من همیشه با این کوچه ها مشکل داشتم. کوچههای این شهر را میگویم. چه آن سالها که کیف مدرسهام را به دست میگرفتم و روزی چند بار از این کوچهها عبور میکردم و چه این سالها که باید منتظر آمدن تعطیلات عید باشم تا بهانهای برای رد شدن از آنها پیدا کنم. این مشکل سالهاست که با من بوده و هست و گذشت زمان و تغییر و تحول شهرها و رنگ و بوی جدید این کوچهها هم هیچ مشکلی را حل نکرده است! چطور برایتان تعریف کنم؟ راستش را بخواهید این کوچهها به خودی خود مشکل خاصی نداشتند، نه مشکل آسفالت نه چاله و نه از این قبیل امور. تنها اشکال این کوچهها این بود که رد شدن از آنها برایم کمی دشوار بود. اصلا خیالتان را راحت کنم، مشکل اصلی این کوچهها، آدمهایی بودند که در آن زندگی میکردند! همان آدمهایی که مجبور بودی روزی چند بار از کنار خانههایشان عبور کنی و چهرههایشان را ببینی. همان آدمهایی که سر راه مدرسه جلویت را میگرفتند و احوالت را میپرسیدند و با تو همبازی میشدند. آدمهایی به نام «حسین»، «نقی»، «اسحاق» و «علی» که گاهی اوقات هوس میکردند و با هر وسیلهای که در دستشان بود، تو را با خود به گشت و گذار میبردند، یکی با دوچرخه، یکی با موتور، یکی با مینیبوس!...
یکی دو سالی گذشت، هم من بزرگتر شده بودم و هم کار و بار آن آدمها بیشتر شده بود. گاهی اوقات روزها از آن کوچهها رد میشدم اما اثری از آن آدمها نبود. راستش را بخواهید بد جوری دلم تنگ میشد، اما کاری از دستم بر نمیآمد. بالاخره آنها هم زندگی داشتند! آنها هم حق داشتند که یک مقداری به خودشان برسند! اصلا تقصیر من بود که بدجوری عادت کرده بودم. البته درست همان روزهایی که آن آدمها پیدایشان نمی شد، حواس خانواده هایشان جمع جمع بود و درهای خانه را برای ما بچه ها باز می گذاشتند!
کمی که بزرگتر شدم، اسحاق رفت آلمان، از علی و نقی و حسین هم دیگر خبری نشد! آن روزها سخت ترین روزهای مدرسه من بود. گذشتن از آن کوچه ها کار آسانی نبود. مجبور بودی که سرت را برگردانی و چشمانت را ببندی تا خانه ها را نبینی! اما باز هم آسان نبود. تازه مگر میشد جواب سلام مادرهایشان را نداد؟! اگر خودم هم تحمل میکردم و اصلا به در و دیوار خانه شان نگاه نمیکردم، نگاه مادرهایشان را چکار می کردم؟ اگر اسحاق از آلمان بر میگشت و اگر علی و نقی و حسین هم سفرشان تمام میشد و به خانه برمی گشتند و از زبان مادرها، بیتفاوتی ما را میشنیدند، آنوقت چه کسی ما را تحویل می گرفت؟...
بگذریم. داشتم از کوچه های شهرم می نوشتم که اینروزها همچنان مشکل ساز هستند! دیروز یکبار دیگر از آن کوچه ها گذشتم. اینبار تنها نبودم، زینب هم بود. در حالیکه به سمت خانه اسحاق میرفتم، روزی را به خاطر آوردم که او از سفر آلمان برگشته بود. من و پدرم به خانهاش رفته بودیم، اما کسی نمیخندید، همه گریه میکردند! چند ماه بعد خبر رسید که حسین و نقی و علی را هم به خانه آوردهاند، بدنهای هر سه آنها سوخته بود در کربلای 2 ! ... دیروز من و زینب از کوچه ها می گذشتیم، درهای خانهها همچنان باز بود. مادرها همه خمیده بودند...