شاید شما هم مطلب سوزناک مسیح علینژاد را در وبلاگش خوانده باشید. ایشان که ظاهرا از تیترهای کیهان و مصاحبههای فارس و خبرپراکنی صدا و سیما، بدجوری دلشکسته شدهاند، اینبار با چشمانی اشکبار، عقدههای دل سوخته خود را به رشته تحریر در آورده ، تا به ما ملت گرسنه، بفهماند که از نوشتن آواز دلفینها، قصد و غرض خاصی نداشته و اصلا دلفین بودن، چندان هم احساس ناخوشایندی ندارد که بعضیها بدشان آمده است! حتی برای اینکه خیال همه را راحت کنند، با سوز و گداز خاصی نوشتند: من میشوم دلفین معرکه، گریه میکنم، گردن کج میکنم ، نداشتههایم را زار میزنم ... قلب کوچک دخترک ساده روستایی ما چنان از این همه هیاهو به درد آمده، که برای اثبات مزیت دلفین بودن، به سراغ آیات و روایات و ادبیات رفته و با بیان نمونههایی از کاربرد تشبیه انسان به حیوان، نتیجه گرفتهاند:« آیا وقتی پیامبر در حدیث «کُلکُم راع» مسلمانان و یا نوع انسان را مانند گلهای از گوسفند، گاو یا بز تشبیه میکند، قصد توهین به پیروانش را دارد؟» و یا « اگر فردوسی رستم را در جایی به عقاب و در داستانی به پلنگ و در حادثهای به گرگ تشبیه میکند، قصد خوارکردن قهرمان خود را دارد؟ »... حقیقتا هر چه درباره میزان شباهت و ارتباط مثالهای ذکر شده با آنچه که در آواز دلفینها بیان شده بود فکر کردم، ارتباطی پیدا نکردم. همه ما به خوبی میدانیم که فردوسی، رستم را از جهت چابکی، دلاوری و جنگاوری، به گرگ و پلنگ و عقاب تشبیه کرده است و اصلا در ادبیات و یا در زندگی روزمره ما انسانها هم، هر یک از حیوانات به لحاظ خصلتهایی که در آنها وجود دارد به همان ویژگیها شناخته شده و از بقیه جاندارن متمایز میشوند، همچنانکه «دلفینها» هم به خاطر تیزهوشی و باهوش بودن مشهور و معروف هستند، اما آیا مسیح علینژاد، با تشبیه مردم ایران به دلفینها، به خصلت تیزهوشی آنها اشاره کرده بود ؟!... وقتی توضیحات خانم علینژاد را درباره کابرد تشبیه در ادبیات میخواندم، یاد روزهایی افتادم که گروهی دیگر از همفکران ایشان، در روزنامهها و سخنرانیهای خود از اینگونه تشبیهات استفاده میکردند و جالب اینکه همه آنها هم برای دفاع از خود، همین دلائل خانم علینژاد را بکار میبردند. به عنوان مثال میتوان به سخنان آقای مهندس خرم استاندار وقت خوزستان (و وزیر راه دولت آقای خاتمی)اشاره نمود که مردم ایران را به رقاصانی تشبیه کرده بود که به عقیده ایشان تنها شخصیتی مانند امام میتوانست آنها را به خوبی برقصاند!! و یا به تشبیهات توهینآمیز آقای رجبعلی مزروعی که ادعا کرده بود اگر در کشور مرگ موش هم یارانهای شود، مردم ایران مشتریان خوبی برایش هستند! (و البته برای آنکه به ما مردم بیسواد بفهماند که در ادبیات غنی فارسی مشابه چنین تشبیهاتی به وفور یافت میشود، خودشان را هم جزو دوستدارن و حامیان یارانهای کردن مرگ موش قرار داده بودند!)...
بگذریم که توجیهات و توضیحات جدید خانم علینژاد، هیچ مشکلی را حل نکرده و نمیکند و فقط به خودباوری افراطی ایشان اشاره دارد که حاضر به پذیرش اشتباه خود نیستند و اصلا معلوم نیست که چرا ایشان علاقه فراوانی به ادامه ماجرای دلفینها دارند؟! کسی چه میداند؟ شاید از تشابه مغز دلفینها با انسان خوششان آمده است، پس باید به خانم علینژاد گفت:«دلفین بودن هیچ عیب و ایراد خاصی ندارد، به شرط آنکه مغزمان هم دلفینی باشد!»
چیزهایی که امروز با چشمانم دیدم:
امروز وقتی از کنار یک قنادی رد میشدم چشمان حسرتبار و گرسنه یک کودک را دیدم که به همراه پدر میانسالش از پشت ویترین به شیرینیهای خامهای و تر و خوشمزه آن قنادی نگاه میکرد. وقتی جواب رد پدر را برای خریدن شیرینی خامهای شنید، به سراغ شیرینی دانمارکی یا گل محمدی خودمان رفت، اما پدر قید خرید همان دانمارکی را هم زد و دست پسرش را گرفت و رفت...
امروز وقتی به چهار راه اول نزدیک میشدم، ماشینها را دیدم که گرفتار ترافیک وحشتناکی شده بودند. اولش فکر کردم که تصادفی اتفاق افتاده، اما بعد متوجه شدم که علت این شلوغیها، یک خانم متبرج بودهاند! جوانان اهل تمیز هم برای رساندن آن خانم از همدیگر سبقت میگرفتند!
امروز وقتی از روی پل عبور میکردم، ماشین مدل بالایی را دیدم که ناگهان ترمز زد و خانم جوانی از آن بیرون افتاد... بلند شد ... نالهای زد... باز هم به زمین افتاد... من رد شدم و نگاهش کردم. آدمهای دیگر هم نگاه میکردند... مرد جوانی از ماشین مدل بالایش پیاده شد، خانم جوان همچنان کنار جاده ولو شده بود و گریه میکرد!
امروز وقتی به تقاطع خیابان رسیدم، ماشینها در هم میلولیدند. سرم را بالا گرفتم، چراغ راهنمایی و رانندگی از کار افتاده بود. پلیسی هم درکار نبود. پسرک جوانی، وجدانش درد گرفته بود، آمد و وظیفه هدایت ماشینها را برعهده گرفت!
امروز وقتی به چهارراه آخر رسیدم، موتورم خاموش شد. در اوضاع و احوالی که همه ماشینها و آدمها برای رد شدن عجله داشتند، ماندن من آن وسط، رد شدن آنها را دچار مشکل میکرد. موتورم را کشان کشان به سمت کنار خیابان کشیدم، یادم آمد که همین دیروز 5 لیتر بنزین توی حلقومش ریخته بودم... سرم را پایین بردم... نمی دانم کدام شیرپاک خوردهای شیر بنزینش را بسته بود!
امروز خیلی چیزهای دیگر هم دیدم...
دیشب یکی از دوستان وهابی بحثی را آغاز کرد که ناگزیر به پاسخگویی به ایشان بودم! البته این را یادآوری کنم که بنده نه طلبهام و نه سواد علمی و دینی اینکار را دارم، اما از آنجایی که معمولا چنین بحثهایی در محیط نت، فاقد هرگونه پشتوانه علمی لازم میباشد و دوستان و برادران اهل سنت ما هم از هر شیوه و راهکاری برای اثبات ادعای خود استفاده میکنند، گفتم بد نیست که من هم وارد این کارزار بشوم. دوست وهابی ما، دیشب بحثی را مطرح کرده بود درباره اعتبار منابع حدیثی شیعه و طبیعتا نتیجه دلخواه ایشان هم این بود که بیش از 70 درصد از احادیث شیعه فاقد اعتبار لازم هستند! و جالب اینکه برای اثبات حقانیت خود، به گفته یکی از علمای شیعه نیز استناد کرده بود!! حدس میزنید آن عالم شیعه که دوستان وهابی، اینچنین از خواندن نظرات ایشان ذوق زده شدهاند چه کسی میتواند باشد؟ سید رضی؟ سید مرتضی؟ شیخ صدوق؟.... امام خمینی؟ شهید مطهری؟ علامه طباطبایی؟؟ خیالتان را راحت کنم، عالم شیعی مورد نظر کسی نیست جز جناب آقای محسن کدیور! (برادر خانم آقای مهاجرانی) بیجهت نیست که در سالهای اخیر، بسیاری از شخصیتهای روشنفکر شیعی مانند دکتر سروش، سید محمد خاتمی، مصطفی معین و ... به برکت اندیشههای فراجناحی، فراملی، فرادینی و فرامذهبی خود مورد استقبال برادران اهل سنت ما قرار گرفتهاند! اینجاست که به یاد جناب مولوی عبدالحمید میافتم که پس از سخنرانی آقای خاتمی در زاهدان، از شادی در پوست خود نمیگنجید! چرا که آقای خاتمی در آن دیدار مردمی، ماجرای غدیر و حدیث من کنت مولاه را به دوستی مردم با علی بن ابیطالب تفسیر کرده بودند! به قول جناب مولوی:«آقای خاتمی با بیان این تفسیر بزرگترین خدمت را به ما کردهاند!» حرفی هست؟ بله... خیلی دوست داشتم که مرحوم مدرس را میدیدم و به ایشان میگفتم کاش مقدمه، موخره و یا تفسیری بر دیانت و سیاست مورد نظر خود مینوشتند!
امروز برای پیدا کردن مطلبی سری به آرشیو مجلات سالهای گذشته زدم. عادت بدی نیست. اینکه هر از گاهی به بهانههای مختلف، کارتنها و جعبهها را باز و بسته کنی تا وارد دنیای خاطراتت شوی... امروز یکبار دیگر صفحات آن مجلات را ورق زدم. حس و حال عجیبی داشت، خواندن اشعار و داستان و دیدن تصاویر آدمهایی که روزگاری دوستشان داشتی، اما بعضیهایشان دیگر امروز زنده نیستند و آنهایی هم که هنوز نفس میکشند، یا روی تخت بیمارستانند و دارند با مرگ دست و پنجه نرم میکنند و یا آنقدر تنها هستند که آرزو دارند کسی پیدا بشود و آنها را قبل از مرگ، به آسایشگاه کهریزک برساند!
امروز در لابلای آن صفحات، قیصر امینپور را دیدم که نوشته بود:«مرا به جشن تولد فرا خوانده بودند/ چرا سر از مجلس ختم در آوردهام؟»
و احمد عزیزی که مثل همیشه شطحیاتش را میخواند و می نوشت:«سلام مرا برسانید به همه منتظران / و همه سفرکردگان/ سلام مرا به همه مادران برسانید/ و به همه دلدادگانی که در غروبها و افقها گم شدهاند/ زیرا من همه جادهها و همه سرگردانیهای جهان هستم...»
و مهدی آذر یزدی که از غصههایش میگفت:«غصه میخورم چرا من زندگی ندارم. غصه میخورم وقتی کسی میآید اینجا نمیتوانم آنطور که شایسته است از او پذیرایی کنم... دوست دارم آرامش داشته باشم و فقط مطالعه کنم تا این که بالاخره نوبتم شود!»
امان از این حس نوستالژی دوستداشتنی که اگر خودت هم بخواهی فراموشش کنی، رهایت نمیکند. شاید تنها راه رهایی از این حس غریب، سوزاندن و نابود کردن هر آنچیزی باشد که ما را به گذشته میرساند. اما مگر امکانش هست؟ مگر میشود هر چه دفتر و کتاب و نوار و سیدی و عکس و فیلم را نابود کرد؟ اصلا فرض کنیم همه آنها را هم سوزاندیم، با این همه خاطره تلخ و شیرین چه کنیم که از سالهای گذشته در ذهن خود انبار کردهایم؟ امان از این حس غریب...
پسلرزههای سخنرانی احمدینژاد در قم همچنان ادامه دارد و همانطور که انتظار میرفت اینبار نیز چون گذشته، سر و صدای شخصیتهای مخالف رییسجمهور از روزنامهها، سایتها و وبلاگهای مختلف به گوش میرسد. اکبر اعلمی ، احمدینژاد را به سیاست پوپولیستی متهم کرد، هرچند این شجاعت را هم داشت که دایره نقد خود را به سمت و سوی روسای جمهور قبلی بکشاند که همواره شعار «نمیگذارند» را سرلوحه کار خود داشتند! پایگاه اطلاعرسانی روزنا وابسته به روزنامه اعتماد ملی هم ضمن آوردن سخنان رییس جمهور و بدون ذکر هرگونه نقد و انتقادی، تنها به این جمله بسنده کرد که«احمدینژاد، احمدینژاد را تبرئه کرد!» اما در این میان محمد علی ابطحی که در نوشتن مطالب تخیلی و خیالی از همه دوستان و آشنایان خود تبحر بیشتری دارد، در وبسایت شخصی خود نوشته است:« وزارت اطلاعات که در دستگیری دانشجویان، بعضی از اقلیت های قومی، جنبش زنان، مرتبطین با خارج، و موارد بسیار دیگری نشان داده است که اگر در موردی برخورد را تشخیص دهد بی رودربایستی اقدام می کند و بر قضایا مسلط است ، اگر واقعا حرف رئیس جمهور را درست می داند که عدهای مسئول گران شدن مسکن که تمام جامعه با آن درگیر هستند، میباشد چرا از این قدرت خود در طول این یک سال برای نابود کردن این باند که سرنوشت اقتصاد کشور را زیر و رو کرده اند استفاده نکرده است؟ اگر واقعا چنین است اولین وزیری که حتما میبایست تغییر کند، وزیر اطلاعات بوده است.» نمیدانم چرا با خواندن جملات بالا، احساس میکنم که حق با همین جماعت است و حقیقتا برای گفتههای آنها هیچ پاسخی ندارم، اما خیلی دلم میخواهد که به اعلمی بگویم این درست که روسای جمهور سابق ما هم همیشه از کلمات و عبارتی مانند «نمیگذارند» استفاده میکردند، اما حقیقتا چند بار این جرات را به خود دادند که در برابر یک ملت بایستند و به خطای خود اعتراف کنند و از آنان معذرتخواهی کنند؟ مگر این خواسته شما و دوستانتان نبود که «آقای احمدینژاد، اگر واقعا نمیتوانید عدالت را برقرار سازید، این شهامت را داشته باشید و به آن اعتراف کنید!»... و شما آقای ابطحی عزیز، شما و سید بزرگوارتان که دانستن را حق مردم میدانستید، شما چند بار در پیشگاه ملت، به خطاهای بیشمار خود اعتراف کردید؟ در همان هشت سالی که به عقل و شعور و فهم مردم ایران احترام گذاشتید، چند بار دستهای پیدا و پنهان مافیای قدرت و ثروت را افشا کردید؟ پاسخش را خودم می دانم، هیچ بار!! چرا که خودتان بهتر از هرکسی دوستان، آشنایان و پدرخواندهها را میشناختید! برای همین هم امروز خودتان را به کوچه علی چپ زدهاید... با خواندن یادداشت شما به یاد ماجرای مرحوم مدرس و رضاخان افتادم. آنجا که رضاشاه به مدرس گفته بود:«به حضرت آقا بگویید، اینقدر پا روی دم ما نگذارند» حتما پاسخ مدرس را هم خودتان میدانید که جواب داد:«به رضا بگویید که اندازه دم شما هم باید معلوم باشد، آخر ما هر کجا پا میگذاریم میبینیم که دم شما هم آنجاست!»
قبلا هم نوشته بودم که علت رای دادن من به احمدینژاد، نه بخاطر آوردن پول نفت بر سر سفرهها بود، نه برای برقراری عدالت، نه زدودن فقر، نه بالا آوردن ما از زیر خط فقر (که البته سالهاست این پایین به ما خوش میگذرد) نه خانهدار کردن ما و نه هیچ وعده و وعید انتخاباتی دیگر. من به احمدینژاد رای دادم تنها به این دلیل که قرار بود ما را از شر آدمهای تکراری نجات دهد. آدمهایی که سالها مجبور بودیم قیافههای تکراریشان را مانند سریالهای تکراری از تلویزیونمان ببینیم! آدمهایی که طبق یک قرار دوستانه، صندلیهای مجلس و دولت را بین خودشان تقسیم کرده بودند و به حق و حقوقشان قانع بودند! آدمهایی که سالها چون کرکس و کفتار بر تمام ذخایر مادی و منابع زیر زمینی و رو زمینی این مملکت سایه انداخته بودند، آدمهایی که کوه و دشت و بیابان و صحرا و کویر و جنگل و دریای این سرزمین را جزو ملک شخصیشان میدانستند و هرکجا که بویی به مشامشان میرسید، سر و کله آنها هم پیدا میشد، آنوقت سیم خارداری بود و حصاری و اداره ثبتی و باقی قضایا! آدمهایی که البته در انظار عمومی پز چپ و راستی بودنشان را میدادند اما کافی بود که مثلا مراسم عروسی دختر فلان آقای «راستی» و یا ختنهسوران پسر فلان آقای «چپی» باشد، دیگر همه دشمنیها به دوستی تبدیل میشد و این مردم بیچارهی فلکزدهی آسیبپذیر «زیر خط فقر نشین» مملکت اسلامی بودند که انگشت به دهان میماندند و تازه میفهمیدند که بله دعوا بر سر لحاف ملاست! در این اوضاع و احوال، شنیدن صدای مردی که از برهم زدن قواعد بازی آن آدمها دم میزد، غنیمت بود...
بله صحبت بر سر احمدینژاد بود که ما را از شر آن آدمهای تکراری نجات داد. البته کنار گذاشتن مردان هزار چهره به همان سادگی نبود که احمدینژاد تصورش را میکرد. نه تنها قطع کردن دست آنها از بیتالمال، بلکه حتی افشای نام این پدرخواندهها هم کار آسانی نبود. این را همه میدانستند و کمتر کسی بود که انتظار داشته باشد شقالقمری در این مملکت ایجاد شود . هر چند خود احمدینژاد این حقیقت را خیلی دیر با مردم مطرح کرد. صحبتهای دیروز ایشان در جمع مردم قم موید همین حرف است:« من قبل از انتخابات تصویری از صحنه تلاش برای برپایی عدالت در ذهنم داشتم. میدانستم که برپایی عدالت سختترین مرحله پیشبرد انقلاب اسلامی است. میدانستم که سنگینترین عرصههای برخورد و تقابل در اجرای عدالت اتفاق خواهد افتاد اما باید در محضر شما مردم قم اعتراف کنم، آن چیزی را که الان دارم میبینم و تجربه میکنم، بسیار سنگین تر از آن چیزی است که ابتدا در ذهنم بود. » البته سخنان رییس جمهور در قم نکات تازه دیگری هم داشت. اعتراف به حضور و نفوذ گسترده کرکسهای اقتصادی و کفتارهای سیاسی در تمامی سیستمهای اداری مملکت و حتی سازمانهای زیرمجموعه دولت! احمدینژاد همچنین این وعده را هم به مردم داد که سال 78 سال قطع دست بعضیها از بیتالمال خواهد بود!! به هر حال میتوان نشست و منتظر ماند و با چشمان خود دید، یا شاهد قطع شدن دست آن آدمها خواهیم بود، یا باز هم اعتراف رییس جمهور به گردن کلفتی آنها! اما برای من در اصل ماجرا هیچ تغییری ایجاد نمیشود؛ احمدینژاد همان مردی است که ما را از شر سریالهای تکراری نجات داده بود!
متن کامل سخنرانی رییس جمهور در جمع مردم قم
مقالهای جالب و خواندنی از حسین درخشان (یا به عبارتی پدر وبلاگ نویسی در ایران؟!) :
اگر کسی در کل تاریخ بعد از انقلاب ایران شایستهی لقب «امیرکبیر» باشد، همین آهنگرزادهی شیردل و کوچکجثهای است که همهمان (از جمله خود من) به طرز شرمآوری دستکمش میگرفتیم و تحقیرش میکردیم. کاش حالا اگر به اشتباه خودمان پی بردهایم، بخصوص مایی که با آن فساد و نابرابری دستپخت ر... و خاتمی مخالف بوده و هستیم، تعصبهای مذهبی و طبقاتیمان را کنار بگذاریم و به یاری این مرد و یاران کمتعدادش، که جبههای از سرمایهسالاران این مملکت، از بازار و موتلفه گرفته تا کارگزاران و مشارکت روبرویشان صف کشیدهاند، بشتابیم. میترسم که اگر این «امیرکبیر» را تنها بگذاریم، مثل همان امیرکبیر قبلی سربه نیستش کنند. این فرصت دوباره به دست نخواهد آمد.
شیرین خانوم که حتما معرف حضورتان هست؟ همان خانم محترم و مهربانی که این روزها تمام هم و غم خود را صرف آزادی بیان و چیزهای دیگر در سواحل شمالی و جنوبی مملکت کرده است! همان شیرین خانومی که زندگیاش را در راه آرمانگرایی همجنسی و همجنسگرایی آرمانی به خطر انداخته و از هیچ کوششی هم برای رهایی از بند تعلقات فرو گذار نکرده است! همان خانمی که بخاطر برقراری صلح در « جزایر قناری و هاوایی» برنده جایزه صلح نوبل شده بود! بله... همان شیرین خانوم را میگویم، ایشان همین چند روز پیش تهدید به مرگ شدند! ماجرا هم از این قرار است که یک روز صبح، وقتی ایشان به محل کارشان میروند، در برابر چشمان خود برگهای را میبینند که بر روی آن نوشته بود:«شیرین! ما آخرش تو را میکشیم!» به همین راحتی... خوب شما اگر جای شیرین خانوم بودید، چکار میکردید؟! همینطور دست روی دست میگذاشتید که روز روشن بیایند چاقو بگذارند زیر گلویتان و کار را یکسره کنند؟ و یا میافتادید زیر دست و پایشان و میگفتید غلط کردیم؟! پس بدانید که مطمئنا راه شما از راه شیرین خانوم جداست. آنها شیرین خانوم را دست کم گرفته بودند. آنها شیرین خانوم را نشناخته بودند. چرا که شیرین خانوم نه تنها نترسید، بلکه فورا گوشی را برداشت و به رویتر و بیبیسی زنگ زد و همه چیز را افشا کرد. رونوشتی از آن نامه را هم برای خبرگزاریهای مختلف ارسال نمود تا صدای مظلومیت خود را به گوش جهانیان برساند...
البته درباره عاملان این تهدید هولناک، نکات و احتمالات بسیاری وجود دارد که بنده تنها به چند مورد آن اشاره میکنم:
1 - فرضیه اول این است که آن نامه تهدید آمیز را واقعا مخالفان «آزادی بیان در سواحل شمالی و جنوبی مملکت» برای شیرین خانوم نوشتهاند!
2- فرضیه دوم اینست که خود طرفداران «آزادی بیان در سواحل شمالی و جنوبی مملکت» این نامه را نوشتهاند، تا به این صورت اعلام وجود کنند!
3- احتمال سوم هم اینست که با توجه به سوابق فیلمسازی شیرین خانوم، احتمالا ایشان مشغول نوشتن فیلمنامهای جنایی بودهاند که ناگهان روح خانم مارپل در ایشان تجلی میکند و سپس توهم زده میشوند و باقی ماجرا...این فرضیه از اینجا قوت میگیرد که قیافه شیرین خانوم بیشباهت به چهره خانم مارپل نیست!(عکسهای پایین را ببینید!)
4- احتمال چهارم هم اینکه شاید شبی در عالم رویا، چشمشان به جمال دلارای فرشته مرگ حضرت عزرائیل افتاده و صبح که بیدار شدهاند گمان کردهاند که سفر آخرتشان نزدیک است. لذا پیشاپیش خبر مرگشان را اعلام کرده، شاید این وسط دلها بسوزد برای شیرین خانوم!
5- و احتمال آخر که زیاد هم بعید نیست، اینکه شاید شیرین خانوم در اعتراض به نقض گسترده حقوق زنان در سواحل شمالی و جنوبی و همچنین ممنوعیت همجنسگرایی، تصمیم به حمله انتحاری گرفتهاند و میخواهند خود را حلق آویز کنند! لذا از همین الان دارند مقدماتش را فراهم میآورند. البته بنده با فقه بهاییت آشنایی چندانی ندارم و نمیدانم که در مرام و مسلک ایشان، خودکشی چه عاقبتی دارد، اما خاضعانه و خاشعانه و ملتمسانه از شیرین خانوم میخواهم که دست از خودکشی بردارند !!
بخشهای خبری صدا و سیمای ما قطعا یکی از موفقترین گروههای خبری در رسانههای دنیاست. اینرا من نمیگویم بلکه بسیاری از کارشناسان و اصحاب رسانه به این واقعیت اعتراف دارند و برای اثبات ادعای خود نیز دلایلی را ذکر میکنند. جنگ آمریکا و عراق را یادتان هست؟ رسانههای آمریکایی خبری را مخابره کرده بودند مبنی بر تصرف شهر فاو توسط نیروهای آمریکایی. خوب طبیعی بود که این خبر فورا در صدر اخبار منطقه و دنیا قرار بگیرد، اما آنها هرگز فکر خبرنگاران صدا و سیمای ما را نکرده بودند. چرا که بلافاصله، بخشهای خبری تلویزیون ایران، گزارشی را پخش کردند که خبرنگار ایرانی را نشان میداد که در حال قدم زدن در خیابانهای شهر فاو بود و جالب اینکه از نیروهای آمریکایی هم در این شهر هیچ خبری نبود! هوش و ذکاوت را حال میکنید؟ تازه این یک نمونه از شاهکارهای خبری تلویزیون ماست. به آن اضافه کنید اخبار تیراندازی در مدارس و دانشگاههای آمریکایی، انفجارهای پیدرپی در بیروت، فلسطین، تلآویو، کویته و لاهور پاکستان و چپ شدن اتوبوس در بورکینافاسو و زایمان خرس پاندا در باغ وحشی در چین و ...
تا اینجای کار را داشته باشید... قائم مقام سازمان صدا و سیما که همان آقای دارابی باشند در پاسخ به سوالی مبنی بر علت بایکوت خبری انفجار شیراز در صدا و سیما، اولا متعجب شدند و سپس فرمودند:«من بیاطلاعم، یعنی این خبر واقعا پخش نشد؟!» (بنده از دوستان و آشنایان خواهش میکنم که با انجام تحقیقات گسترده آقای دارابی را از این همه سردرگمی بیرون بیاورند و ببینند آیا صدا و سیما واقعا این خبر را پخش نکرده است؟! شاید ما اشتباه میکنیم! به هرحال آقای دارابی مشغول رصد و جمعآوری اخبار از شبکههای خارجی بودند!) البته ایشان قول دادند که حتما در این خصوص پیگیریهای لازم را بعمل خواهند آورد. خدا را شکر که این پیگیریها سرانجام نتیجه داد و بخشهای خبری نیمروز، در راستای خبررسانی صحیح و به منظور مقابله با شایعات و تبلیغات شوم رسانههای بیگانه، امروز در خبری کوتاه به حادثه چند شب پیش شیراز اشارهای کوتاه داشتند!
مطالب مرتبط:
پیام تسلیت رهبر معظم انقلاب در پی حادثه انفجاری در کانون رهپویان وصال شیراز
این هم تصاویری از آلات و ادوات جنگی که به گفته برخی مقامات استان فارس باعث بروز انفجار شده بود!!
و این هم اطلاعاتی دیگر درباره همین ادوات جنگی!!
جواد هم مانند دیگران پر کشید...
آقای فرماندار شیراز، دلم میخواهد بگویم شهید...
توضیح ضروری: بخشهایی از این داستان، بنا به دلایل مختلف، در اینجا آورده نشده و حذف و سانسور گردیده است! شاید فرصتی دیگر...
«این داستان واقعی نیست!»
- سلام، حال شما خوبه؟ ببخشید من خیلی نمیتونم بمونم.
- سلام. ممنونم. شما چطورین؟ بفرمایین.
- من هم خوبم. فقط من بیشتر از 5 دقیقه نمیتونم بمونم. باید برم. اومدم خداحافظی کنم. شاید دیگه نیام.
- چرا؟ چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
- ....
- هستین؟ لااقل یه چیزی بگین.
- بله هستم. خوب دیگه حلالم کنین. خداحافظ...
دلیل رفتنش را متوجه نشدم. چند ماهی بود که با هم آشنا شده بودیم. بطور خیلی اتفاقی. روزهای اول حالش خوب بود، لااقل من اینطور حس میکردم. اما کمکم همه چیز فرق کرد. یک روز حالش خوب بود، یک روز نه. یک روز حوصله داشت، یک روز نه. یک روز قادر بود سرپا باشد، یک روز نه. یک روز نفس کشیدن برایش راحت بود، یک روز...! از همان روزهای اول احساس کردم که سالهاست او را میشناسم. نمیدانم چرا؟ هنوز هم دلیلی برای این حس پیدا نکردهام، فقط اینرا میدانم که مدتهاست او را میشناسم.
یک شب قاب عکسی را نشانم داد و گفت:«اینو میشناسی؟» گفتم:«نه» گفت:«بابامه. ولی من باهاش قهرم» با تعجب پرسیدم:«چرا؟ مگه آدم با باباش قهر میکنه؟» گفت:«آره. چرا قهر نکنم؟ من حوصلهشو ندارم، بره بمیره!» خیلی عجیب بود. اصلا انتظار شنیدن این حرف را نداشتم. خواستم که نصیحتش کنم و از اخلاق و احترام به پدر و مادر حرف بزنم که ادامه داد:«بابایی که حتی یه عکس هم باهاش نداری، بدرد چی میخوره؟ بابایی که فقط یه روز تو رو دیده، همون بهتر که بره گم شه!» پرسیدم:«خوب چرا یه عکس باهاش نگرفتی؟» جواب داد:« اتفاقا یه عکس با من گرفت، ولی من پارهاش کردم» داشتم کمکم به حرفهایش شک میکردم. آخر چرا آدم باید درباره پدرش اینطوری حرف بزند، حتی اگر بدترین پدر روی زمین هم باشد؟ آن شب گذشت و من داشتم به حرفهای او فکر میکردم و اصلا خوابم نبرد.
چند روز بعد باز هم دیدمش. اینبار حالش بهتر بود. بعد از سلام و احوالپرسی پرسیدم:«از پدرت چه خبر؟» گفت:«خوبه، با هم آشتی کردیم» گفتم:« خدا رو شکر، آخه چطور دلت میاد؟» گفت:«برات عجیبه؟ ما تا حالا صد بار با همدیگه قهر کردیم و بعد از ده دقیقه هم آشتی کردیم» گفتم:«پس اون حرفهایی که اون شب درباره بابات گفتی چی؟» خندید و گفت:«بازم میگم. هنوز هم از دستش گله دارم. بابایی که فقط یه روز منو دیده، همون بهتر که اصلا نباشه» شنیدن این حرفها آتش بر جانم میزد. گفتم:«خوب اگر تو این حرفها را بزنی، پس از بقیه آدمها چه انتظاری داشته باشیم؟» با عصبانیت جواب داد:«دیگران غلط میکنند حرف بزنند. بابای خودمه. بقیه برن درباره باباهای خودشون حرف بزنند» چیزی نگفتم. فقط آهی کشیدم و سکوت کردم. چند لحظهای به همین حالت گذشت. سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم. گوشه چشمانش خیس بود. معلوم بود که منتظر گریه کردن است. گفتم:«ببخشید که ناراحتت کردم. منظوری نداشتم » اشکش را پاک کرد و با همان حالت شروع کرد به حرف زدن:«خیلیها فکر میکنند که من هیچ احساسی ندارم، خیلیها هم اصلا خبر ندارن که من چه دردی دارم. میدونی چیه؟ شاید تو هم پیش خودت فکر کنی که من چرا این حرفها رو میزنم. اصلا کی میدونه که من چی میگم. ولی اینو بدون که من اگه یه شب، فقط یه شب بابامو نبینم، خوابم نمیبره. اینقدر گریه میکنم و اشک میریزم تا بیحال بشم. اینقدر گریه میکنم تا مجبور بشه بیاد منو ببینه. اونوقت رودررو همه این حرفا رو به خودش میزنم. شاید باور نکنی، ولی من راست میگم. من هر شب بابامو میبینم. من هر شب بابامو بغل میکنم و میخوابم، من هر روز صبح که از خواب بیدار میشم اول چشمای بابامو میبوسم...» حرفهای عجیبی میزد. شاید آدمهای دیگر حق داشته باشند که اصلا باور نکنند، ولی من باور کردم. برای همین هم گفتم:«خوش به حالت» و ساکت شدم...
شب خواستگاریش بود. بهش گفتم:«بازم که ناراحتی، بابا تو که امشب باید خوشحال باشی و بخندی. چته؟» حرفی نزد اما انگار حرفهای زیادی برای گفتن داشت. شروع کردم به شوخی کردن و با خنده گفتم:«ببینم، به این آقا داماد گفتی اگه سر به سرت بذاره و اذیتت بکنه، با من طرفه؟ کافیه به من بگی تا گوشش رو بگیرم» لبخندی زد و گفت:«برو بابا دلت خوشه. تو چی میدونی من چه حالی دارم» گفتم:«خوب بگو چه دردی داری؟» با بیحالی جواب داد:«هیچی. فقط دوست دارم سر به تنش نباشه» با تعجب پرسیدم:«کی؟ داماد رو میگی؟ به همین زودی ازش بیزار شدی؟» گفت:«نه بابا. داماد رو که نمیگم. بابامو میگم. میخوام سر به تنش نباشه» فورا متوجه شدم که باز هم همان درد و غصه همیشگی به سراغش آمده. برای همین هم رو کردم بهش و گفتم:«آخه چرا. باز دیگه چی شده؟» جواب داد:«هیچی. چی میخواستی بشه. درست همون شبی که من بهش احتیاج دارم، پیدایش نیست» بهش گفتم: خودتو ناراحت نکن. اون حتما میاد. مثل همیشه. با ناراحتی جواب داد: فایده نداره. همین الان باید اینجا باشه اگه الان نیاد، پس کی میخواد بیاد؟ و من باز هم احساس کردم که هیچ حرفی برای گفتن ندارم و سکوت کردم...
به خانه برگشتم. حالم خوب نبود. دفتر خاطراتش را باز کردم و شروع کردم به خواندن :« چه عادت بدی داشت مامان! تو طب الآن دیگه منسوخ شده خداروشکر! ضایع بود خب! بچه رو قنداق میکردن که دست و پاش بدشکل نشه! اما دست و پای من که دراز شد...و دست از پا دراز تر... اونروز یادته..؟ تو بغل مامان بودم..گفت تو داری میای..نشسته بودیم دم در ... هی به آسمون نگاه میکرد..منم نگاهشو تعقیب میکردم...آسمون ابری بود..هنوز هم که هنوزه، آسمون که ابری میشه، منم سر به هوا می شم... مامان هی با من حرف میزد..همش نگرانت بود..حرفایی بهم میزد که به دیگران نمیگفت..فکر میکرد منم نمیفهمم... مامان زیر لب میگفت: بیا دیگه! الان آسمون میباره!..دندوناشو به هم فشار داد: چقدر گفتم لباس گرم ببر؟! گفتی جنازه بچهها رو از زیر یخ در میارن..من لباس گرم نمیخوام...بفرما! حالا تو بارون چطور میخوای برگردی.. اوخ..اوخ..بارون گرفت..قطره های گنده گنده رو صورتم ولو می شدن، اما مامان که حواسش به من نبود..جیغ زدم...اما مامان فکر میکرد من بهانه تو رو میگیرم! الان میاد مامانی!..تو هم دلت تنگ شده؟ الان میاد!... و تا مدتها و شاید هنوز هم، نمیشد جلوش گریه کنم..فکر می کرد همه بهانه از توست!! من که تو رو ندیده بودم که دلم برات تنگ شه آخه!..حالا یه وقت خیال نکنی منو برد تو ها! نه خیر!چادرشو کشید رو سرم...دنیا خال خالی شد...صدای پا اومد..خش خش...یا یه همچین چیزایی...مامان سعی میکرد آروم جیغ بکشه!! اومدی؟..جانم...بدو آفرین..الان خیس میشی...سرما می خوری..بعد هر کار کنم باز بر میگردی منطقه...داشتی نزدیک میشدی..مامان منو رو قلبش فشار می داد..تند میزد..خیلی تند..ترسیدم..گریهام گرفت... سلام...چه صدای کلفتی داشتی...از تو هم میترسیدم...اگر چه الان میدونم اونی که ترس داره تو نیستی...یکی دیگهست...مامان این چادرو بزن کنار ببینم کی مامان منو ترسونده!!! سلام!.. چقدر دیر کردی عزیز...دستت چی شده!..نگاه کن..سر تا پاش گلیه! صدات نمیومد...مامان یه جوری چادرو زد کنار که من یه لحظه چشمای خندونشو دیدم...و تو منو دیدی و من هم تو رو! ببخش که ترسیدم! خب..خب ترسناک بودی! موهات خیس بود...چسبیده بود به پیشونیت.. چشماتم که گرد کرده بودی...دهنتم که تا گوشات باز بود...خب وحشتناک بودی دیگه! تازه یه دفعه بلند خندیدی! منو از مامان گرفتی..زیر بارون..هی بالا پایین انداختی..مامان همش میگفت نکن! تازه شیر خورده...همش تقصیر این مامانه...اگه قنداق نبودم، موهاتو میزدم کنار...دستامو که گرم بود مینداختم دور گردنت...یه انگشتر فیروزه دستت بود...ایناهاش...بذار بکنم دستم... اون تو انگشت کوچیکش می کرد! بفرما! خانمت فالگوش وایساده........اومدی تو حیاط..مامان جون دوید تو ایوون.. الهی دورت بگردم مادر...از احمد چه خبر..بی رحمانه منو دادی بغل مامان. رفتی تو بغل مامانت..مامان چادرش افتاد..درو بست...خلاصه منو اونشب سرما دادین...دراز کشیدی همین جا! وسط اتاق...گفتی آخیش..مامان پوز خند زد..چادرشو گرفت دستش، کنارت زانو زد...یه جوری که حتما بهت بر بخوره گفت: خب نرو اگه اینقدر سختته! یه اخم کوتاه بهش کردی...دستتو دراز کردی که منو بگیری..نداد بهت..یادت باشه! مگه من توپ دسترشته بودم؟! خلاصه گرفتی منو...هی بوسیدی..:آخیییییش...آخیییییش...سیبیلات هی میرفت تو صورتم...دستام بسته بود والا...الانم دستام بستهست...دستام بستهست....... منو خوابوندی روی سینهات دستتو چند بار زدی رو پشتم...قلب تو از مامان قویتر میزد: گوروپ گوروپ...اون همه نیرو رو از کجا آورده بودی...اون همه توانو...مامان دوید دوربینو آورد..عکس گرفت...بعد ها پارهش کردم...تنها عکس دونفرمونو...خودت میدونی چرا!... مامان ساکت نگات میکرد...سیر نمیشد...اسمشو چی بذاریم..؟ رفتی تو فکر..منو گذاشتی زمین..نشستی به مامان نگاه کردی..دل تو دلم نبود!..پاشدی رفتی جلو روشویی...آستیناتو زدی بالا که وضو بگیری...: هر چی تو بخوای! حوله رو برداشتی سرتو باهاش خشک کردی... آب گرم کنم بشوری سرتو؟ نه..زحمت نکش.. من؟ من تا حالا هیچی صداش نکردم..دوست داشتم تو بیای بگی..بچه سه ماهشه..اسم نداره..شناسنامه نداره...کوپن هم بهمون نمیدن...حالا کوپن هیچی...تو یعنی هیچ نظری نداری؟؟ سکوت کردی...آره خب..تو که قرار نبود منو هیچ وقت صدا کنی..وضو گرفتی..مامان همینطور وسط اتاق، ساکت..نماز خوندی..مامان نگات کرد... بده به من...مامان رو زانو تا کنار مهرت اومد...منو گرفتی...دهنتو چسبوندی به گوش راستم... الله اکبر..چشماتو بستی..:فاطمه...مامان خندید...با سر تایید کرد.....:کنیز فاطمهست... اما نیستم...این آخرین کلمه ای بود که قبل از شیر خوردن ازت شنیدم...صبح که پا شدم مامان پشت پنجره بود...ومن فاطمه شدم...فاطمه...
دفتر خاطرات را بستم. چشمانم مثل همیشه اشکآلود بود و من مطمئن بودم که او و پدرش، امشب هم مثل همه شبهای گذشته با هم آشتی میکنند.