سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ملعون است، ملعون است دانشمندی که به سوی پادشاهی ستمگر می رود و به او در ستمش یاری می رساند [امام صادق علیه السلام]
یکشنبه 85 اسفند 13 , ساعت 9:28 عصر

آسمان غبار گرفته یک غروب پاییزی، پرنده‌ای تنها و نگران، دور و برش را نگاه می‌کرد. گویی، از دسته یاران مهاجرش باز مانده‌بود. مدام به چپ و راستش، خیره می‌شد و ازسر ناامیدی، صدایی، شبیه ناله از خود به یادگار می‌گذاشت. غروب آفتاب را که در امتداد نگاهش ‌دید، گریه، امانش نداد و اشک، چشمانش را بارانی کرد...

در آن کویر تنهایی، که هیچ جنبنده‌ای باران را به خاطر نداشت، شقایقی زندگی میکرد، تنها. قطره اشک چون شبنمی، آرام بر گلبرگهای شقایق فرود آمد. شقایق بیدارشد. اما از باران خبری نبود. آسمان را که نگاه کرد، پرنده‌ای را دید که چون گمشدگان، این سو و آن سو میرود. حال و روزش را که فهمید، صدایش زد: «مهاجر!»...

... پرنده، سفره دلش را باز کرده بود و عقده‏هایش را بیرون ریخته بود. دیگر به اندازه دانه ای هم، حرف برای گفتن نداشت! نوبت به شقایق رسید. او هم، از غصه‌هایش گفت. از دشتستانی که روزگاری، همه جایش شقایق بود و جایی برای خار و خاشاک وجود نداشت. از بامدادی که بیدار شده بود و خود را بی‌کس و تنها یافته بود. از تنهایی همیشگی‌اش که تا غروب زندگی همراه او خواهد ماند. به قصه تنهایی که رسید، گریه‏اش گرفت. داغ شقایق، دل پرنده را شکست. او هم اشک ریخت اما اینبار پای شقایق!

روزها می‌گذشت. هر دو به هم مشتاق شده بودند. هر دو به هم محتاج. پرنده گاهی یادش می‌آمد، روزهایی را که با دوستانش پرواز می‌کرد، رفیقش می‌گفت: «عزیز، هرگز به کسی دل نبند. اسیر کسی نشو. دل بستن همان و از غصه مردن همان» اما خودش را دلداری می‌داد. این دل بستن، اختیاری نبود. اصلا این وسط او هیچ نقشی نداشت. یادش نمی‌آمد قبلا شقایق را دیده باشد. اما تنها یک چیز را می‌دانست، اینکه به‌خاطر شقایق قید دوستانش را زده بود. دنبالشان نمی‌گشت. دلتنگشان نمی‌شد. به رفتن فکر نمی‌کرد. روزها کارش این بود که در سایه‌سار عشق شقایق، بنشیند و بشنود و نظاره کند...

...از خواب که بیدار شد، دلش شور می‌زد. می‌ترسید که خوابش، تعبیر شده باشد. ناگهان از جایش پرید، سرش را که بلند کرد، خدای من ... ساقه شکسته! گلبرگهای ریخته! ناله‌ای سر داد و از حال رفت...

مدتها گذشت. پرندگان مهاجر از سفر باز ‌گشتند. به صحرا که رسیدند، پرنده تنها را دیدند که چون دیوانگان، به دور خود می‌چرخد و آواز می‌خواند:

به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم              ز من بریدی و با هیچکس نپیوستم

کجا روم که بمیرم بر آستان امید                     اگر به دامن وصلت نمیرسد دستم

اگر خلاف تو بوده است در دلم همه عمر           نه نیک رفت و خطا کردم و ندانستم

شگفت مانده‌ام از بامداد روز وداع                    که برنخاست قیامت چو بی‌تو بنشستم

بلای عشق تو نگذاشت پارسا در پارس             یکی منم که ندانم نماز چون بستم

نماز کردم و از بیخودی ندانستم                      که در خیال تو عقد نماز چون بستم

نماز مست، شریعت روا نمی‌دارد                     نماز من که پذیرد که روز و شب مستم

چنین که دست خیالت گرفته دامن من             چه بودی ار برسیدی به دامنت دستم

من از کجا و تمنای وصل تو ز کجا                     اگر چه آب حیاتی هلاک خود جستم

بکش چنانکه توانی که سعدی آنکس نیست       که با وجود تو دعوی کند که من هستم

 



آهستان....... تعطیل نمی‏شود!
[عناوین آرشیوشده]