جنگ ، جنگ است
درباره جنگ چه می شود گفت ؟ اگر بخواهیم این چند سطر به قطعه ادبی متظاهرانه – شبیه انشاهای دبیرستانی – تبدیل نشود ، چطور باید بنویسم ؟ اگر بخواهم متن تبلیغی ننویسم ، چه باید بکنم ؟ حرفهایمان دارد درباره جنگ تکراری می شود؛ آن هم جنگی که تکرار هیچ جنگی نبود . انگار از روی دست همدیگر داریم می نویسیم . آن هم درباره جنگی که جنگجویانش به دست جنگجویان دیگر نگاه نکردند . طی این سالها ، عادت عجیبی پیدا کرده ایم . درباره چیزهایی که دوستشان داریم ، درباره مفاهیمی که برایمان عزیزند و درباره معناهایی که بهانه زیستنمان اند آنقدر بد می نویسیم ، آنقدر پایینشان می آوریم آنقدر متظاهرانه می نویسیم و آنقدر – بی هیچ ترسی از عاقبت کار – سبک و سطحی می نویسیم که کم کم حال خودمان هم دارد از خواندنشان به هم می خورد .
آنها که جنگ را ندیده اند ، آنها که بعدها می خواهند از روی نوشته های ما درباره جنگ قضاوت کنند ، چه خواهند گفت ؟ آیا خواهند توانست از پس تعابیر نخ نما شده به حقیقت جنگ پی ببرند ؟
ظاهرا جنگ ، حمله و دفاع است . کشتن است و کشته شدن . از دست دادن شهرها و فتح و ویرانه هاست . شنیدن خبرهای بداست و گفتن اینکه « شهادت فرزند برومندتان را تبریک و تسلیت می گوییم » ظاهر جنگ همین چیزهاست . خاطرات ما هم از جنگ شاید همین چیزهاست . اسم جنگ که می آید چه چیز برای مان تداعی می شود ؟ همکلاسیهایی که جایشان را به دسته های گلایول می دادند . پسر همسایه ای که اسمش را روی کوچه هشت متری می گذاشتند صدای بی روح مردی که اعلام خطر می کرد و دقایقی بعد – بعد از صداهای مهیب چند انفجار – آژیر سفید می کشید ، بچه هایی که تازه داشتند ریش در می آوردند ، با لباسهای خاکی بزرگتر از قدشان و پیشانی بندهای سبز و قرمز و سرود « انجز وعده ، و نصر عبده » ...
در پس این ظاهر اما باطنی هم هست که شاید هیچ وقت نتوانستیم توضیحش بدهیم . نهایت مثل آقای آوینی شاید بتوانیم به این باطن اشاره کنیم و رد شویم . باطنی که می فهمیم و نمی فهمیم . در می یابیم و در نمی یابیم . روزهای جنگ ، این ظاهر و باطن ، این همه از هم دور نبود . راحت تر می شد فهمید که چرا هوای گرم جنوب و هوای سرد غرب به تهران و یا هر شهر آباد دیگر ترجیح دارد . فهمش خیلی سخت نبود که چرا خاک و خل منطقه به آسفالت تهران و بقیه شهرها صدها هزار بار بیشتر می ارزد . آن وقتها خیلی منطقی به نظر می رسید که آدمها ، شهید شدن را و به خاک و خون غلتیدن را نه به مردن در بستر که به زندگی آرام ترجیح بدهند . آن وقتها خیلی عادی بود که در صف نماز وقت قنوت بشنوی « اللهم ارزقنا شهادت فی سبیلک » . هر چه از جنگ دورتر می شویم ، باطن جنگ هم بیشتر رخ می پوشاند . انگار داریم درباره مردان و زنانی حرف می زنیم که هزاران سال قبل می زیسته اند . یا موجوداتی افسانه ای که ذهنهای خیال پرداز ، آنها را ساخته اند . شهدا تبدیل شده اند به خیابان و مدرسه و ساختمان . نه اینکه آنها تبدیل شده باشند ، ما بیش از این از آنها درکی نداریم . خود جنگ هم موضوعی شده است برای انشای مدارس یا مناسبتی که نشریات و تلویزیون به آن بپردازد . و همه از روی دست هم !
« روایت فتح » جزوات کوچکی منتشر کرده است درباره شهدا . من چند تا از آنها را خوانده ام . درباره چمران ، همت ، باکریها ، بابایی و ... کاری به این که آنها شهید شده اند ندارم . پیش خودم تصور می کنم آنها آن روش زندگی را و آن شکل مردن را انتخاب کردند و من روشی دیگر و شکلی دیگر را . اما چیزی که نمی فهمم و چیزی که نمی توانم توجیهش کنم این است که چطور در این فاصله پانزده بیست ساله ، آنها توانستند به اندازه هزاران سال نوری از ما فاصله بگیرند و ما آنها را این همه غریب و دور از دسترس بپنداریم ؟
سید علی میرفتاح