پس از نوشتن نوستالژی، یکی از آشنایان ماجرایی را برایم تعریف کرد که تا حدود زیادی به نوشته قبلی مربوط میشود؛ ماجرایی که شاید برای افراد بسیاری اتفاق افتاده و از چشمان بسیاری دیگر، پنهان مانده باشد. برای نوشتن این ماجرا، نیازی نیست که حتما سراغ کلمات و عبارات احساسی بروم تا مفهوم درد و غصه را منتقل کند. گاهی اوقات خود داستان همه درد را تعریف میکند:
«شب عروسی خواهرم بود و ما- یعنی همه اطرافیان عروس- در برزخ میان خوشحالی و غم، کمکم آماده رفتن به خانه خودمان میشدیم! خوشحال از اینکه بالاخره خواهرم پس از سالها تصمیم به ازدواج مجدد گرفته بود و ناراحت و نگران از عکس العمل فرزند 7، 8 ساله اش! چند سالی از شهادت شوهر خواهرم، میگذشت. خواهرزادهام که پس از شهادت پدر به دنیا آمده بود، هرگز از مادرش جدا نشده بود، اما آن شب...
هنوز چشمان نگران و اشک آلود خواهرم را در لحظه جدایی و خداحافظی با پسرش به یاد دارم. بغض سنگینی گلویم را میفشرد. همه نگاهها به صورت معصوم آن کودک خیره بود. به خانه برگشتیم. خواهرزاده ام هم با ما برگشت. با وجود همه درد و اندوهی که در دل داشتیم، در خانه خودمان هم کف زدیم و شادی کردیم اما خواهرزادهام گوشهای نشست...
نیمههای شب بود. نمیدانم خواب بودم یا بیدار، رویا بود یا واقعیت؟ شهید را دیدم که به خانهمان آمده بود. گفت: از اینکه خواهرت، سر و سامان گرفته خوشحالم، اما به داد پسرم برسید!... از جا پریدم و فورا به طرف خواهرزادهام رفتم. پتو را کنار زدم. باورم نمیشد، صورتش خیس بود از بس که در تنهایی و غریبی خود گریه کرده بود. تب شدیدی هم داشت. بقیه که از سر و صدای من بیدار شده بودند، با دیدن او، شروع کردند به گریه کردن...
هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که عروس-خواهرم- به خانه آمد و یکراست رفت سراغ پسرش. او را در آغوش گرفت و سر و رویش را بوسید. گویی که سالها همدیگر را ندیده بودند... »
آن پسرک 7، 8 ساله، امروز خود پسری دارد 5 ساله. شاید با هر بار شنیدن کلمه «بابا»، داغ روزهایی برایش زنده شود که هرگز به کسی نگفت بابا!