امروز برای پیدا کردن مطلبی سری به آرشیو مجلات سالهای گذشته زدم. عادت بدی نیست. اینکه هر از گاهی به بهانههای مختلف، کارتنها و جعبهها را باز و بسته کنی تا وارد دنیای خاطراتت شوی... امروز یکبار دیگر صفحات آن مجلات را ورق زدم. حس و حال عجیبی داشت، خواندن اشعار و داستان و دیدن تصاویر آدمهایی که روزگاری دوستشان داشتی، اما بعضیهایشان دیگر امروز زنده نیستند و آنهایی هم که هنوز نفس میکشند، یا روی تخت بیمارستانند و دارند با مرگ دست و پنجه نرم میکنند و یا آنقدر تنها هستند که آرزو دارند کسی پیدا بشود و آنها را قبل از مرگ، به آسایشگاه کهریزک برساند!
امروز در لابلای آن صفحات، قیصر امینپور را دیدم که نوشته بود:«مرا به جشن تولد فرا خوانده بودند/ چرا سر از مجلس ختم در آوردهام؟»
و احمد عزیزی که مثل همیشه شطحیاتش را میخواند و می نوشت:«سلام مرا برسانید به همه منتظران / و همه سفرکردگان/ سلام مرا به همه مادران برسانید/ و به همه دلدادگانی که در غروبها و افقها گم شدهاند/ زیرا من همه جادهها و همه سرگردانیهای جهان هستم...»
و مهدی آذر یزدی که از غصههایش میگفت:«غصه میخورم چرا من زندگی ندارم. غصه میخورم وقتی کسی میآید اینجا نمیتوانم آنطور که شایسته است از او پذیرایی کنم... دوست دارم آرامش داشته باشم و فقط مطالعه کنم تا این که بالاخره نوبتم شود!»
امان از این حس نوستالژی دوستداشتنی که اگر خودت هم بخواهی فراموشش کنی، رهایت نمیکند. شاید تنها راه رهایی از این حس غریب، سوزاندن و نابود کردن هر آنچیزی باشد که ما را به گذشته میرساند. اما مگر امکانش هست؟ مگر میشود هر چه دفتر و کتاب و نوار و سیدی و عکس و فیلم را نابود کرد؟ اصلا فرض کنیم همه آنها را هم سوزاندیم، با این همه خاطره تلخ و شیرین چه کنیم که از سالهای گذشته در ذهن خود انبار کردهایم؟ امان از این حس غریب...