از دشمنان برند شکایت به دوستان چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم؟!
این روزها، یاد عزیزی می افتم که سالها پیش، روزی کنارش نشستم و او رو کرد به من و بدون مقدمه گفت:«رفیق، در این دنیا تا می توانی به کسی دل نبند!» حرفش تلخ بود. از حال و روزش معلوم بود که خود سالها اسیر آدمهایی بوده است که داغ فراق را بر دلش گذاشته اند. تا آمدم که سوالی بپرسم، آهی کشید و گفت:«من دل بستم و چوبش را هم خوردم...» شاید می خواست که به من تلنگری بزند، اما دیگر کار از این حرفها گذشته بود...
سالها گذشت، من ماندم و دلم و آدمهایی که به آنها دل بستم. آدمهایی که یک روز آمدند و یک روز هم رفتند! آدمهایی که هرکدام تلنگری بر من زدند و آتش بر جانم انداختند. آدمهایی که داغ دلشان را نشانم دادند و مرا سوزاندند. آدمهایی که دردهایشان مسری بود و بیمارم کردند! آدمهایی که درمان دردهایشان، تنها گریه بود و اشک و آه و صبر و تحمل! آدمهایی که درد و غصه را هم شرمنده نگاه خودشان میکردند. آدمهایی که سینه خشکیده ام را به آتشفشانی تبدیل کردند که هر لحظه امکان فورانش میرفت. آدمهایی که اسیر و گرفتارم کردند. آدمهایی که مرا کشتند؛ دوباره زنده کردند... از آنها چه بگویم و چه بنویسم. تنها یادشان کافی است که داغ دلم تازه شود و حالم پریشان. آدم پریشان، حرفی برای گفتن ندارد، همان بهتر که بسوزد... به قول مولانا:
این نفس جان دامنم برتافته است بوی پیراهان یوسف یافته است
من چه گویم یک رگم هشیار نیست شرح آن یاری که او را یار نیست
شرح این هجران و این خون جگر این زمان بگذار تا وقت دگر...
کارم اینست که این روزها از کمی دورتر به قلبم خیره شوم و نوشته هایی را بخوانم که آن آدمها روزگاری بر دیوارهای قلبم حک کردهاند. یادگارهایی که با من مانده اند و داغ دوستانم را برایم تازه میکنند!... این داغ تاکی با من خواهد ماند؟ نمی دانم. یک سال، دو سال، شاید هم ده سال دیگر. اما به دلم افتاده که تا پایان عمر، همراه من هستند و رهایم نمی کنند.