سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نیکوکار از کار نیک بهتر است ، و بد کردار از کار بد بدتر . [نهج البلاغه]
پنج شنبه 87 فروردین 22 , ساعت 5:26 عصر

توضیح ضروری: بخشهایی از این داستان، بنا به دلایل مختلف، در اینجا آورده نشده و حذف و سانسور گردیده است! شاید فرصتی دیگر...

«این داستان واقعی نیست!»

-          سلام، حال شما خوبه؟ ببخشید من خیلی نمی‌تونم بمونم.

-          سلام. ممنونم. شما چطورین؟ بفرمایین.

-          من هم خوبم. فقط من بیشتر از 5 دقیقه نمی‌تونم بمونم. باید برم. اومدم خداحافظی کنم. شاید دیگه نیام.

-          چرا؟ چی شده؟ اتفاقی افتاده؟

-          ....

-          هستین؟ لااقل یه چیزی بگین.

-          بله هستم. خوب دیگه حلالم کنین. خداحافظ...

دلیل رفتنش را متوجه نشدم. چند ماهی بود که با هم آشنا شده بودیم. بطور خیلی اتفاقی. روزهای اول حالش خوب بود، لااقل من اینطور حس می‌کردم. اما کم‌کم همه چیز فرق کرد. یک روز حالش خوب بود، یک روز نه. یک روز حوصله داشت، یک روز نه. یک روز قادر بود سرپا باشد، یک روز نه. یک روز نفس کشیدن برایش راحت بود، یک روز...! از همان روزهای اول احساس کردم که سالهاست او را می‌شناسم. نمی‌دانم چرا؟ هنوز هم دلیلی برای این حس پیدا نکرده‌ام، فقط اینرا می‌دانم که مدتهاست او را می‌شناسم.

 یک شب قاب عکسی را نشانم داد و گفت:«اینو می‌شناسی؟» گفتم:«نه» گفت:«بابامه. ولی من باهاش قهرم» با تعجب پرسیدم:«چرا؟ مگه آدم با باباش قهر می‌کنه؟» گفت:«آره. چرا قهر نکنم؟ من حوصله‌شو ندارم، بره بمیره!» خیلی عجیب بود. اصلا انتظار شنیدن این حرف را نداشتم. خواستم که نصیحتش کنم و از اخلاق و احترام به پدر و مادر حرف بزنم که ادامه داد:«بابایی که حتی یه عکس هم باهاش نداری، بدرد چی می‌خوره؟ بابایی که فقط یه روز تو رو دیده، همون بهتر که بره گم شه!» پرسیدم:«خوب چرا یه عکس باهاش نگرفتی؟» جواب داد:« اتفاقا یه عکس با من گرفت، ولی من پاره‌‌اش کردم» داشتم کم‌کم به حرفهایش شک می‌کردم. آخر چرا آدم باید درباره پدرش اینطوری حرف بزند، حتی اگر بدترین پدر روی زمین هم باشد؟ آن شب گذشت و من داشتم به حرفهای او فکر می‌کردم و اصلا خوابم نبرد.

چند روز بعد باز هم دیدمش. اینبار حالش بهتر بود. بعد از سلام و احوالپرسی پرسیدم:«از پدرت چه خبر؟» گفت:«خوبه، با هم آشتی کردیم» گفتم:« خدا رو شکر، آخه چطور دلت میاد؟» گفت:«برات عجیبه؟ ما تا حالا صد بار با همدیگه قهر کردیم و بعد از ده دقیقه هم آشتی کردیم» گفتم:«پس اون حرفهایی که اون شب درباره بابات گفتی چی؟» خندید و گفت:«بازم می‌گم. هنوز هم از دستش گله دارم. بابایی که فقط یه روز منو دیده، همون بهتر که اصلا نباشه» شنیدن این حرفها آتش بر جانم می‌زد. گفتم:«خوب اگر تو این حرفها را بزنی، پس از بقیه آدمها چه انتظاری داشته باشیم؟» با عصبانیت جواب داد:«دیگران غلط می‌کنند حرف بزنند. بابای خودمه. بقیه برن درباره باباهای خودشون حرف بزنند» چیزی نگفتم. فقط آهی کشیدم و سکوت کردم. چند لحظه‌ای به همین حالت گذشت. سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم. گوشه چشمانش خیس بود. معلوم بود که منتظر گریه کردن است. گفتم:«ببخشید که ناراحتت کردم. منظوری نداشتم » اشکش را پاک کرد و با همان حالت شروع کرد به حرف زدن:«خیلی‌ها فکر می‌کنند که من هیچ احساسی ندارم، خیلی‌ها هم اصلا خبر ندارن که من چه دردی دارم. می‌دونی چیه؟ شاید تو هم پیش خودت فکر کنی که من چرا این حرفها رو می‌زنم. اصلا کی می‌دونه که من چی می‌گم. ولی اینو بدون که من اگه یه شب، فقط یه شب بابامو نبینم، خوابم نمی‏بره. اینقدر گریه می‌کنم و اشک می‌ریزم تا بی‌حال بشم. اینقدر گریه می‌کنم تا مجبور بشه بیاد منو ببینه. اونوقت رودررو همه این حرفا رو به خودش می‌زنم. شاید باور نکنی، ولی من راست می‌گم. من هر شب بابامو می‌بینم. من هر شب بابامو بغل می‌کنم و می‌خوابم، من هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شم اول چشمای بابامو می‌بوسم...» حرفهای عجیبی می‌زد. شاید آدمهای دیگر حق داشته باشند که اصلا باور نکنند، ولی من باور کردم. برای همین هم گفتم:«خوش به حالت» و ساکت شدم...

شب خواستگاریش بود. بهش گفتم:«بازم که ناراحتی، بابا تو که امشب باید خوشحال باشی و بخندی. چته؟» حرفی نزد اما انگار حرفهای زیادی برای گفتن داشت. شروع کردم به شوخی کردن و با خنده گفتم:«ببینم، به این آقا داماد گفتی اگه سر به سرت بذاره و اذیتت بکنه، با من طرفه؟ کافیه به من بگی تا گوشش رو بگیرم» لبخندی زد و گفت:«برو بابا دلت خوشه. تو چی می‌دونی من چه حالی دارم» گفتم:«خوب بگو چه دردی داری؟» با بی‌حالی جواب داد:«هیچی. فقط دوست دارم سر به تنش نباشه» با تعجب پرسیدم:«کی؟ داماد رو میگی؟ به همین زودی ازش بیزار شدی؟» گفت:«نه بابا. داماد رو که نمی‌گم. بابامو میگم. می‌خوام سر به تنش نباشه» فورا متوجه شدم که باز هم همان درد و غصه همیشگی به سراغش آمده. برای همین هم رو کردم بهش و گفتم:«آخه چرا. باز دیگه چی شده؟» جواب داد:«هیچی. چی می‌خواستی بشه. درست همون شبی که من بهش احتیاج دارم، پیدایش نیست» بهش گفتم: خودتو ناراحت نکن. اون حتما میاد. مثل همیشه. با ناراحتی جواب داد: فایده نداره. همین الان باید اینجا باشه اگه الان نیاد، پس کی می‏خواد بیاد؟ و من باز هم احساس کردم که هیچ حرفی برای گفتن ندارم و سکوت کردم...

به خانه برگشتم. حالم خوب نبود. دفتر خاطراتش را باز کردم و شروع کردم به خواندن :« چه عادت بدی داشت مامان! تو طب الآن دیگه منسوخ شده خداروشکر! ضایع بود خب! بچه رو قنداق می‏کردن که دست و پاش بد‌شکل نشه! اما دست و پای من که دراز شد...و دست از پا دراز تر... اونروز یادته..؟ تو بغل مامان بودم..گفت تو داری میای..نشسته بودیم دم در ... هی به آسمون نگاه می‌کرد..منم نگاهشو تعقیب می‌کردم...آسمون ابری بود..هنوز هم که هنوزه، آسمون که ابری می‌شه، منم سر به هوا می شم... مامان هی با من حرف میزد..همش نگرانت بود..حرفایی بهم می‌زد که به دیگران نمی‌گفت..فکر می‌کرد منم نمی‌فهمم... مامان زیر لب می‌گفت: بیا دیگه! الان آسمون می‌باره!..دندوناشو به هم فشار داد: چقدر گفتم لباس گرم ببر؟! گفتی جنازه بچه‌ها رو از زیر یخ در میارن..من لباس گرم نمی‌خوام...بفرما! حالا تو بارون چطور می‌خوای برگردی.. اوخ..اوخ..بارون گرفت..قطره های گنده گنده رو صورتم ولو می شدن، اما مامان که حواسش به من نبود..جیغ زدم...اما مامان فکر می‌کرد من بهانه تو رو می‌گیرم! الان میاد مامانی!..تو هم دلت تنگ شده؟ الان میاد!... و تا مدتها و شاید هنوز هم، نمی‌شد جلوش گریه کنم..فکر می کرد همه بهانه از توست!! من که تو رو ندیده بودم که دلم برات تنگ شه آخه!..حالا یه وقت خیال نکنی منو برد تو ها! نه خیر!چادرشو کشید رو سرم...دنیا خال خالی شد...صدای پا اومد..خش خش...یا یه همچین چیزایی...مامان سعی می‌کرد آروم جیغ بکشه!! اومدی؟..جانم...بدو آفرین..الان خیس می‌شی...سرما می خوری..بعد هر کار کنم باز بر می‌گردی منطقه...داشتی نزدیک می‌شدی..مامان منو رو قلبش فشار می داد..تند میزد..خیلی تند..ترسیدم..گریه‌ام گرفت... سلام...چه صدای کلفتی داشتی...از تو هم می‌ترسیدم...اگر چه الان می‌دونم اونی که ترس داره تو نیستی...یکی دیگه‌ست...مامان این چادرو بزن کنار ببینم کی مامان منو ترسونده!!! سلام!.. چقدر دیر کردی عزیز...دستت چی شده!..نگاه کن..سر تا پاش گلیه! صدات نمیومد...مامان یه جوری چادرو زد کنار که من یه لحظه چشمای خندونشو دیدم...و تو منو دیدی و من هم تو رو! ببخش که ترسیدم! خب..خب ترسناک بودی! موهات خیس بود...چسبیده بود به پیشونیت.. چشماتم که گرد کرده بودی...دهنتم که تا گوشات باز بود...خب وحشتناک بودی دیگه! تازه یه دفعه بلند خندیدی! منو از مامان گرفتی..زیر بارون..هی بالا پایین انداختی..مامان همش می‌گفت نکن! تازه شیر خورده...همش تقصیر این مامانه...اگه قنداق نبودم، موهاتو می‌زدم کنار...دستامو که گرم بود مینداختم دور گردنت...یه انگشتر فیروزه دستت بود...ایناهاش...بذار بکنم دستم... اون تو انگشت کوچیکش می کرد! بفرما! خانمت فالگوش وایساده........اومدی تو حیاط..مامان جون دوید تو ایوون.. الهی دورت بگردم مادر...از احمد چه خبر..بی رحمانه منو دادی بغل مامان. رفتی تو بغل مامانت..مامان چادرش افتاد..درو بست...خلاصه منو اونشب سرما دادین...دراز کشیدی همین جا! وسط اتاق...گفتی آخیش..مامان پوز خند زد..چادرشو گرفت دستش، کنارت زانو زد...یه جوری که حتما بهت بر بخوره گفت: خب نرو اگه اینقدر سختته! یه اخم کوتاه بهش کردی...دستتو دراز کردی که منو بگیری..نداد بهت..یادت باشه! مگه من توپ دسترشته بودم؟! خلاصه گرفتی منو...هی بوسیدی..:آخیییییش...آخیییییش...سیبیلات هی می‌رفت تو صورتم...دستام بسته بود و‏الا...الانم دستام بسته‌ست...دستام بسته‌ست....... منو خوابوندی روی سینه‌ات دستتو چند بار زدی رو پشتم...قلب تو از مامان قوی‌تر می‌زد: گوروپ گوروپ...اون همه نیرو رو از کجا آورده بودی...اون همه توانو...مامان دوید دوربینو آورد..عکس گرفت...بعد ها پاره‌ش کردم...تنها عکس دونفرمونو...خودت می‌دونی چرا!... مامان ساکت نگات می‌کرد...سیر نمی‌شد...اسمشو چی بذاریم..؟ رفتی تو فکر..منو گذاشتی زمین..نشستی به مامان نگاه کردی..دل تو دلم نبود!..پاشدی رفتی جلو روشویی...آستیناتو زدی بالا که وضو بگیری...: هر چی تو بخوای! حوله رو برداشتی سرتو باهاش خشک کردی... آب گرم کنم بشوری سرتو؟  نه..زحمت نکش.. من؟ من تا حالا هیچی صداش نکردم..دوست داشتم تو بیای بگی..بچه سه ماهشه..اسم نداره..شناسنامه نداره...کوپن هم بهمون نمیدن...حالا کوپن هیچی...تو یعنی هیچ نظری نداری؟؟ سکوت کردی...آره خب..تو که قرار نبود منو هیچ وقت صدا کنی..وضو گرفتی..مامان همینطور وسط اتاق، ساکت..نماز خوندی..مامان نگات کرد... بده به من...مامان رو زانو تا  کنار مهرت  اومد...منو گرفتی...دهنتو چسبوندی به گوش راستم... الله اکبر..چشماتو بستی..:فاطمه...مامان خندید...با سر تایید کرد.....:کنیز فاطمه‏ست... اما نیستم...این آخرین کلمه ای بود که قبل از شیر خوردن ازت شنیدم...صبح که پا شدم مامان پشت پنجره بود...ومن فاطمه شدم...فاطمه...

دفتر خاطرات را بستم. چشمانم مثل همیشه اشک‏آلود بود و من مطمئن بودم که او و پدرش، امشب هم مثل همه شبهای گذشته با هم آشتی می‏کنند.



آهستان....... تعطیل نمی‏شود!
[عناوین آرشیوشده]