چشمانش را باز کرد . پلکهایش سنگین شده بود . همه جا تاریک بود و هیچ چیزی دیده نمیشد . خواست سرش را تکان دهد ، اما احساس کرد که تکه سنگ بزرگی روی گردنش قرار گرفته است و اینجا بود که یادش آمد ، زیر آوار مانده است . نفسش به سختی بالا میآمد اما هنوز امیدوار بود . کمی آرام شد . احساس کرد که صدایی به گوشش می رسد . دقت کرد . درست حدس زده بود ، صدای بیل و کلنگ بود که از بالای سرش میآمد . انگار کسی مشغول شخم زدن زمین بالای سرش بود . خواست فریاد بزند و کمک بخواهد . تمام قدرت خود را به زبان آورد و فریاد زد : کمک ... . اما این صدایی نبود که بگوش کسی برسد . ناامید نشد . هنوز بارقه ای از امید در دلش زنده بود . کمی استراحت کرد . تصمیمی گرفت و با نوک انگشتانش شروع کرد به کنار زدن خاک . می خواست هر طور شده روزنه ای به روشنایی باز کند . اما خودش هم نمیدانست که فاصله اش با سطح زمین چه مقدار است . صدای ضربان قلبش را میشنید که به دلداری او آمده بود و تشویقش می کرد ...
پس از لحظاتی ، ناگهان برقی چشمانش را زد و او که به تاریکی عادت کرده بود ، فورا چشمانش را بست . با خودش فکر کرد که دچار توهم و خیال شده است . آرام چشمانش را باز کرد ، خدای من ، روشنایی ، نور ، آسمان ...
خورشید تازه از خواب بیدارشده بود ، آسمان داشت آبی میشد . پرندگان مشغول ورزش صبحگاهی بودند و آواز میخواندند . پروانه ای ، آن حوالی مشغول پرسه زدن بود . ناگهان متوجه او شد که داشت از زیر زمین بیرون میآمد . جلوتر رفت، اما او از فرط خستگی از حال رفته بود . بیهوش شده بود . پروانه کمی دور و برش را نگاه کرد لبخندی زد و به طرف شاخه گلی رفت . شبنم را که مدتها در انتظار چنین لحظه ای بود ، بیدار کرد و تکانش داد . شبنم آرام سر خورد و افتاد روی جوانه سبز و تازه . جوانه که هنوز خستگی زیر آوار از تنش بیرون نرفته بود ، صورتش را شست و برای ادامه زندگی آماده شد .