پیرمرد، کارگر اداره برق بود. کارش این بود که از تیر برق بالا میرفت. با سیمهای برق ارتباط مستقیم داشت. اگر جایی، برقش قطع میشد، از طرف اداره برق او را میفرستادند. چون استاد این کار بود. اهالی شهر همه او را میشناختند. همیشه او را میدیدند که کفشهای مخصوصش را پوشیده است و با کمربندی که به تیر برق میبست از آن بالا میرفت...
آنروز هم که خبر را به او دادند، بالای تیر بود. همکارش صدایش زد و از او خواست که بیاید پایین. از آن بالا که نگاه کرد، آدمهایی را دید که داخل ماشین نشستهاند و منتظر آمدن او هستند...
پیرمرد زودتر از همیشه به خانهاش برگشته بود. صدای موتورش برای اهالی خانه آشنا بود. نوهها بیشتر از همه خوشحال شدند. وارد حیات خانه شد و موتورش را گوشهای پارک کرد. نوهها با شنیدن صدای موتور، از خانه بیرون پریدند و رفتند سراغ پدربزرگ. اما او، پدربزرگ همیشگی نبود. لبخند کمرنگی بر لبهایش داشت. در میان حلقه بچهها وارد خانه شد و آرام ، گوشهای نشست. نگاهش به آشپزخانه بود. حتما همسرش داشت چایی را آماده می کرد. بچهها دست بردار نبودند و مدام از شانههای او بالا میرفتند. سینی چای را که جلوی پایش دید، سرش را بلند کرد. زنش را دید که جلویش نشسته بود. انگار او هم متوجه آشفتگی پیرمرد شده بود...
بچهها کمکم به سراغ بازیهای کودکانه خود رفته بودند. پیرمرد هنوز به دیوار اطاق تکیهزده بود. زن هم در آشپزخانه مشغول آماده کردن ناهار بود. وقتی برگشت، سینی چای را دید که دست نخورده باقی مانده بود. سراغ شوهرش رفت و علت ناراحتیاش را پرسید. گویی خود او هم منتظر پرسیدن همین سوال بود. خودش را جمع و جور کرد. زبانش باز شد و با صدایی گرفته پرسید:«زن، اگر به تو خبر بدهند که مصطفی شهید شده، چکار میکنی؟»...
پیرمرد،شکستهتر شده بود. چند ماهی به بازنشستگیاش مانده بود اما هنوز از تیر برق بالا می رفت. قرار بود که برای تعویض تیرهای چوبی به روستایی بروند و به جای آنها تیرهای بتنی در زمین بکارند. پیرمرد، یکییکی از تیرها بالا رفت، کابلها را جدا کرد. تنها یک تیر باقی مانده بود. بچههای روستا آن حوالی مشغول تماشا بودند. پیرمرد با دیدن آنها لبخندی زد و از آنها خواست که کمی دورتر بروند. قبل از بالا رفتن از آخرین تیر، چند ضربه با پا به آن زد. کمربندش را به دور تیر انداخت و چنگک کفشهایش را هم محکم زد به تیر. بالا رفت. کابلها را یکییکی از تیر جدا کرد. فقط مانده بود کابل آخر...
بچهها با چشمان خود دیدند که بعد از جدا شدن کابل آخر، تیر چوبی تکان خورد و از ریشه شکست. انگار مدتها بود که پوسیده شده بود. پیرمرد پاهایش به تیر وصل بود و کمرش هم با کمربند، به آن . تیر چوبی کج شد و پیرمرد محکم به زمین خورد...
نوهها بزرگ شده بودند. مادربزرگ داشت برای بچههای آنها قصه تعریف میکرد. یکی از نوهها یادش آمد که یک جای قصه ناتمام باقی ماندهاست. پرسید:« مادربزرگ، وقتی آنروز پدربزرگ از شما آن سوال را پرسید، چه جوابی دادی؟» مادربزرگ، آهی کشید و گفت:« او از من پرسید اگر کسی خبر شهادت پسرت را به تو بدهد، چکار میکنی؟» من هم فورا و بدون اختیار به او گفتم:« هیچی، صبر میکنم» مادربزرگ که اشک تمام صورتش را خیس کرده بود ادامه داد:« راستش آن لحظه خودم هم نفهمیدم چطور این حرف به زبانم آمد»