پیرمردی را می شناسم که تا همین چند سال پیش سر حال و پرنشلط و با انرژی بود اما امروز چنان بی رمق و ضعیف شده که توان راه رفتن ندارد و تنها در کنج خانه اش نشسته است .
پیرمردی را می شناسم که روزگاری سحرگاهان با نوای دلنشین اذان صبح برمی خواست و نمازش را می خواند و پس از خوردن تکه نانی به طرف مزرعه برنج و باغ چای می رفت و مشغول کشاورزی می شد اما امروز که چند سالی است مزرعه اش را از نزدیک ندیده دلش تنگ شده است و نگران است مبادا که کم آبی خوشه های برنج را اذیت کند .
پیرمردی که تا دیروز بچه هایش ، دور و برش می نشستند و می گفتند و می خندیدند اما امروز حسرت شنیدن صدایی را در خانه اش دارد .
پیرمردی که دیروز نوه هایش را دور خود می نشاند و در گرمای تابستان هندوانه را چنان ماهرانه قاچ می کرد که به همه به یک اندازه برسد اما امروز توان برداشتن قاشق را نیز ندارد و از نوه های دیروزی هم خبری نیست .
پیرمردی که وقتی زنش مرد ، مانند کودکی مادر از دست داده گریه می کرد.
پیرمردی که پس از آن خانه اش کم کم خلوت شد و دید و بازدیدهای روزانه و شبانه به ملاقاتهای هفتگی و ماهیانه تبدیل شدند.
پیرمردی که پسری دارد که سالی فقط یکبار به او سر می زند و آن هم روز عید نوروز چند ساعت پس از لحضه تحویل سال نو.
پیرمردی که شاید عید سال بعد دیگر نباشد .
پیرمرد روزت مبارک.