لحظهای با دقت به این تصویر نگاه کنید. به نظر شما نکته اصلی این عکس چه چیزی میتواند باشد؟ سبزه بهاری؟ شیشه گلاب؟ ظرف شیرینی؟ شلمچه و یا کربلای 5؟!...
امسال هم طبق سنت همه ساله، پس از تحویل سال نو به زیارت قبور شهدای شهرم رفتم. قابهای عکس شهدا و سنگ قبرشان را بارها دیده بودم. این یکی را هم قبلا دیده بودم، اما اینبار بیشتر دقت کردم و یکبار دیگر سال تولد و سال شهادتش را مرور کردم، 15 ساله بود!... قصد نداشتم که آدمها را با یکدیگر مقایسه کنم، اما آن لحظه در ذهنم، پسرها و دخترهای 15 ساله را با آن شهید 15 ساله مقایسه کردم. شاید گزاف نگفته باشم که تنها شباهتشان هم سن بودنشان بود. وگرنه در حرف زدن، خندیدن، گریه کردن، راه رفتن و در یک کلام جوانیشان، فرقهای بسیاری با هم داشتند. هر چند این را هم قبول دارم که در سختیهاست که انسانها شناخته میشوند!...
وقتی «نقدی بر روایتگری دفاع مقدس» را نوشتم، عدهای از دوستان مرا متهم کردند که معنویات و امدادهای غیبی جبهه را نادیده گرفته و آنرا رد کردهام. میخواهم بگویم که من هم به معجزه اعتقاد دارم. به امدادهای غیبی دوران جبهه نیز ایمان دارم، اما نه آنچیزی که بوی افسانه از آن به مشامم میرسد. معجزهای که من آنرا باور دارم همان چیزی است که بر روی این سنگ قبر حک شده است: «شهید قاسم اصغری فرزند محمد. سال تولد 1350، سال شهادت 1365» همین یک نکته برایم کافیست که معجزهی شجاعت، مردانگی، غرور، ایثار و از خود گذشتگی فرزندان این آب و خاک را باور کنم، دیگر نیازی به خیالبافیهای شاعرانه نیست!
به قول حاج حمید:« 15 ساله بودم که به جبهه رفتم، امداد غیبی برای منی که شبها میترسیدم تنها از خانهمان بیرون بروم، این بود که در جنگ یکه و تنها شب تا صبح مقابل دشمن میایستادم و میجنگیدم... چه امداد غیبی از این بالاتر که جنگ را همین نوجوانان پیش بردند»
و این داستان همچنان ادامه دارد...