چند سالیست که با فرا رسیدن چنین روزهایی دلم می گیرد. روزهای آخر سال را میگویم. روزهایی که آدم دلش میگیرد وقتی کنار سفره هفت سین مینشیند! روزهایی که آدم دلش بالا میآید از بس چشم به راه میماند و مسافرش را نمیبیند. روزهایی که آدم یادش میآید بعضی ها اصلا سبزه ندارند! روزهایی که هفتسین سفرهات میشود: سوختن، ساختن، سرودن، سوز دل داشتن، سینه مجروح داشتن، سر دادن و ساکت ماندن ... روزهایی که ناگهان دلت تنگ میشود برای آن لحظهای که با دوستی، عزیزی، همدمی گوشهای مینشستی و دعا میکردی! روزهایی که آرام و بی صدا آمدند و رفتند و گذشتند و جز یک مشت خاطره و حسرت چیزی بر دلت باقی نگذاشتند... و من امشب، همانند همه آن شبها و روزهای پرخاطره و پرحسرت، با دلم همنوا میشوم و میخوانم:
بهار آمد بهار من نیامد گل آمد گلعذار من نیامد
برآوردند سر از شاخ گلها گلی بر شاخسار من نیامد
جهان را انتظار آمد به پایان به پایان انتظار من نیامد
همه یاران کنار از غم گرفتند چرا شادی کنار من نیامد
چه پیش آمد درین صحرا که عمری گذشت و تکسوار من نیامد
سر از خواب گران برداشت عالم سبک رفتار یار من نیامد
به کار دوست طی شد روزگارم دریغ از من به کار من نیامد