هنوز هم وقتی اسم تو را میشنوم، مضطرب میشوم. هنوز هم وقتی گفتهها و نوشتههایت را مرور میکنم، دلم میگیرد. هنوز هم لالایی شبهای من، قصههای شبانه توست. رابطه نزدیکیست بین گریههای من و غصههای تو! رابطهای میان گفتن و شنیدن، گفتن و دیدن، گفتن و حس کردن!
تو وقتی از خودت میگفتی، من با چشمان خود میدیدم. آن مادر را میدیدم که در کوچه، از میان آدمها، چهره محبوبش را جستجو میکند. میشنیدم که زیر لب برای آمدنش دعا میخواند. آن نوزاد یک ماهه را میدیدم که چگونه در زیر باران و در پناه چادر مادر، چشم به راه آمدن پدر است. شور و اضطراب تو را میفهمیدم که برای آغوش پدر، از خود بیخود شده بودی. دنیا، گنجایش قلب کوچک تو را نداشت! گویی صدای ضربان قلبت، همه عالم را فرا گرفته بود. مادرت، برای آنکه قطرات باران صورت زیبایت را نرنجاند، تو را در پس پرده چادرش پناه داده بود و این، بیقراریت را بیشتر میکرد. اما او آمد. پدرت را میگویم. تو از صدای آشنای پایش، او را شناختی و مادرت، سعی میکرد آرام جیغ بکشد!...
شاید زیباترین صحنه روزگار و هستی را تو برایم خلق کردی، آن لحظه را می گویم که مادرت پرده از رویت کنار زد، تا چشمان کوچکت، خنده زیبای پدر را ببیند! تو ترسیده بودی. شاید هم حق داشتی. چرا که سر تا پای او خاکی بود! چند لحظه بعد تو در دستان مردانه پدر، جای داشتی و او تو را بالا و پایین میانداخت. آنهم زیر باران!...
آن شب را به خاطر دارم که روی زمین خوابیده بودی و پدر را نگاه میکردی! انگار منتظرش بودی که بیاید و باز تو را در آغوش بگیرد! مادر برایش تعریف میکرد که این همه وقت منتظر او بوده که برگردد و برایت اسمی انتخاب کند. پدر بلند شد، وضو گرفت و نماز خواند...
اینها را دیدم، شنیدم، خواندم، گریه کردم، اشک ریختم، آه کشیدم. هر چند تو رفتی، دیگر هم نیامدی، اما حضورت را باور دارم، حس میکنم. چرا که این دردها، اشکها، گریهها، غصهها و یاد و خاطره این پدر، مادر و این نوزاد، در اعماق دل و جان ما تا ابد باقیست!...
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم
شوق است در جدایی و جور است در نظر هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم
روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست باز آی که روی در قدمانت بگستریم