هوای بیرون، آنقدرها هم سرد نبود، اما آدمهای پیادهرو، سر و رویشان را با شال و کلاه پوشانده بودند و من علیرغم نفرتی که همیشه از خیره شدن به صورت آدمها دارم، چشمانم را از پشت سیاهی عینک، روی سرخی و کبودی صورت آنها، زوم کردم و به یاد حرفهای سید افتادم که ساعتی پیش گویی از زبان همین آدمها، آتش بر جانم میریخت! و به یاد آن دوست عزیزی که میگفت: من دنیایم گم شده، آیا کسی هست که از آن سراغی داشته باشد؟! و به یاد آن دیگری که : فلانی دعا کن، گرفتارم... و به یاد آن بغضها، گریهها، دلتنگیها و آدمها... آدمهایی که در نگاهشان، میشد اضطراب و سیاهی و سرگردانی و پریشانی را دید و خواند و فهمید! آدمهایی که اینروزها عادت کردهاند خودشان را در شلوغی کوچهها و خیابانها گم کنند، تا دیده نشوند و خودشان باشند و دردها و رنجهایشان... که برای زنده ماندن، ناگزیرند به تحمل و دم برنیاوردن!
اما، این درد را هم باید تحمل کنی که بنشینی و آدمهایی را ببینی که هرگز گریههای یک زن، یک دختر، یک کودک برایشان کوچکترین احساسی تولید نمیکند! و آنهایی که تنها خاصیتشان اینست که روی دو پا راه میروند! و آن آدمهای متشخصی که عادت کردهاند به کفشهای واکس نخورده دیگران ایراد بگیرند و بخندند، اما دریغ از یکبار رنگ پریده یک انسان دیگر را دیدن! و آن رانندگان محترمی که بر حسب اجبار قوانین بشری، مجبورند نیمه شب، پشت چراغ قرمز خیابانی خلوت، دقایقی را توقف کنند، اما هرگز وجدانشان نمیلرزد که سری بچرخانند و آن کودک و کارتن و خیابان را تماشا کنند و آن لیلی خانمهایی که از غصه آب بینی سگهای پاکوتاه خود، شب را در کنار بستر بیمارشان، بیدار میمانند و گریه میکنند!... چه میگویم؟ حالا که صحبت از لیلی شد، اجازه میخواهم که این اندوه چند ساله خود را نیز بازگو کنم که روزگاری - شاید تعطیلات نوروز- به قصد تماشای طبیعت، راهی ماسوله شدم و از آن سفر، تنها بدن پاره پاره دخترکی 8 ساله را به یاد دارم که وظیفه داشت گلهای را به سلامت از پرتگاهی عبور دهد، اما خود قربانی آن طبیعت زیبا شد و لحظاتی بعد، نگاههای ما و آدمهایی که تولههای عزیزشان را برای گردش به آنجا آورده بودند...و آن دخترک بیجان و پیراهن کهنهاش و صورت کبودش!...
و اینچنین بود که در سکوت و اضطراب و پریشانی، دیشب، از سر درد، سلام نامهای نوشتم... آنگاه خود را به خواب زدم و صبح در حالیکه هنوز خستگی بار آن همه رنج و درد را در تنم احساس میکردم، با صدای زنگ تلفن بیدار شدم، خانمم بود. بدون مقدمه پرسید: امید این چه مطلبی بود که نوشتی؟! کدام مطلب؟ سلام آیت الله را میگویم! این چه بود؟ چرا؟ امید حذفش کن! لااقل همان خط اولش را اصلاح کن! و من پس از لحظاتی بحث و مکث و صحبت و اختلاف، چنان کردم! ( و سلام آقای آیت الله تبدیل شد به سلام آقای برادر!) و اکنون طبق فرمایش آن برادر(در قسمت نظرات)، به بیانصافی خود اعتراف میکنم که بیهوده و بیجهت مزاحم آقایان شدهام. اعتراف میکنم که همه آنها که نوشتم نه از سر مسئولیت بود و نه از سر درد و رنج و انسانیت. بلکه تنها ذهنیات مشوش یک آدم بیمار بود که میخواست سیاهنامهای بنویسد!