دکتر محمد رضا سنگری
شکسته دل کوچک من !
هر روز یک کاروان دل شکسته به زیارت خرابه کوچکت می آیند . به میهمانی دخترکی که سه سالگی اش را در میهمانی تازیانه و سیلی گذراند . هر روز به یاد اشک های شبانگاهت که سیمای خاکستر گرفته بابا را می شست . چشمه چشمه اشک گرد حرم کوچکت طواف می کند .
مهربان غمگین !
از سپیده تا شامگاه ، هر چه قلب غمگین است به حریم صمیمیت کودکانه ات قدم می گذراند و تو با همان انگشتان کوچکت که بر گیسوی پریشان بابا شانه می زند و پریشانی سری شکسته را سامان می داد ، همه را شادمان بر می گردانی . کودکی می آید و عروسک کوچکش را که ترجمان عشق زلال او به توست در کنار خوابگاهت می گذارد تا وقتی برخاستی بازی کنی . آخر چگونه باور کنیم دختری سه ساله به جای بازی ، همبازیش ، پیشانی شکسته بابا باشد و سری که از سفر سرنیزه برگشته باشد !
ماهتاب رنگ پریده خرابه!
در آن شب تاریک که بی تاب زیارت آفتابت بودی در بی تابی و رنگ پریدگی ات ، ناگهان از مشرق طشتی کوچک ، آفتاب تو دمید . نمی دانم با کدام آغوش خورشید را گرفتی ؟ بر کدام زانو آسمان را نشاندی ؟ با کدام دست ابرها را _ ابر سیاه خاکستر _ از خورشید گرفتی تا همه آفتاب سهم تو باشد و همه روشنی را جرعه جرعه پس از عطشی شکننده بنوشی .
نهال کوچک من !
چقدر شکسته بودی . بر سه سال بهار تو ، گویی سی خزان وزیده بود . سی فصل سرد و زرد . باورم نمی شود سه سالگی و قامت شکستگی ! سه سالگی و موی سپید ؟ سه سالگی و چین درشت حادثه هایی ناباور بر چهره نشسته . باورم نمی شود از عاشورا تا به امروز ، از کربلا تا شام این همه شکسته باشی .
مسافر کوچک من !
در خرابه نمازت را شکسته بخوان . شکسته تر از قلبت . تو اینجا نمی مانی . پدر بی تاب تر از تو آغوش گشوده است . زنگ شتران ، آهنگ رفتن می نوازد . اینجا خانه تو نیست . هنوز گرمای آغوش بابا در آوند های تازیانه خورده ات پیچیده است . هنوز در ناگهان شبانه حس می کنی دستی گرم ، گیسوانت را می بافد ، گونه ات را نوازش می دهد و لای لای مهربانی سکوت شبت را می شکند و نسیمی غریب در حاشیه بستر کوچکت می وزد
دختر کوچک شام !
چقدر گریه کردی وقتی در سکوت آخرین شب کربلا ، در کنار خیمه هایی نیم سوخته جزر و مد قامت شکسته عمه را در نماز نشسته نیمه شب دیدی . چقدر گریه کردی وقتی عمه تمام خود را به به تازیانه ها می سپرد تا صفیر تازیانه را بر پشت کودکان احساس نکند . چقدر گریه کردی وقتی بر موی پریشانت چنگ می زدند و بر خارستان داغت می کشاندند و از کنار قتلگاهی که همه هستی بی نشانت در آن آرمیده بود می گذراندند . گریه برای عمه ای که شرمسار نتوانستن بود و دستهای او در تلاشی بی فرجام رهایی گیسوانت را چاره می جست و تازیانه تنها چیزی بود که میان گیسو و دستهایش فاصله می افرید .
آخرین شهید ، اولین زائر حسین !
هموز می توانی بر خودت ببالی که اولین زائر بودی . هیچ کس پیش از تو پیشانی پدر را نبوسید . هیچ کس پیش از تو بوی گل را در عطشی بی پایان ننوشید .
زخمی کوچک من !
هنوز و هر روز قافله قافله زخم به آستانه ات می آورند و دستان کوچکت ، دستهای مهربان کبودت ، مرهم بر زخمها می گذارد . کسی که هنوز اندوهناک ناباوری گذشته است می گفت نابینایی عصا در دست از دوردست رنج و شکستگی آمده بود ، عصازنان و شکسته دل ، به بوی زیارت خرابه ای که تاریک تر از چشمهایش بود و خورشید کوچک حسین را در آغوش می فشرد . دیگر روز همه دیدند فریاد می زند : چشمهای روشن من هدیه سه ساله حسین است ! رقیه دو آفتاب به من بخشید . رقیه ... و وای من که افق های بی مرز مهربانی رقیه را نشناخته بودند ...
عزیز اندوهگین من !
تو دلهای آتش زده را می شناسی . از کربلا آمده ای با دلی شعله ور ، قلبی آتش گرفته ، دامنی در شراره ها سوخته ، لبهای عطش زده ، پایی تاول زده و مویی که در پنجه های قساوت سنگدلان بسته و گسسته شده .
تو غربت و تنهایی را می شناسی . شبها در سیاهی خرابه ، داغ یتیمی خوابت را به بیداری گره می زد . نازبالش دیروز _ دست مهربان و صمیمی پدر _ خشونت سنگ و خاک بود و در هنگامه روز بارش یکریز آفتاب ، خرابه بی سقف را تحمل ناپذیرتر از خیمه های داغ غروب عاشورا می ساخت .
تو می دانی پایی که نتواند راه بسپرد چگونه است . آخر پای زخمی و تاول خورده ات تاب رساندنت به قافله نداشت . همین است که امروز کودکان فلج _ مرغان بی بال و پر _ کنار حرمت می نشینند و ناگاه در ناگهانی شگفت بر می خیزند ، می دوند فریاد می کشند و در التهاب و بهت مادر و پدر فریاد می زنند : مادر ! کودکی سه ساله آمد دستی به پایم کشید . چقدر مهربان بود . ای کاش می بود تا همبازیم شود . ای کاش ...
عزیز کوچک من !
هیچ کس وسعت غربت و تنهایی را آشناتر از تو نیست . وقتی در غروب ، عمه ات غریبانه ، در دشت می دوید تا کودکان غریب و بی پناه را در وحشت دشت پیدا کند تو در آستانه خیمه ، با دلی سوخته تر از حرم ، نگاهت را با عمه همراه می کردی و لبهای خشکیده ات به زمزمه ای می شکفت که خدایا ، گمشده ای های عمه را دریاب ! اگر گمشده دیگران در دستهای تو پیدا می شود . اگر گره های بسته به نوازش انگشتانت گشوده می شود و اگر بی سامانیها زیر سایبان دستهای کوچکت سامان می یابند همه به حرمت آهی است که در غریبی و بی سامانی عاشورا برآوردی . آسمان آن آه را دیگر باره بر نمی تابد و شانه های زمان تکرار آن لرزه شگفت پس از آه عاشورایت را نمی تواند . آری گمشده ها تو را می یابند . گمشده ها را تو می یابی و سرگشتگی ها را تو پایان می بخشی.
دختر دلشکسته ام !
مهمان شبانگاه تو ، شبی مهمان من نیز بود . پیش تر به میزبانی خاکستر رفته بود . من نیز با دستهای خسته ام که زخم تازیانه ها ، خطی کبود و شیاری هم درد بر آن نشانده بود خاکستر از چهره اش گرفتم . دخترم هر چه هست امروز آشنایان عاشورای حسینم ، مهمان تو هستند و من هنوز آسمان ، ضریح مزار گمشده ام . دخترم مظلوم تر از مادر نیستی که هنوز شمعی بر سکوت شبانه اش سوسو نمی زند.