من 30 بهمن پنجاه و هفت به دنیا آمدم. گویا هنوز از گوشه و کنار شهر صدای تیراندازی به گوش میرسید! این را پدرم میگوید. اما خاطرات من از آن سالها بر میگردد به تصاویر و آهنگهایی که هر ساله در چنین ایامی از تلویزیون پخش میشود. تصاویری از بزرگترین حادثه قرن که باعث و بانی تحولات و تغییرات گسترده در کشور، منطقه و کل عالم شد. اما نمیدانم چرا آنطور که باید و شاید برای انتقال پیام انقلاب به نسلهای بعدی کاری نشد یا اگر هم شد، در برابر عظمت آن، آنقدر کوچک است که به چشم نمیآید. انقلاب اسلامی، که شاید یکی از بزرگترین دغدغههایش، مسائل فرهنگی و هنری جامعه بود، برای معرفی خود و انتقال حرفهایش به نسلهای بعدی نیازمند یاری همه جانبه هنرمندان و فرهنگیان بود. اما... در موسیقی هرگز آن سرودها و ترانه های جاودانه و حماسی تکرار نشدند. سهم سینمای ما از انقلاب محدود شد به همان فیلمهایی که در سالهای اولیه پس از پیروزی ساخته شده بودند. در سایر بخشهای هنری هم اوضاع کم و بیش، مشابه است. هرچند بروز جنگ تحمیلی و گرایش بخش عظیمی از جامعه از جمله هنرمندان به آن، تا حدود زیادی باعث شد که تاریخ پر فراز و نشیب انقلاب همچنان مخفی بماند اما نمیتوان از نقش روشنفکران و هنرمندان بیدرد جامعه نیز غافل شد که هرگز سعی نکردند این حرکت عظیم مردمی را ببینند و درک کنند و اینگونه شد که اکنون ما بر عکس بسیاری از انقلابهای مردمی و غیر مردمی دنیا، فیلمی نداریم که توانسته باشد تا حدودی پیام اصلی انقلابمان را به دنیا برساند...
بگذریم که درباره وضعیت سینمای کشور و گسست تدریجی آن از مردم و جامعه، حرف برای گفتن بسیار است. اما در چنین روزها و شبهایی که خاطرات آن سالها دوباره در اذهان زنده میشود، با خودم گفتم شاید بد نباشد که قسمتهایی از خاطرات عزتالله مطهری معروف به عزتشاهی از مبارزان و زندانیان زمان طاغوت را بنویسم تا من و هم سن و سالهای من که آن دوران را به چشم خود ندیدهاند اندکی با شرایط اسفناک زندگی آدمهای آن روزگار آشنا شوند. عزت شاهی از جمله مبارزانی است که پس از انقلاب در هیچ ارگانی مسئولیتی نگرفت. شاید این نکته باعث شده است که خاطرات او با خاطرات سایر مبارزان که بعدها به جاههایی هم رسیدهاند تفاوت بسیاری داشته باشد!:
مأمورین در خانه ی روبروی کارگاه سنگر گرفته بودند. با دیدن من درنگ نکردند و از شکاف در مرا به رگبار بستند. سیانور و چند شماره تلفن را که در جیبم بود خوردم تا چیزی به دست مأمورین نیفتد. در همان لحظه که روی زمین افتاده بودم، دست خود را روی کمرم گذاشتم و گفتم: اگر جلو بیایید نارنجک ها را منفجر خواهم کرد؛ در صورتی که نارنجک همراه من نبود. با این تهدید، آن ها دوباره مرا به رگبار بستند و این بار دو گلوله دیگر به بدنم اصابت کرد. در این میان دختر بچه ای به نام اعظم امیری فر که در کوچه حضور داشت، کشته شد و یکی دو نفر دیگر زخمی شدند. من بیهوش شدم, زمانی به هوش آمدم که شیلنگ آبی را در گلوی من کرده و آب را با فشار درون دهانم میریختند تا بالا بیاورم و اثر سیانور از بین برود. آن کوچه، باریک و تنگ بود لذا ماشین نمیتوانست وارد آن شود. مرا تا سر کوچه روی زمین کشاندند و داخل ماشین کردند، در حالی که من هم چنان بی هوش و بی حال بودم و چیزی نمی فهمیدم.
ملحفه ای روی من انداخته بودند. گفتم: می خواهم نماز بخوانم. گفتند: بخوان! آبی برای وضو و تیمم در اختیارم نگذاشتند. به همان حالت درازکش بر روی تخت تکبیر گفتم و دو رکعت نماز خواندم
آن ها پرستاری را به اتاقی که در آن بستری بودم، فرستادند. از قبل میدانستم که اینها چنین اعمالی را پیاده خواهند کرد. چون پیش از این برای آقایان: فلسفی، شجونی و عبدالرضا حجازی نیز چنین دسیسه هایی را طراحی کرده بودند. البته عبدالرضا حجازی به لحاظ اخلاقی فردی کثیف و فاسد بود، عکسی از او به همراه زنی پیدا کرده بودند. او واعظ بود و در جاهای مختلف سخنرانی میکرد و البته در این سخنرانیها مطالب سیاسی نمی گفت.
در سال 1352، رئیس جدید زندان، سرهنگ عباس زمانی، تصمیم به سرکشی از سلول ها گرفت. او در سلول مرا باز کرد و داخل شد. از صحنهای که دید تعجب کرد پرسید: چرا لختی،؟ پس لباست کو؟ گفتم: پاره پاره شد انداختم دور! من واقعاً رویم نمیشد و خجالت میکشیدم با این وضع به دستشویی بروم، هرچه به نگهبانها التماس کردم یک شورت، یک تکه پارچه و یا دستمال پارهای به من بدهند تا به بدنم ببندم میگفتند: نمیشود! گفتم: امکان دارد شما بگویید به من لباس بدهند؟ گفت: ما فقط لباس زندان را داریم. گفتم: باشد هرچه که باشد میپوشم. رئیس جدید هم که دلش سوخته بود گفت باشد. بعد رفت و یک شورت و یک عرق گیر و پیراهن و شلواری برایم فرستاد. آن شب وقتی این لباسها را پوشیدم از خوشحالی در این لباسها نمیگنجیدم انگار شب دامادی من بود. اولین زندانی سیاسی بودم که لباس زندان را به تن کردم. چون تا آن زمان زندانیان سیاسی لباس زندان به تن نمیکردند...
زمانی که مرا روی تخت بسته بودند، مسعود رجوی را هم دستگیر کردند. او این وضع مرا میدید و از دور برای من بوسه میفرستاد. همین طور دکتر علی شریعتی را گاهی میآوردند نزدیک پنجره، آفتاب بدهند. یک بار وقتی مرا دید به من گفت: شما را برای چه دستگیر کردهاند؟ گفتم: اسلحه داشته ام و او برای من دعا کرد
در آذر ماه 1357 بیشتر زندانیان آزاد شدند. اسم مرا از بلندگوی زندان خواندند و اعلام نمودند که آزاد هستی، ولی اسم صفر قهرمانی را نخواندند. یاد او افتادم و گریهام گرفت. پیش خود گفتم، من برای خدا و اسلام خودم را برای اعدام آماده کرده بودم، اما او نه اعتقادی به خدا دارد و نه مسلمان است و برای هیچ و پوچ در زندان مانده است. پیش خود گفتم حق این بود که او آزاد می شد.