در استان ایلام سپری کرده‌ام. پدرم معلم بود و محل تدریس ایشان هم روستاهای محروم ایلام.(البته درست در همان سالهای جنگ و بمباران) تقریبا در همه آن سالها، محل اسکان ما ساختمانی بود که دو اتاق بیشتر نداشت! در حقیقت خانه ما، همان مدرسه بود. یکی از اتاقها، کلاس درسی بود که دانش آموزان کلاس اول تا پنجم بطور همزمان در آن می‌نشستند ( پدرم هم به نوبت از کلاس اول شروع میکرد و می‌رسید به درس و مشق کلاسهای بالاتر) و اتاق دیگر، محل زندگی ما! قبلا در یکی از مطالب خود نوشتم که حتی گاهی اوقات بوی غذایی که مادرم در اتاق کناری مشغول تهیه آن بود، سراغ بچه‌های کلاس می‌آمد و حواس همه را پرت می‌کرد...  و من چند سالی را در همین کلاسها درس خواندم. کلاسهایی که پدرم، هم معلمش بود هم ناظم و هم مدیر و هم خدمتکارش!....

خاطره اول: ما در حیاط خانه و مدرسه‏مان پناهگاهی داشتیم که در مواقع لزوم می‌رفتیم آنجا. پدرم یک رادیوی کوچک داشت که بیشتر ایام روز روشن بود. به خاطر اینکه حواسمان به آژیر خطر باشد. یک روز که نمی‌دانم چرا متوجه آژیر خطر نشدیم، سر کلاس درس نشسته بودیم که ناگهان سر و صدای هواپیماها به گوش رسید. البته آنها هرگز روستاهای کوچک را بمباران نمی‌کردند و بیشتر به سراغ شهر های ایلام و کرمانشاه و اسلام آباد غرب و ... می‌رفتند. اما ما هم از هدایای آنها بی نصیب نمی‌ماندیم. سهم ما از آن، شنیدن دیوار صوتی گوش خراش بود! آنروز هم مطابق معمول هواپیماها دیوار صوتی را شکستند. انگار صدای اینبارشان خیلی وحشتناک تر از قبل بود. طوری که شیشه‌های خانه‌مان ( همان مدرسه) شکست. از اتاق کناری صدای گریه خواهر کوچکم را می‌شنیدم که مادرم سعی می‌کرد او را آرام کند...

خاطره دوم: دو سه سالی که ایلام ماندم، به خاطر شرایط آب و هوایی، به یک بیماری خاصی مبتلا شدم و پدر و مادرم مجبور شدند برای بهبودی کامل مرا به شهر خودمان بفرستند. به همین خاطر مجبور شدم مدتی را هم به دور از والدین خود و در کنار پدر بزرگ و مادربزرگم زندگی کنم. از همه سختی‌ها و غم و اندوه آن سالها می‌گذرم و به آن چیزی می‌پردازم که مربوط به این بحث می‌شود، یعنی خاطرات دوران مدرسه. یکی از چیزهایی که از آن زمان، همیشه در خاطرم هست ( که البته زیاد به خود مدرسه ربطی ندارد) روزهایی است که بعد از ظهرها، با صدای زنگ مدرسه، کیف و کتاب را جمع می‌کردیم و به سرعت خودمان را به خانه می‌رساندیم و تلویزیون را روشن می کردیم تا برنامه کودک را تماشا کنیم. راستش را بخواهید من فکر می‌کنم یکی از بهترین خوشبختی‏های نسل ما این بود که  موفق شدیم ساعاتی را پای بهترین و آموزنده‌ترین برنامه‌های کودک بنشینیم. کارتونهایی که هریک نقش فراوانی در شکل گیری شخصیت ما داشت. مخصوصا برای من که در بیشتر آنها، شخصیتهایی را می دیدم که مثل خودم، دنبال پدر و مادرشان بودند!!  کارتونهایی مثل هاچ زنبور عسل، بل و سباستین، مسافر کوچولو، مهاجران، خانواده دکتر ارنست، و ...

البته ببخشید که این خاطرات به طور مستقیم هیچ ربطی به مدرسه نداشت ...



آهستان....... تعطیل نمی‏شود!
[عناوین آرشیوشده]