سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نزدیکترین مردم به پیامبران ، داناترین آنان است بدانچه آورده‏اند . [ سپس برخواند : ] « همانا نزدیکترین مردم به ابراهیم آنانند که پیرو او گردیدند و این پیامبر و کسانى که گرویدند . » [ سپس فرمود : ] دوست محمد ( ص ) کسى است که خدا را اطاعت کند هرچند نسبش به محمد ( ص ) نرسد ، و دشمن محمد ( ص ) کسى است که خدا را نافرمانى کند هرچند خویشاوند نزدیک محمد ( ص ) بود . [نهج البلاغه]
جمعه 87 فروردین 2 , ساعت 4:28 عصر

من همیشه با این کوچه ها مشکل داشتم. کوچه‏های این شهر را می‏گویم. چه آن سالها که کیف مدرسه‏ام را به دست می‏گرفتم و روزی چند بار از این کوچه‏ها عبور می‏کردم و چه این سالها که باید منتظر آمدن تعطیلات عید باشم تا بهانه‏ای برای رد شدن از آنها پیدا کنم. این مشکل سالهاست که با من بوده و هست و  گذشت زمان و تغییر و تحول شهرها و رنگ و بوی جدید این کوچه‏ها هم هیچ مشکلی را حل نکرده است! چطور برایتان تعریف کنم؟ راستش را بخواهید این کوچه‏ها به خودی خود مشکل خاصی نداشتند، نه مشکل آسفالت نه چاله و نه از این قبیل امور. تنها اشکال این کوچه‏ها این بود که رد شدن از آنها برایم کمی دشوار بود. اصلا خیالتان را راحت کنم، مشکل اصلی این کوچه‏ها، آدمهایی بودند که در آن زندگی می‏کردند! همان آدمهایی که مجبور بودی روزی چند بار از کنار خانه‏هایشان عبور کنی و چهره‏هایشان را ببینی. همان آدمهایی که سر راه مدرسه جلویت را می‏گرفتند و احوالت را می‏پرسیدند و با تو همبازی می‏شدند. آدمهایی به نام «حسین»، «نقی»، «اسحاق» و «علی» که گاهی اوقات هوس می‏کردند و با هر وسیله‏ای که در دستشان بود، تو را با خود به گشت و گذار می‏بردند، یکی با دوچرخه، یکی با موتور، یکی با مینی‏بوس!...

یکی دو سالی گذشت، هم من بزرگتر شده بودم و هم کار و بار آن آدمها بیشتر شده بود. گاهی اوقات روزها از آن کوچه‏ها رد می‏شدم اما اثری از آن آدمها نبود. راستش را بخواهید بد جوری دلم تنگ می‏شد، اما کاری از دستم بر نمی‏آمد. بالاخره آنها هم زندگی داشتند! آنها هم حق داشتند که یک مقداری به خودشان برسند! اصلا تقصیر من بود که بدجوری عادت کرده بودم. البته درست همان روزهایی که آن آدمها پیدایشان نمی شد، حواس خانواده هایشان جمع جمع  بود و درهای خانه را برای ما بچه ها باز می گذاشتند!

کمی که بزرگتر شدم، اسحاق رفت آلمان، از علی و نقی و حسین هم دیگر خبری نشد! آن روزها سخت ترین روزهای مدرسه من بود. گذشتن از آن کوچه ها کار آسانی نبود. مجبور بودی که سرت را برگردانی و چشمانت را ببندی تا خانه ها را نبینی! اما باز هم آسان نبود. تازه مگر می‏شد جواب سلام مادرهایشان را نداد؟! اگر خودم هم تحمل می‏کردم و اصلا به در و دیوار خانه شان نگاه  نمی‏کردم، نگاه مادرهایشان را چکار می کردم؟ اگر اسحاق از آلمان بر می‏گشت و اگر علی و نقی و حسین هم سفرشان تمام می‏شد و به خانه برمی گشتند و از زبان مادرها، بی‏تفاوتی ما را می‏شنیدند، آنوقت چه کسی ما را تحویل می گرفت؟...

بگذریم. داشتم از کوچه های شهرم می نوشتم که اینروزها همچنان مشکل ساز هستند! دیروز  یکبار دیگر از آن کوچه ها گذشتم. اینبار تنها نبودم، زینب هم بود. در حالیکه به سمت خانه اسحاق می‏رفتم، روزی را به خاطر آوردم که او از سفر آلمان برگشته بود. من و پدرم به خانه‏اش رفته بودیم، اما کسی نمی‏خندید، همه گریه می‏کردند! چند ماه بعد خبر رسید که حسین و نقی و علی را هم به خانه آورده‏اند، بدنهای هر سه آنها سوخته بود در کربلای 2 ! ... دیروز من و زینب از کوچه ها می گذشتیم، درهای خانه‏ها همچنان باز بود. مادرها همه خمیده بودند...

 

زینب و شهید!



آهستان....... تعطیل نمی‏شود!
[عناوین آرشیوشده]