سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دل دفتر دیده است . [امام علی علیه السلام]
شنبه 85 شهریور 11 , ساعت 10:41 عصر

داستان پارک دانشجو نوشته «سید مهدی شجاعی » لازم به توضیح است که سید مهدی شجاعی این داستان را در شماره 12 مجله نیستان در سال 75 چاپ نمود که به ذائقه مسئولان دانشگاه آزاد خوش نیامد و کار به دادگاه و سرانجام توقیف نشریه انجامید .

دست بلند کرد و ظریف و دخترانه گفت : پارک دانشجو .

نگه داشتم . مانتو کرم روشن پوشیده بود با روسری ژرژت قهوه ای . موهای مش کرده زیتونی اش به اندازه یک کف دست از روسری بیرون بود و
به سمت بالا خمیده بود . کلاسوری در دست داشت و عینک تیره ای که حالا وقت غروب دیگر به کارش نمی آمد .
وقتی سوار شد یک دکمه دیگر
مانتویش را هم از پایین باز کرد که راحتتر بنشیند و احتمالا استرچ سرخابی اش را هم بیشتر به رخ بکشد و گفت :لطف کردین.

گفتم : خواهش می کنم . البته من پارک دانشجو نمی رم ولی تا ....

حرفم را برید و گفت : چه بهتر ! منم پارک دانشجو نمی رم .

مبهوت و وارفته گفتم : اِ ... ولی ... شما ... گفتین ... پس کجا می رین؟

گفت : حالا چرا اینقدر هول شدین . من که چیزی نگفتم .

راست می گفت. ماجرا بیشتر به عقب افتادگی من از اوضاع و احوال زمانه برمی گشت. برای اینکه تا حدودی قضیه را جمع کرده باشم گفتم :
از این تغییر تصمیمتون یه کمی تعجب کردم .

با خونسردی گفت : از اولشم تصمیم نداشتم برم پارک دانشجو .

حالا دیگر کاملا حق داشتم گیج شوم . مانده بودم چه جوابی بدهم که مثل حرف قبلی خیلی پرت و پلا نباشد .

وقتی از مطهری به سمت پایین وارد شریعتی شدم ، چند خانم دیگر دست تکان دادند و هر کدام چیزی گفتند . یکی گفت پیچ شمیران ، دیگری گفت سینما ریولی سومی گفت تا پمپ بنزین و ...

گفتم : فکر کنم اینها هم هیچکدام جاهایی که می گن ، تصمیم ندارن برن .

لبخندی زد و گفت : برای من فرق نمی کنه . هر جا شما بگین می ریم .

دوباره دستپاچه شدم و بی تأمل گفتم : من پیشنهاد خاصی ندارم و  چشمم به کلاسورش افتاد و برای اینکه حرفی زده باشم ، گفتم :

مگه شما دانشجو نیستین ؟

می توانست با همین یک جمله کلی مرا دست بیندازد و بخندد . برای اینکه پارک دانشجو رفتن یا نرفتن چه ربطی به دانشجو بودن می توانست داشته باشد .

ولی نخندید . بلکه کاملا جدی گفت :

-         چرا ، دانشجوام ! دانشگاه آزاد ! برای همین مجبورم به هر شکلی که شده پول شهریه مو در بیارم

هر دو ، تلخ به هم نگاه کردیم و من در سکوت به رانندگی ادامه دادم .

از پمپ بنزین سر بهار شیراز هم گذشتیم و در شریعتی که حالا به سمت پایین یک طرفه می شد ، ادامه دادیم .

هنوز پنجاه متر در خیابان یک طرفه پیش نرفته بودیم که دیدم بنزی با نور بالا و فلاشر روشن ، از منتها الیه سمت چپ ، بالا می آید .

عصبی و بی اراده به سمت چپ پیچیدم و درست شاخ به شاخ ، او را وادار به توقف کردم . هیچوقت از این عادتها نداشتم که بخواهم شخصاً با خلاف کسی مقابله کنم . چه بسا خودم هم گاهی از این خلافها مرتکب می شدم ولی شرایط عصبی آن لحظه ، قدرت فکر کردن را از من سلب کرده بود .

ماشین بنز درست سپر به سپر من ایستاد و راننده کلافه و عصبی از ماشین پیاده شد . مسافر دانشجوی من وحشتزده و طلبکار گفت : گاوت زایید . این چه کاری بود کردی ؟! مگه عقلتو از دست دادی ؟

در حالیکه از ماشین پیاده می شدم ، گفتم : آنقدر طبیعی دعوا می کنی که یک لحظه فکر کردم زنمی .و ادامه دادم : تو بشین . حرف نزن .

راننده ماشین که عصبی و دست به کمر ایستاده بود ، با نزدیک شدن من ، تقریباً فریاد زد : آقا چه کاره هستن ؟

به داخل ماشین نگاه کردم و دیدم که تنهاست ، بدون راننده . گفتم : آقا خودشون رانندگی می کنن ؟

راه آرام آرام داشت بند می آمد و ماشینها ، به کندی ، بوق زنان و عصبی از کنارمان رد می شدند . چند نفری هم که معمولاض در خیابانها منتظر دعوا هستند ، به سمت ما آمدند .

طرف که دوست نداشت در این شرایط خیلی معطل شود ، آمرانه گفت : من عجله دارم ! الان باید مجلس باشم .

با نگاهی به خیابان و سمت و سوی مشینش گفتم : پس خوب شد جلوتونو گرفتم . راه مجلس درست خلاف این جهته . اشتباه اومدین .

دو سه نفری بلند خندیدند و او فهمید که اشتباه بدی کرده است ، به اطراف نگاه کرد و دنبال مفر تازه ای گشت . چشمش به مسافر دانشجوی من افتاد که در زیر نگاه او سعی می کرد موهای اضافه اش را به زیر روسری بکشاند . احساس می شد طرف سوژه مناسبی پیدا کرده برای منحرف کردن بحث . طلبکارانه پرسید : خانم چه

کاره اند ؟ با خونسردی گفتم : ایشون هم راه دانشگاه رو اشتباهی گرفته . مثل شما که راه مجلسو ...

پلیس رسید و هنوز از موتور پیاده نشده پرسید : چه خبره راهو بند آوردین ؟ در حالیکه به سمت ماشینم می رفتم به پلیس گفتم : من کاری ندارم . منتظر شما بودم این شما و این هم آقای ورود ممنوع .

سوار شدم به زحمت قدری دنده عقب گرفتم و خودم را از معرکه بیرون کشیدم . در آینه مصافحه راننده و پلیس را دیدم و راهی که خلوت می شد . وقتی از شلوغی در آمدیم مسافر دانشجو نفس عمیقی کشید و گفت : تر زدن به این مملکت رفت .

گفتم : کی ؟ گفت : همینها که یه نمونه شو دیدی ! گفتم : همشون یه جور نیستن . گفت : اغلبشون همینجورن . گفتم : می دونی اینها چه جوری درس خوندن ؟ گفت : نه و لبهایش را جوری کج و کوله کرد که یعنی فرقی نمی کند یا علاقه ای به دانستنش ندارم .

گفتم : وحشتناک بوده . توجه اش جلب شد : چی ؟ گفتم : توجه و مراقبتشون .علاقمند پرسید : به چی ؟ گفتم : به کسب حلال ۀ گفت : یعنی چه ؟

گفتم : اینجور که شنیدم پدرهاشون اغلب مقید بودن که این بچه ها تو ایام تحصیل نون حلال بخورن . می گفتن : نون حروم ، برکت علم رو از بین می بره . شنیده ام حتی بعضی هاشون مقید بودند که خودشون از عرق جبین نون تحصیلشون رو در بیارن . از لذت و ثروت و رفاه می گذشته اند تا درست درس بخونن .

مشکوک نگاهم کرد و پرسید : خب حالا که چی ؟

گفتم : هیچی . اینها که با این مراقبت درس خونده ان ، اینجوری از آب درآمدن ، وای به حال شماها که دارین پول تحصیلتونو از این راهها در می آرین . وای به حال مملکتی که فردا تحصیلکرده هاش ...

پرخاشگرانه و طلبکارانه حرفم را برید و گفت : مگه چیه ؟ دزدی که نمی کنیم . زحمت می کشیم ، به قول خودت از عرق جبینمون پول در می آریم .

خندیدم . آنقدر که او هم از خنده من به خنده افتاد .

گفتم : رشته ات چیه ؟ گفت : پزشکی . گفتم : آناتومی نخوندین ؟ گفت : چرا . همه واحداشو گذروندیم . گفتم : مثل اینکه ... آناتومی نخوندین .

عصبانی دست برد طرف دستگیره در و گفت : اگه کار دیگه ای به جز تحقیر بلد نیستین پیاده شم ؟  خونسرد و کشیده گفتم : بلدم . از پشت کوه که نیامدم ... ولی یه سوال دیگه ام دارم : همه دانشجوها از همین طریق جبین و اینها ارتزاق می کنن یا اینکه جور دیگه ای هم میشه درس خوند ؟

گفت : شهریه گرونه . یا باید روی پول خوابیده باشی ، یا چاره دیگه ای نیست .

گفتم : هست . اینهمه دانشجو ...

نمی دانم چرا عصبی شد و فریاد زد : تو فکر میکنی من از این آدمهای کنار خیابونی ام ؟ به شوخی گفتم : نه خب شما وسط تر ایستاده بودی !

دهانش را گشادتر و شل و ول تر کرد و گفت : قربون عمه جانت بری با این شوخی های بی مزه ات .

گفتم : اتفاقاً داشتم می رفتم همانجا که تو دست بلند کردی .

بی اراده و ناخودآگاه رسیده بودیم به پارک دانشجو . گفتم : اینم پارک دانشجو . بفرمایید . گفت : مثل اینکه راستی راستی از پشت کوه اومدی .و گفتم : نه ، ولی تصمیم دارم برم همون طرفها . از دست شماها . با عصبانیت پیاده شد ، در را محکم به هم کوبید و گفت : لجن ! وقتم را تلف کردی . دندانهایم را به هم فشردم و سعی کردم جواب ندهم . و از سر چهارراه مقابل پارک دانشجو پیچیدم به سمت بالا . زنی میانه سال دست بلند کرد که : پارک ملت . نگه نداشتم .



آهستان....... تعطیل نمی‏شود!
[عناوین آرشیوشده]