حکایت غریبی است، حکایت آدمها و حال و روزشان در تاریخ، داستان زندگی و مرگشان. حکایت غریبی است، حکایت بلعم باعورا ، شریح قاضی، طلحه و زیبر...احساس عجیبی به آدم دست میدهد وقتی دفتر تاریخ را ورق میزند و افرادی را میبیند که عاقبتشان آن چیزی نشد که در ابتدا چنان بودند!... اینکه «طلحه الخیر» و «سیف الاسلام» باشی و تمام افتخارت این باشد که همنشین پیامبر بودهای و در کنارش به جهاد با کفار پرداختهای، اما روزگاری هم افتخارت این باشد که در برابر علی (ع) قد علم کنی! مگر نه اینکه «طلحه» حکومت بصره را میخواست و «زبیر» امارت کوفه را! و مگر نه اینکه در نهایت شمشیر خود را در برابر قرآن ناطق گرفتند و ایستادند و جنگیدند ؟! اینجاست که میفهمم چرا علی(ع) بر جنازه آندو اشک ریخت و گریست!...
میگویند تاریخ تکرار می شود. پس دفتر تاریخ را ورق بزن و به دوران معاصر نگاه کن. از یک سو، سلول و زندان و سیاهچال و شکنجه و درد و مشقت را ببین و از سویی صدای آه و ناله و مظلومیت آنهایی را بشنو که ایستادند و خم به ابرو نیاوردند! داستانها همچنان آشنا و تکراری هستند. مدالها رنگارنگ و چشم نواز، افتخارات بسیار و القاب پرمعنا. یک عده «وارثان انقلاب» لقب گرفتند و عده ای هم شدند «مالک اشتر» و «سردار لشگر» و «ذوب شدگان در ولایت» و «دستان راست و چپ آقا!» و من – یعنی کسی که نه آنروزها را دیدهام و نه معنای شکنجه را میفهمم و نه احساسش میکنم و نه میدانم که سلول و سیاهچال یعنی چه؟ - امروز با خیال راحت مینشینم و به تمام آن آدمها و القابشان گیر میدهم... این وسط چه کسی مقصر است؟ من یا آن آدمها؟!