تک درختی در کویرم، همنشین سایهام!
ریشه هایم در به در دنبال آب
شاخههایم چون گدایان،
دستها را رو به سوی آسمانها بردهاند
چشم من هم روزها غرق نگاه آسمانست
شاید او از خشکی چشمان من، قلبش بسوزد
ساعتی بر من بگرید...
تک درختی در کویرم!
همنشین سایه ام!
روزها و رهگذرها دیدهام
رهگذرهایی که روزی، در پناه سایهام از غصههای خود سخنها گفتهاند
شور و شیون ها براه انداختهاند
چون به زیر سایه ام خوابیدهاند،
در کنارم اشکها باریدهاند!
اشکهاشان روی خاک
ریشه هایم در به در دنبال آب...
تک درختی در کویرم
همنشین سایه ام
من تمام شاخ و برگم
من تمام بودنم، بوی دل آن رهگذرها میدهد
آن مسافر، آن غریب، آن آشنا...
آن که یک شب در کویرستان این خاک سیاه
همنشین ساعت تنهایی ام شد
او که بر من تکیه کرد و دردهایش را به جانم ریخت و رفت!
من اسیر بودن و تنهایی اش...
من درختم، تک درختم
من نگاهم رو به سوی آسمان ها
شاید از سوز دل این رهگذرها
او دلش بر من بسوزد
ساعتی بر من بگرید...