با خودم هستم نه با کسی دیگر! با خودم هستم در این روزها و شبها. با خودم در این ساعات، دقایق، ثانیهها...
قرار بود او امام من باشد. یعنی کسی که پا روی جای پای او بگذارم، نه یکقدم پیشتر و نه یکقدم عقبتر!
قرار بود او امام من باشد، وقتی خندید ، من نیز بخندم و هرگاه گریست، من هم چنان کنم.
قرار بود او امام من باشد، آنگاه که برخواست، برخیزم و آنزمان که نشست من نیز بنشینم.
قرار بود او امام من باشد، اگر گفت «نه»، دیگر مجالی برای اندیشیدن نباشد که مثلا چه میشود اگر من بگویم آری؟!
قرار بود او امام من باشد، زندگیم مانند او و مردنم نیز مانند او باشد.
قرار بود او امام من باشد، در غدیر، مدینه، مکه، کربلا و هر کجا که باشد!
قرار بود او امام من باشد، اما نمی دانم چرا من بی امام ماندم؟!...
نه اینکه چون کوفیان نامه ای برایش نوشته باشم و تنهایش گذاشته باشم، نه! من حتی مانند آنها، دعوتش هم نکردم که امامم باشد!
من بی امام ماندم، چرا که هرگز او را نشناختم...
من بی امام ماندم، من از آنهمه عزت، افتخار، بزرگی و شجاعت، تنها گریه هایش را در عزای مادر بیاد دارم و تشنگی و غریبی و بیکسیاش را در کربلا! دیگر چیزی از امام نمیدانم!
من بی امام ماندم، نه خاطرات غدیرش را خواندهام و نه درد و رنجش را در جمل، صفین و نهروان بیاد دارم!
من بی امام ماندم، نه در مدینه همراهش بودم، نه در مکه و نه حتی در کربلا!
من بی امام ماندم، چرا که تنها ده روز از ایام امامتش را به خاطر دارم!
من بی امام ماندم، آیا فردای روز عاشورا هم، همراه او خواهم ماند؟!