بخشی از رمان آفتاب در حجاب نوشته سید مهدی شجاعی
قصه غریبی است این ماجرای عطش. و از آن غریبتر ، قصه کسی است که خود بر اوج منبر عطش نشسته باشد و بخواهد دیگران را در مصیبت تشنگی ، التیام و دلداری دهد.
گفتن درد ، تحمل آن را آسانتر می کند اما نهفتنش و به رونیاوردنش ، توان را از کف می رباید و نهال طاقت را می سوزاند ، چه رسد به اینکه علیرغم هموار کردن بار اندوه بر پشت خویش ، بخواهی به تسلای دیگران بایستی و به تحمل و صبوری دعوتشان کنی.
باری که بر پشت توست ، ستون فقرات را خم کرده است ،صدای استخوانهایت را درآورده است ، پیشانی ات را چروک انداخته است ، چشمهایت را از حدقه بیرون نشانده است ، میان مفصلهایت، فاصله انداخته است ، تنت را خیس عرق کرده است و چهره ات را به کبودی کشانده است و ... تو در این حال باید بخندی و به آرامش و آسایش تظاهر کنی تا دیگران اولاً سنگینی بار تو را درنیابند و ثانیاً بار سبکتر خویش را تاب بیاورند.
این ، حال و روز توست در کربلا.
در کربلا، شاید هیچکس به اندازه تو زهر عطش در جانش رسوخ نرده باشد.
بچه ها که فریاد العطش سرداده اند، همگی در سایه سار خیمه بوده اند .
مردان که تشنگی، بنیانهای وجودشان را مکیده است، هیچکدام پوششی به طاقت فرسایی حجاب تو بر تن نداشته اند .
معجر و مقنعه و عبا و دشداشه و لباس کامل، در زیر آفتاب سوزنده نینوا، حتی خون رگهای تو را تبخیر کرده است.
تو اگر با همین حجاب، در عرصه نینوا می نشستی، عطش تمام وجودت را به آتش می کشید، چه رسد به اینکه هیچکس در کربلا به اندازه تو راه نرفته است، ندویده است، هروله نکرده است – مگر البته خود حسین -
و تو اکنون با این حال و روز باید فریاد العطش بچه ها را بشنوی و تاب بیاوری . باید تشنگی را در تار و پود جوانان بنی هاشم ببینی و به تسلایشان برخیزی. باید زبانه های عطش را در چشمهای کودکان نظاره کنی و زبان به کام بگیری و دم برنیاوری.
باید خون را از لبهای ترک خورده ات بروبی و به گونه هایت بمالی تا زردی رخسار تو بچه ها را دچار ضعف و سستی نکند.
باید تصویر کوثر را در آینه نگاهت بخشکانی تا بچه ها با دیدن چشمهای تو به یاد آب نیفتند.
باید آوندهای خشکیده اینهمه نهال را به اشک چشم آبیاری کنی تا تصویر پژمردگی در مخیله دشمن بخشکد و گلهای باغ رسول الله را شاداب تر از همیشه ببیند.
اما از همه اینها مهمتر و در عین حال سختتر و شکننده تر ، کار دیگری است و آن اینکه نگذاری آتش عطش بچه ها از در و دیوار خیمه ها سرایت کند و توجه ابوالفضل را برانگیزد، نگذاری طنین تشنگی بچه ها به گوش عباس برسد.
چرا که تو عباس را می شناسی و از تردی و نازکی دلش باخبری.
می دانی که تمام صلابت و استواری و دلیری او در مقابل دشمن است.
و می دانی که دلش در پیش دوست، تاب کمترین لرزشی را ندارد.
پس او نباید از تشنگی بچه ها باخبر شود، آنی طاقت نمی آورد، خود را به آب و آتش می زند تا ریشه عطش را در جهان بخشکاند.
او تاب دیدن اشک بچه ها را ندارد. او در مقابل گریه های رقیه دوام نمی آورد. لزومی ندارد که سکینه از او چیزی بخواهد . او خواستنش را از نگاه سکینه درمی یابد. او کسی نیست که بتواند در مقابل نگاه سنگین سکینه بی تفاوت بماند.
سکینه فقط کافی است که لب به خواستن آب ، تر کند، او تمام دریاهای عالم را به پایش می ریزد.
اما خدا چه صبر و طاقتی به این سکینه داده است. دلش را دوپاره کرده است. نیمش را با پدر به میدان فرستاده است و نیم دیگر را در زیر پای کودکان پهن کرده است.
ولی مگر چقدر می شود به تسلای کودک نشست. سخن هر چقدر هم شیرین، برای کودک تشنه، آب نمی شود . این دل سکینه است که در سخن گفتن با کودکان آب می شود.
نه، نه، نه، عباس نباید لبهای به خشکی نشستة سکینه را ببیند. نگاه عباس نباید با نگاه سکینه تلاقی کند. عباس جانش را بر سر این نگاه می گذارد و روحش را به پای این نگاه می ریزد و بی عباس ... نه ... نه ...، زندگی بدون آب ممکن تر است تا بدون عباس.
عباس، دل آرام عرصه زندگی است، آرام جان برادر است.
حیات، بدون عباس بی معناست و زندگی بدون ابوالفضل، میان تهی است و آسمان و زمین، بی قمر بنی هاشم، تاریک و ظلمانی است.
نه، نه، عباس نباید از تشنگی بچه ها باخبر شود. این تنها راز عالم هستی است که باید از او مخفی بماند . اما مگر او با گفتن و شنیدن ، خبردار می شود ؟! دل او آیینه آفرینش است. و آیینه، تصویر خویش را انتخاب نمی کند.
مگر همین دیشب نبود که تو برای سرکشی به خیمه های خودی از خیمه خودت درآمدی و از دور عباس را، استوار و با صلابت در کار محافظت از خیمه ها دیدی ؟!
مگر نه وقتی تو از دلت گذشتی که « چه علمدار خوبی دارد برادرم!» از میان زمزمه های او با خودش شنیدی که : « چه مولای خوبی داردم من.»
مگر نه وقتی تو از دلت گذشت که « چه برادر خوبی دارد برادرم!» شنیدی که : « من نه برادر که خدمتگزار حسینم و زندگی ام در بندگی حسین معنا می شود.»
آری، دل عباس به اسمان آبی و بی ابر می ماند – پرواز هیچ پرنده خیالی در نظرگاه دلش مخفی نمی ماند.
چگونه می توان رازی به این عظمت را از عباس مخفی کرد؟!
پیش از این و از کودکی، هرگاه، حسین احساس عطش می کرده است، قبل از آنکه سخنی بر زبان بیاورد، دستهای عباس بوده است و کاسه آب.
همیشه خدا انگار نبض عباس با عطش حسین می زده است.
انگار پیش از آنکه لب و دهان حسین ، تشنگی را احساس کند، قلب عباس ، از آن خبر می داده است.
چه نیمه شبها که عباس، از تشنگی حسین، از خواب پریده است و آب را به میهمانی لبهای او برده است.
اکنون که روز تشنگی است، چگونه ممکن است او از عطش حسین و بچه های جبهه حسین بی خبر بماند؟!
بی خبر نمی ماند. بی خبر نمانده است. همین خبر است که او را از صبح مثل مرغ سرکنده کرده است. همین خبر است که او را میان خیمه و میدان، هاجر وار به سعی و هروله واداشته است.
او معدن و سرچشمه ادب است . او کسی نیست که با سماجت از امام چیزی طلب کند. او کسی است که به احتمال پاسخ منفی، از اصل مطلب می گذرد.
اما این خواهش، این مطلب، این تقاضا، خواسته ای متفاوت بوده است.
این خود او بوده است که در میان دو سوی دلش ، در تعارض مانده بوده است. با خود عجب کلنجار سختی داشته است عباس ؛ میان دو خواسته، میان دو عشق، میان دو ایثار.
هرم عطش بچه ها ، او را از کناره خیمه کنده است و به محضر امام کشانده است تا از او رخصت بگیرد و برای آوردن آب، دل به دریای دشمن بزند. اما به آنجا که رسیده است و تنهایی امام را در مقابل این سپاه عظیم دیده است، طاقت نیاورده است و تقاضای خویش را فروخورده و بازگشته است.
بار دیگر وقتی کودکان را دیده است که پیراهنهای خود را بالا زده اند و شکم به رطوبت جای مشک پیشین سپرده اند، تا هرم تشنگی را فرو بنشانند، بار دیگر وقتی ...
...
هر بار از خیمه به قصد طرح تقاضای خویش با امام گریخته است و به آنجا که رسیده است، فلسفه حیات خویش را به یاد آورده است و به بهانه زیستن خویش نگریسته است و در آینه هستی خویش نگاه کرده است و دیده است که همه عمرش را برا ی همین امروز زندگی کرده اسن، برای دفاع از حسین پا به این جهان گذاشته است و برای علمداری او رنج این هبوط را پذیرا گشته است. او لحظه های همه عمر خویش را تا رسیدن امروز شمرده است و امروز چگونه می تواند لحظاتی را بی حسین سپری کند، حتی به قصد آوردن آب، برای بچه های حسین.
اما در این سعی آخر میان خیمه و میدان، کاری شده است که دل او را یکدله کرده است.
سکینه، سکینه، سکینه، اینجا همانجاست که جاده های محبت به هم می رسد. عشقهای مختلف به هم گره می خورد و یکی می شود. عشق او به حسین و عشق او به بچه ها در سکینه با هم تلاقی می کند.
عشق او به حسین و عشق حسین به بچه ها در سکینه به هم می رسند.
اینجا همانجاست که او در مقابل حسین و بچه ها یکجا زانو می زند.
این سکینه همان طور سینایی است که حضور حسین در آن به تجلی می نشیند.
این سکینه مرز مشترک میان حسین و بچه هاست.
و لزومی ندارد که سکینه به عباس، حرفی زده باشد. لزومی ندارد که سکینه از عباس آب خواسته باشد. چه بسا که او را از رفتن به دنبال آب منع کرده باشد.
لزومی ندارد که نگاهش رابه نگاه عباس دوخته باشد تا عباس، خواستن را از چشمهای او بخواند. همینقدر کافیست که او پیش روی عباس ایستاده باشد، مژگان سیاهش را حایل چشمهایش کرده باشد و نگاهش را به زمین دوخته باشد.
همین برای عباس کافیست تا زمین و زمان را به هم بریزد و جهان را به آتش بکشد.
اگر سکینه بگوید آب، هستی عباس آب می شود پیش پای سکینه . نه، سکینه لب به گفتن آب، تر نکرده است. فقط شاید گفته باشد: عمو!... یا نگفته باشد. چه گذشته است میان سکینه و عباس که عباس ادب، عباس معرفت، عباس مأموم، عباس خضوع، پیش روی امام ایستاده است وگفته است :« آقا! تابم تمام شده است.»
و آقا رخصت داده است.
خب اگر آقا رخصت داده است پس چرا نمی روی عباس ! اینجا، حول و حوش خیمه زینب چه می کنی؟ عمر من ! عباس! تو را به این خیمه نیمه سوخته چه کار؟ آمده ای تا داغ مرا تازه کنی؟ آمده ای که دلم را بسوزانی ؟ جانم را به آتش بکشی؟ تو خود جان منی! برو و احتضار مرا اینقدر طولانی نکن.
رخصت از من چه می طلبی عباس! تو کجا دیده ای که من نه بالای حرف حسین، که همطراز حرف حسین، حرفی گفته باشم؟ تو کجا دیده ای که دلم غیر از حسین به امام دیگری اقتدا کند؟
تو کجا دیده ای که من به سجاده ای غیر خاک پای حسین نماز بگذارم.
آمده ای که معرفت را به تجلی بنشینی؟ ادب را کمال ببخشی؟ عشق را به برترین مقام برسانی؟
چه نیازی عباس من؟!
نشان ادب تو از دامان مادرت به یاد مانده است . وقتی که مادر خطابش کردیم، پیش پای ما نشست و زارزار گریه کرد و گفت : مرا مادر خطاب نکنید. مادر شما فاطمه بوده است، این کلام، از دهان شما فقط برازنده مقام زهراست. من خدمتگزار شمایم . کنیز شمایم.
عباس من! تو شیر ادب از سینه این مادر خورده ای . وقتی پدر او را به همسری برگزید، او ایستاده بود پشت در و به خانه نمی آمد تا از من، دختر بزرگ خانه رخصت بگیرد، و تا من به پیشواز او نرفتم، او قدم به داخل خانه نگذاشت.
عباس من! تو خود معلم عشقی! امتحانِ چه را پس می دهی؟
جانم فدای ادبت عباس! عرفان شاگرد معرفت توست و عشق در کلاس تو درس پس می دهد.
بارها گفته ام که خدا اگر از همه عالم و آدم، همین یک عباس را می آفرید، به مدال « فتبارک الله احسن الخالقین» ش می بالید.
اگر آمده ای برای سخن گفتن، پس چیزی بگو . چرا مقابل من بر سکوی سکوت ایستاده ای و نگاهت را به خیمه ها دوخته ای.
عباس من! این دل زینب اگر کوه هم باشد، مثل پنبه در مقابل نگاه تو زده می شود. « و تکون الجبال کالعهن المنفوش». آخر این نگاه تو نگاه نیست. قارعه است. قیامت است. « یکون الناس کالفراش المبثوث».
عالم، شمع نگاه تو را پروانه می شود.
اما مگر چه مانده است که نگفته ا؟! شیواتر از چشمهای تو چیست؟بلیغ تر از نگاه تو کدام است؟ تو ماه آسمان را با نگاه، راه می بری. سخن گفتن با نگاه که برای تو مشکل نیست.
و اصلاً نگاه آن زمان به کار می آید که از دست و زبان، کار بر نمی آید.
برو عباس من که بیش از این تاب نگاه تو را ندارم.
وقتی نمی توانم نرفتنت را بخواهم، ناگزیرم به رفتن ترغیبت کنم، تا پیش خدای عشق روسپید بمانم؛ خدایی که قرار است فقط خودش برایم بماند.
اگر برای وداع هم آمدهای، من با تو یکی – دردانه خدا! – تاب وداع ندارم.
می بینمت که مشک آب را به دست راست گرفته ای و شمشیر را در دست چپ، یعنی که قصد جنگ نداری.
با خودت می اندیشی ؛ اما دشمن که الفبای مروت را نمی داند، اگر این دست مشک دار را ببرد؟! و با خودت زمزمه می کنی؛ بریده باد این دست، در مقابل جمال یوسف من !
و این شعر در ذهنت نقش می بندد که :
والله ان قطعتوا یمینی
انی احامی ابداً عن دینی
و عن امام صادق الیقینِ
نجل النبی الطاهر الامین
چه حال خوشی داری با این ترنمی که برای حسینت پیدا می کنی... که ناگهان سایه ای از پشت نخلها بیرون می جهد و غفلتاً دست راست تو را قطع می کند.
اما این که تو داری غفلت نیست، عین حضور است. تو فقط حسین را قرار است ببینی که می بینی، دیگران چه جای دیدن دارند.
تو حتی وقتی در شریعه، به آب نگاه می کنی، به جای خودت، تمثال حسین را می بینی و چه خرسند و سبکبال از کناره فرات برمی خیزی. نه فقط از اینکه آب هم، آینه دار حسین توست.بل از اینکه به مقام فناء رسیده ای و در خودت هیچ از خودت نمانده است و تمامی حسین شده است.
پس این که تو داری غفلت نیست، عین حضور است . دلت را پرداخته ای برای همین امروز.
مشک را به دست چپت می گیری و با خودت می اندیشی دست چپ را اگر بگیرند، مشک – این رسالت من – چه خواهد شد؟
و پیش از آنکه به یاد لب و دندانت بیفتی، شمشیر ناجوانمردی، خیال تو را به واقعیت پیوند می زند و تو با خودت زمزمه می کنی :
یا نفس لا تخشی من الکفارِ
و ابشری برحمة الجبار
مع النبی السید المختار
قد قطعوا ببغیهم یساری
فاصلهم یا رب حر النار
مشک را به دندان می گیری و به نگاه سکینه فکر می کنی...
عباس جان! من که این صحنه های نیامده را پیش چشم دارم، توان وداع با تو را ندارم.
من تماما به لحظه ای فکر می کنم که تو هر چیز ، حتی آب را می دهی تا آبرویت پیش سکینه محفوظ بماند . به لحظه ای که تو در پرهیز از تلاقی نگاه سکینه، چشمهایت را به حسین می بخشی.
جانم فدای اشکهای تو!
گریه نکن عباس من ! دشمن نباید چشمهای تو را اشکبار ببیند.
میان تو و سکینه فراقی نیست. سکینه از هم اکنون در آغوش رسول الله است. چشم انتظار تو.
اول کسی که در آنجا به پیشواز تو می آید ، سکینه است، سکینه فقط جسمش اینجاست.
آنچنان در ذات خدا غرق شده است که تمام وجودش را پیش فرستاده است.
تو آنجا بی سکینه نمی مانی، عموی وفادار!
من؟!
به من نیندیش عباس من! اندیشه من پای رفتنت را سست نکند.
تا وقتی خدا هست، تحمل همه چیز ممکن است. و همیشه خداست. خدا همینجاست که من ایستاده ام . برو آرام جانم! برو قرار دلم!
من از ه اکنون باید به تسلای حسین برخیزم! غم برادری چون تو، پشت حسین را می شکند.
جانم فدای این دو برادر!