سفارش تبلیغ
صبا ویژن

با دانش است که حکمت شناخته می شود . [امام علی علیه السلام]
جمعه 86 آذر 30 , ساعت 12:53 صبح

هوای بیرون، آنقدرها هم سرد نبود، اما آدمهای پیاده‏رو، سر و رویشان را با شال و کلاه پوشانده‏ بودند و من علی‏رغم نفرتی که همیشه از خیره شدن به صورت آدمها دارم، چشمانم را از پشت سیاهی عینک، روی سرخی و کبودی صورت آنها، زوم ‏‏کردم و به یاد حرفهای سید افتادم که ساعتی پیش گویی از زبان همین آدمها، آتش بر جانم می‏ریخت! و به یاد آن دوست عزیزی که می‏گفت: من دنیایم گم شده،  آیا کسی هست که از آن سراغی داشته باشد؟! و به یاد آن دیگری که : فلانی دعا کن، گرفتارم... و به یاد آن بغض‏ها، گریه‏ها، دلتنگی‏ها و  آدمها... آدمهایی که در نگاهشان، می‏شد اضطراب و سیاهی و سرگردانی و پریشانی را دید و خواند و فهمید! آدمهایی که اینروزها عادت کرده‏اند خودشان را در  شلوغی کوچه‏ها و خیابانها گم کنند، تا دیده نشوند و خودشان باشند و دردها و رنجهایشان... که برای زنده ماندن، ناگزیرند به تحمل و دم برنیاوردن!

اما، این درد را هم باید تحمل کنی که بنشینی و آدمهایی را ببینی که هرگز گریه‏های یک زن، یک دختر، یک کودک برایشان کوچکترین احساسی تولید نمی‏کند! و آنهایی که تنها خاصیتشان اینست که روی دو پا راه می‏روند! و آن آدمهای متشخصی که عادت کرده‏اند به کفش‏های واکس نخورده دیگران ایراد بگیرند و بخندند، اما دریغ از یکبار رنگ پریده یک انسان دیگر را دیدن! و آن رانندگان محترمی که بر حسب اجبار قوانین بشری، مجبورند نیمه شب، پشت چراغ قرمز خیابانی خلوت، دقایقی را توقف ‏کنند، اما هرگز وجدانشان نمی‏لرزد که سری بچرخانند و  آن کودک و کارتن و خیابان را تماشا کنند و  آن لی‏لی‏ خانمهایی که از غصه آب بینی سگهای پاکوتاه خود، شب را در کنار بستر بیمارشان، بیدار می‏مانند و گریه می‏کنند!... چه می‏گویم؟ حالا که صحبت از لی‏‏لی شد، اجازه می‏خواهم که این اندوه چند ساله خود را نیز بازگو کنم که روزگاری - شاید تعطیلات نوروز- به قصد تماشای طبیعت، راهی ماسوله شدم و از آن سفر، تنها بدن پاره پاره دخترکی 8 ساله را به یاد دارم که وظیفه داشت گله‏ای را به سلامت از پرتگاهی عبور دهد، اما خود قربانی آن طبیعت زیبا شد و لحظاتی بعد، نگاههای ما و آدمهایی که توله‏های عزیزشان را برای گردش به آنجا آورده بودند...و آن دخترک بیجان و  پیراهن کهنه‏اش و صورت کبودش!...

و اینچنین بود که در سکوت و اضطراب و پریشانی، دیشب، از سر درد، سلام نامه‏ای نوشتم... آنگاه خود را به خواب زدم و صبح در حالیکه هنوز خستگی بار آن همه رنج و درد را در تنم احساس می‏کردم، با صدای زنگ تلفن بیدار شدم، خانمم بود. بدون مقدمه پرسید: امید این چه مطلبی بود که نوشتی؟! کدام مطلب؟ سلام آیت الله را می‏گویم! این چه بود؟ چرا؟ امید حذفش کن! لااقل همان خط اولش را اصلاح کن! و من پس از  لحظاتی بحث و مکث و صحبت و اختلاف، چنان کردم! ( و سلام آقای آیت الله تبدیل شد به سلام آقای برادر!) و اکنون طبق فرمایش آن برادر(در قسمت نظرات)، به بی‏انصافی خود اعتراف می‏کنم که بیهوده و بی‏جهت مزاحم آقایان شده‏ام. اعتراف می‏کنم که همه آنها که نوشتم نه از سر مسئولیت بود و نه از سر درد و رنج و انسانیت. بلکه تنها ذهنیات مشوش یک آدم بیمار بود که می‏خواست سیاه‏نامه‏ای بنویسد!



آهستان....... تعطیل نمی‏شود!
[عناوین آرشیوشده]