چند سالیست که با فرا رسیدن چنین روزهایی دلم می گیرد. روزهای آخر سال را میگویم. روزهایی که آدم دلش میگیرد وقتی کنار سفره هفت سین مینشیند! روزهایی که آدم دلش بالا میآید از بس چشم به راه میماند و مسافرش را نمیبیند. روزهایی که آدم یادش میآید بعضی ها اصلا سبزه ندارند! روزهایی که هفتسین سفرهات میشود: سوختن، ساختن، سرودن، سوز دل داشتن، سینه مجروح داشتن، سر دادن و ساکت ماندن ... روزهایی که ناگهان دلت تنگ میشود برای آن لحظهای که با دوستی، عزیزی، همدمی گوشهای مینشستی و دعا میکردی! روزهایی که آرام و بی صدا آمدند و رفتند و گذشتند و جز یک مشت خاطره و حسرت چیزی بر دلت باقی نگذاشتند... و من امشب، همانند همه آن شبها و روزهای پرخاطره و پرحسرت، با دلم همنوا میشوم و میخوانم:
بهار آمد بهار من نیامد گل آمد گلعذار من نیامد
برآوردند سر از شاخ گلها گلی بر شاخسار من نیامد
جهان را انتظار آمد به پایان به پایان انتظار من نیامد
همه یاران کنار از غم گرفتند چرا شادی کنار من نیامد
چه پیش آمد درین صحرا که عمری گذشت و تکسوار من نیامد
سر از خواب گران برداشت عالم سبک رفتار یار من نیامد
به کار دوست طی شد روزگارم دریغ از من به کار من نیامد
سرمای هوا به حدی است که دیگر نمیشود آنرا تحمل کرد و کلاه بر سر نگذاشت! سوز عجیبی دارد، از آن سوزهایی که باید منتظر سردردهایش باشم و من - که همه حواسم اینست که هنگام پرسه زدن در این پیادهروها، نلغزم و نیفتم- به مغزم فشار میآورم تا شاید اسم آن آدمی را که همین چند لحظه پیش دیده بودم، بخاطر بیاورم. همان کسی که وقتی از کنارش رد شدم اصلا او را ندیدم، ولی او مرا دید و صدایم زد و گفت: آقا لااقل جواب سلامم را بده! برگشتم و گفتم: بله؟! دوباره حرفش را تکرار کرد: لااقل جواب سلامم را بده. قیافهاش خیلی برایم آشنا بود. در ذهنم فورا دنبال آدمهایی مشابه او گشتم و به نظرم آمد که شاید یکی از دوستان زمان دانشگاهم باشد، لبخندی زدم و گفتم: شما خیلی برایم آشنا هستید. گفت: خوب، مومن، مومن را میشناسد دیگر! اینرا گفت و رفت. جا خوردم! من که هنوز متوجه ماجرا نشده بودم و رفتنش را تماشا میکردم، تازه فهمیدم که ای داد و بیداد، طرف انگار حال و روزش چندان مناسب نیست! الان که فکر میکنم، یادم میآید که ریشهایش هم خیلی آشفته و پریشان بود. اما...اما سر درنمیآورم. آیا این مرد واقعا همان دوست سابقم بود یا اینکه من او را اشتباه گرفته بودم؟! اگر همان باشد، پس چرا به این وضعیت افتاده؟ اصلا چرا از میان این همه آدم، جلوی مرا گرفت و سلام کرد؟! نمیدانم. فقط میدانم که فکرم را بدجوری درگیر خودش کرد!
شب بود و سکوت، اما کویر نبود!
و من خسته و دلشکسته از بازی روزگار و دلتنگ و پریشان از فراق یار و دیار، در پناه شب و سکوت، چشم براه آمدن روزها و شبهایی که سرنوشت نامعلوم مرا رقم خواهند زد!
و با آنکه کوچکترین نسبتی با کویر ندارم، دلم برای کویر تنگ شده است، گویا که در کویر، دلم را جا گذاشته ام!
آیا میتوان تو را دید، تو را شنید؟...
آیا میتوان با تو گریست، با تو خندید؟
آیا میتوان با تو پرواز کرد تا آسمان، با تو نشست بر خاک؟
آیا میتوان با تو غروب، دلتنگ شد، غربت را فریاد زد؟
آیا میتوان با تو آه را معنا کرد، دردها را درمان؟
آیا میتوان با تو بغضها را شکست، غصهها را گفت؟
آیا میتوان با تو چشمها را بست، اشکها را شست؟
آیا میتوان با تو جاری شد، رفت، مرد...
دلم مدتیست که برای آسمان میسوزد
و از دیدن سرخی غروبش، خون میشود
دلم مدتیست که با دیدن ابرها میگیرد
و از دیدن صورت کبودش، گریه میکند، میبارد
دلم مدتیست که برای آن پرنده تنها میگرید
که از یاران مهاجرش جا مانده و در آسمان غربت، کسی را صدا میزند
دلم برای ساقه شکسته یک گل، میشکند
دلم برای بال شکسته، دست شکسته، پای شکسته، قلب شکسته...
دلم برای «دلشکسته» خون میشود، تنگ میشود، میمیرد...
دلم درد دارد، دارد میمیرد
در پاسخ به وبلاگ اصلاح طلبان
پس از نوشتن مطلب پیامبر، احمدینژاد و تیجانی در این وبلاگ، گویا دوستان اصلاحطلب ما آشفته شده و مطلبی را در رد آن، در وبلاگ خود قرار دادهاند. اما متاسفانه باز همان اتهامات و حرفهای همیشگی خود را به بهانه نقد تکرار کردهاند. اینک پاسخی بر نوشته آنها:
سلام بر شما دوستداران خاتمی عزیز!خیلی ممنونم که در وبلاگ خود، یادی هم از بنده حقیر کردهاید. مطلبتان را خواندم اما معلوم نیست که دلیل عصبانیت شما دقیقا چه چیزی است: مطلب بنده؟ حمایتم از احمدی نژاد؟ بیان حرفهای تیجانی؟ یا منتخب شدن این مطلب در پارسی بلاگ؟ یا اینکه همه این موارد؟ البته با کمی دقت در نوشته شما، تاحدودی میتوان به نیت شما پی برد. در نگاه اول گویا از بنده و یا آقای تیجانی عصبانی شدهاید که چرا گفتهایم احمدینژاد شخصیت محبوبی است؟! و چرا سخنان تیجانی را درباره او تکرار کردهایم. به همین خاطر برآشفته شدید و پرسشهایی را مطرح کردید. البته خودتان هم زحمت پاسخگویی به آن را کشیده و نتیجه دلخواه را هم گرفتهاید. به قول معروف خود بریدی و دوختی! پس اجازه بدهید که بنده هم سوالاتی را از شما بپرسم :
1- شما از چند درصد جوانان مملکت آمار گرفتهاید که مطمئن هستید دکتر احمدینژاد در ایران محبوب نیستند؟ طبق کدام آمارگیری علمی این چنین قاطعانه اظهار نظر میکنید؟
2- تیجانی چه حرف غیر عقلانی زد که اینچنین خشم شما را در پی داشته؟ آیا حدیثی جعل کرد؟ آیا سخن ناروایی به رسول گرامی اسلام روا داشت؟ آیا مرتکب چاپلوسی و تملق شد؟ جالب اینجاست که شما هم مثل همانهایی بر او ایراد گرفتید که خودشان در تلویزیون گفتند. همانهایی که از گفته او تعجب کردند. به نظر بنده این شما هستید که حدیث جعل کردید و حرف خودتان را به پیامبر اسلام نسبت دادید. تا جایی که ما شنیدیم تیجانی یک حدیث را از زبان رسول بیان کرد که مصداقش هرکسی میتواند باشد. حتی رییسجمهور دائمی شما ( آقای خاتمی!). بعید میدانم که در فهمیدن و درک آن مشکل داشته باشید. اما مشکل آنجاست که اساسا شما نمیخواهید اسم شخصی به نام احمدینژاد را بشنوید. مشکل از تیجانی نیست. مشکل از صدا و سیما هم نیست. مشکل از پیامبر هم نیست که حدیثی برای امت بیان کرد. مشکل از شماست برادر. بله از شما که این نام برای شما نوعی آلرژی و حساسیت به همراه دارد.
3- از خرافات نوشتید و ما را بدان متهم کردید. شکر خدا که هیچیک از ما، به اندازه برادران اصلاح طلب شما، خواب و رویا نمیبینیم. هنوز یادمان نرفته که آقای خاتمی عزیز در دوران وزارتش، بر اثر یک خواب، عطای وزارت را به لقایش بخشیدند. شیخ اصلاحات جناب کروبی هم که در خواب دیدن و تعبیر آن استاد همه هستند. دیگر چیزی برای ما باقی نمانده نمیماند. پس از کدام خرافات دم میزنید؟ اینکه حدیثی از پیامبر نقل شود، آیا به نظر شما خرافات است؟ اگر درباره ظهور امام زمان صحبت شود، خرافات ترویج شده است؟ اگر بگوییم که نشانههای اضمحلال نظام سرمایهداری دیده میشود، اسیر خرافات شدهایم؟ خدا کند که شما برای فرار از خرافات، از آنسوی بام به زمین نیفتید!
4- از تشابه کارگزاران و مشارکتیها به وهابیت ناراحت شدهاید. اولا دلیل ناراحتی شما برای ما مشخص نیست. برای عصبانی بودن از تیجانی، که لازم نیست آدم حتما وهابی باشد. البته تشابهاتی در این خصوص وجود دارد. هردو گروه از تیجانی بیزارند به این علت که او احادیث موثق رسول گرامی اسلام را ذکر میکند و بر اساس مقتضیات زمان، شرحش را هم بیان میکند. تیجانی با استفاده از کتب اهل سنت، حقانیت شیعه را اثبات کرد. احادیثی که قرنها در کتب اهل تسنن، وجود داشت. اما نگاه عالمانه و محققانه تیجانی لازم بود که آنها را کنار هم بگذارد و بفهمد آنچه را که دیگران نمیفهمیدند. این است دلیل عصبانیت وهابیون که بجای پاسخ دادن و نوشتن کتاب در جواب شبهات تیجانی، تنها به ناسراگویی و اهانت به او میپردازند. آیا شما کاری غیر از این انجام دادید؟ آیا دلیلی بر رد گفته او آوردید؟ جز آنکه او را متهم به تملق و چاپلوسی و تحریف احادیث رسول کردید. نکته بعدی اینکه، علمای متعصب و جاهل وهابی تا به حال حتی یک کتاب هم بر علیه صهیونیزم ننوشتهاند و نگاه تند و تیز آنها فقط و فقط متوجه شیعه و سایر فرق اسلامی است. آیا دوستان مشارکتی شما مانند آنها، از بیان افسانه هولوکاست از زبان رییس جمهوری، آشفته نشدند؟!...
5- شما به بزرگواری خودتان ببخشید که به دوستان متعصب مشارکتی شما توهین شده است. حق دارید که جانب آنها را بگیرید. اما برای ما هم این حق را قائل باشید که به آن متعصبان اعتمادی نداشته باشیم. همانها که در دوران اصلاحات، برای هیچ حزب و گروهی، حتی همپیمانان خود هم حقی قائل نبودند. همانها که هشت سال تمام، بوی تعصب و کینه و آشوب را در فضای این مملکت پراکنده کردند. همانهایی که روزگاری منتقدان خود را با چماق اصلاحات از صحنه خارج کردند. همانهایی که سالها بر بیت المال این مملکت دست داشتند و آنرا خرج روزنامه و شب نامه و حزب و جبهه و مجمع خود کردند. همانهایی که سالهاست مانند کرکس و کفتار، بر تمام معادن و مخازن و زمینهای کشاورزی کرمان و یزد و ... چیره شدهاند و مشغول غارت و تاراج نعمتهای خدادادی این ملت هستند. همانهایی که با آرای مردم به کرسیهای مجلس تکیه زدند، اما چون دشمنان ملت در راهروهای مجلس بست نشتند و تحصن کردند و بالای سرشان هم به زبان انگلیسی نوشتند که تحصن نمایندگان مجلس؟! خوب برادر ما که خطمان فارسی بود. پس آنها برای چه کسانی این نمایش را ترتیب داده بودند؟
ختم کلام: برای کوبیدن احمدینژاد، نیازی به این همه داستان و بدو بیراه گفتن به تیجانی و گله از آهستان و متهم کردن پارسیبلاگ نبود. فقط یک کلام مینوشتید ما از احمدینژاد بیزاریم!
سرانجام پس از کش و قوسهای فراوان، صدا وسیما حرف آخر را زد و وعده پخش اخراجیها را داد. این روزها شاهد بودیم که، دم زدن از اخراجیها و نقد و بررسی آن، صرفا حالتی احساسی و عاطفی به خود گرفته و کمتر از دیدگاه فنی و تکنیکی به آن پرداخته شد. شاید به همین علت، جر و بحث موافقان و مخالفان آن، به جنگی حیثیتی تبدیل شد و فعلا پیروز این ماجرا، انگار حامیان و دوستداران این فیلمند! منتقدان، با بهراه انداختن سایت و وبلاگ و جمع آوری امضا و صدور بیانیه، حرکتی را آغاز کردند که فکر نکنم در طول این سالها علیه هیچ جریانی و هیچ فیلم و کتابی، صورت گرفته باشد! برخی علت نگرانی خود را مالیات پرداختی به صدا و سیما اعلام کردند؛ گویی در بقیه ایام سال، مالیاتشان به هدر نمیرود! عدهای نیز نگران تحریف تاریخ بودند و برخی نیز از دخالت عوامل مشکوک و فاسد؟ در فیلمی که قرار است دفاع مقدس را حکایت کند، شکایت داشتند. انگار، همین عوامل به ظاهر مشکوک و معلومالحال نبودند که قبلا در فیلمهایی چون امام علی (ع) بازی کرده بودند!... بگذریم. در این میان، وقتی از استقبال گسترده مردمی از اخراجیها، سخن به میان آمد، بنده خدایی در پاسخ نوشت که « اکثر مردم نمیفهمند!» و برای اثبات ادعایش هم طبق معمول از آیات و روایات، استفاده لازم را بعمل آورد. گفتم : « بله! حق با شماست. من نمیدانم که چرا مدتیست مردم ما نمیفهمند؟! زمان انقلاب، فهمیدند و به خیابانها ریختند، زمان جنگ هم فهمیدند و به جبههها رفتند، در عرصهها و انتخابات مختلف، باز هم فهمیدند و در صحنه بودند، اما الان دیگر نمیفهمند! نکته اصلی اینجاست که هر وقت با شما نیستند، دچار نفهمیدن میشوند!...» نکته جالبی است نه؟
آیا شنیدهاید که مازندرانیها به تلویزیون میگویند ناطق نوری ؟!! ...
امروز « ناطق نوری» خانه ما مطابق معمول روشن بود و برنامه ویژه قبل از افطار را پخش میکرد. مهمان امشب هم محمد، که از سر و وضعش معلوم بود چندین طبقه زیر خط فقر به سر میبرد! مجری برنامه هم چندین بار این را به رخش کشید و حتی قیمت پیراهن تن محمد را هم پرسید! البته « ناطق نوری» همیشه عادت دارد که در چنین ایامی حس همدردیاش گل کند و یادش بیاید که در مملکت ما آدمهایی هم زندگی میکنند که اصلا در خانهشان « ناطق نوری» ندارند؟! اینکه « ناطق نوری» مملکت ما، دل میسوزاند و دلها را میسوزاند جای تشکر دارد اما حیف که « ناطق نوری» اینها را خیلی زود فراموش میکند! باور نمیکنید؟ پس منتظر عید فطر باشید و ببینید که مهمانان ویژه « ناطق نوری» چه کسانی هستند؟! تجربه این سالها نشان داده است، که دیگر نه از « محمد» خبری میشود و نه از « علی اکبر» و نه باقی ساکنان زیر خط فقر! آنها فقط به درد روزها وشبهای ماه مبارک میخورند تا ما پز همدردی بدهیم و اشکی بریزیم و آهی برآوریم و خدا را بر این حس معنوی سپاس بگوییم. اما مهمانان عید فطر باید خوش آب و رنگ باشند. بخندند و بخندانند. مهمانان « ناطق نوری» پیراهنشان میارزد به تمام دار و ندار «محمد»ها! راه رفتنشان و خرامیدنشان هم به ادا و اطوار « علی اکبر»ها ... خوب حتما میگویید روز عید است و نباید کام مردم را با دیدن فقر و محرومیت تلخ کرد. بله صد در صد با این عقیده موافقم. بخاطر همین هم هست که رنگ مانتوی بعضی از مهمانان « ناطق نوری»، با شادی و خوشی عید فطر تناسب ویژهای دارد و باعث نشاط معنوی بینندگان میشود... حالا بعضی ها بروند و شب و روز ماهواره تماشا کنند. بروند و با شبکههای خارجی حال کنند. ما یک موی « ناطق نوری» خودمان را با تمام آن خارجیها عوض نمیکنیم!
قابل توجه خوانندگان محترم: در این نوشته هر جا که از اصطلاح « ناطق نوری» استفاده شده است، منظور همان تلویزیون است که هموطنان عزیز مازندرانی به آن میگویند « ناطق نوری»؟! این توضیح را نوشتم که یکبار برای کسی سوءتفاهم پیش نیاید و با آن آقای « ناطق نوری» که قبلا رییس مجلس بودند اشتباه گرفته نشود!
در پاسخ به دعوت آقای حسامی
مقدمه:
من چند سالی از دوران تحصیلم را به خاطر موقعیت شغلی پدرم در استان ایلام سپری کردهام. پدرم معلم بود و محل تدریس ایشان هم روستاهای محروم ایلام.(البته درست در همان سالهای جنگ و بمباران) تقریبا در همه آن سالها، محل اسکان ما ساختمانی بود که دو اتاق بیشتر نداشت! در حقیقت خانه ما، همان مدرسه بود. یکی از اتاقها، کلاس درسی بود که دانش آموزان کلاس اول تا پنجم بطور همزمان در آن مینشستند ( پدرم هم به نوبت از کلاس اول شروع میکرد و میرسید به درس و مشق کلاسهای بالاتر) و اتاق دیگر، محل زندگی ما! قبلا در یکی از مطالب خود نوشتم که حتی گاهی اوقات بوی غذایی که مادرم در اتاق کناری مشغول تهیه آن بود، سراغ بچههای کلاس میآمد و حواس همه را پرت میکرد... و من چند سالی را در همین کلاسها درس خواندم. کلاسهایی که پدرم، هم معلمش بود هم ناظم و هم مدیر و هم خدمتکارش!....
خاطره اول: ما در حیاط خانه و مدرسهمان پناهگاهی داشتیم که در مواقع لزوم میرفتیم آنجا. پدرم یک رادیوی کوچک داشت که بیشتر ایام روز روشن بود. به خاطر اینکه حواسمان به آژیر خطر باشد. یک روز که نمیدانم چرا متوجه آژیر خطر نشدیم، سر کلاس درس نشسته بودیم که ناگهان سر و صدای هواپیماها به گوش رسید. البته آنها هرگز روستاهای کوچک را بمباران نمیکردند و بیشتر به سراغ شهر های ایلام و کرمانشاه و اسلام آباد غرب و ... میرفتند. اما ما هم از هدایای آنها بی نصیب نمیماندیم. سهم ما از آن، شنیدن دیوار صوتی گوش خراش بود! آنروز هم مطابق معمول هواپیماها دیوار صوتی را شکستند. انگار صدای اینبارشان خیلی وحشتناک تر از قبل بود. طوری که شیشههای خانهمان ( همان مدرسه) شکست. از اتاق کناری صدای گریه خواهر کوچکم را میشنیدم که مادرم سعی میکرد او را آرام کند...
خاطره دوم: دو سه سالی که ایلام ماندم، به خاطر شرایط آب و هوایی، به یک بیماری خاصی مبتلا شدم و پدر و مادرم مجبور شدند برای بهبودی کامل مرا به شهر خودمان بفرستند. به همین خاطر مجبور شدم مدتی را هم به دور از والدین خود و در کنار پدر بزرگ و مادربزرگم زندگی کنم. از همه سختیها و غم و اندوه آن سالها میگذرم و به آن چیزی میپردازم که مربوط به این بحث میشود، یعنی خاطرات دوران مدرسه. یکی از چیزهایی که از آن زمان، همیشه در خاطرم هست ( که البته زیاد به خود مدرسه ربطی ندارد) روزهایی است که بعد از ظهرها، با صدای زنگ مدرسه، کیف و کتاب را جمع میکردیم و به سرعت خودمان را به خانه میرساندیم و تلویزیون را روشن می کردیم تا برنامه کودک را تماشا کنیم. راستش را بخواهید من فکر میکنم یکی از بهترین خوشبختیهای نسل ما این بود که موفق شدیم ساعاتی را پای بهترین و آموزندهترین برنامههای کودک بنشینیم. کارتونهایی که هریک نقش فراوانی در شکل گیری شخصیت ما داشت. مخصوصا برای من که در بیشتر آنها، شخصیتهایی را می دیدم که مثل خودم، دنبال پدر و مادرشان بودند!! کارتونهایی مثل هاچ زنبور عسل، بل و سباستین، مسافر کوچولو، مهاجران، خانواده دکتر ارنست، و ...
البته ببخشید که این خاطرات به طور مستقیم هیچ ربطی به مدرسه نداشت ...
خیلی سخت است آدم جایی برود، که زبانش را نفهمند! غیرقابل تحمل است، زندگی در میان آدمهایی که نه میشنوند و نه میخواهند که بشنوند. زندگی در میان کران و کوران و از آن بدتر، زندگی در میان آنهایی که خود را به کری و کوری زده باشند! حتی تصورش هم کافیست که آدم را دچار اضطراب و دلتنگی کند. روح بلند و سینه گشاده میخواهد که همه اینها را ببیند و خم به ابرو نیاورد. زندگی مولا علی (ع) را ببینید. آیا دردی بزرگتر از این هست که مجبورت کنند حرفهایت را به چاه بگویی و گوشی نباشد که درد و رنجت را بشنود؟.چه زیبا گفت شاعر که :
مصطفی جایی فرود آمد به راه گفت آب آرید لشگر را ز چاه
رفت مردی باز آمد پر شتاب گفت پر خونست چاه و نیست آب
گفت پنداری ز درد کار خویش مرتضی در چاه گفت اسرار خویش!
بگذریم. چند روز پیش سالروز مفقود شدن امام موسی صدر بود. باور کنید نمیخواهم مقایسه کنم و این حال و آن احوال را به هم ربط بدهم، اما نمیدانم چرا با دیدن چهره امام موسی صدر و شنیدن حرفهای خانوادهاش، همین حس و حال به من القا میشود. حسی که در میان قبیله کران و کوران باشی و کسی صدایت را نشنود و نخواهد که بشنود. مثل همه این سالها، عادت کردهایم که نهم شهریور ماه هر سال از تلویزیون سالروز ناپدید شدن و اسارت امام موسی صدر را گرامی بداریم و آزادیاش را آرزو کنیم و چون همیشه خاطراتی از او را بشنویم که مثلا کارهای بزرگی کرد! اما کدام کار ما برای آزادی او، بزرگ بود؟! البته این حرف، هرگز به معنای نادیده گرفتن پیگیریها و دلسوزیهای مسوولان محترم نیست و من هم قصد ندارم مانند دایهای مهربانتر از مادر، عقدههای روحی و روانی خود را اینگونه بیان میکنم. اما معتقدم که یکجای کار ما میلنگد! شاید هم کمی اسیر تعارف هستیم. حالا این تعارف را با خودمان داریم و یا آن معمر قذافی دیوانه، نمیدانم. البته شاید حرفهای من را قبول نداشته باشید و معتقد باشید که دولتمردان ما برای این مساله کارهای زیادی انجام دادهاند! ... مهم نیست که آنها چه اندازه برای آزادی او زحمت کشیدهاند، مهم آنست که اعضای یک خانواده، 29 سال است که منتظر آزادی عزیزترین عضو خود هستند و حرفهایی میزنند که ما متوجه آنها نمیشویم! خودتان بخوانید:
بخشی از مصاحبه با دکتر صدرالدین صدر فرزند امام موسی صدر:
- تا به حال فکر کردهاید که اگر کار دیگری بکنید بهتر است؟
- من نمیدانم. راستش هر چه که به عقل ناقصمان رسیده، سعی کردهایم انجام بدهیم. با دوستانمان مشورت کردهایم. حتی روی پیشنهاد آنهایی که مطمئن نبودیم از روی خیرخواهی است، کار کردهایم، فکر کردهایم. ولی قبول داریم که هیچکدام اینها نه در شأن آقای صدر است نه همراهانشان. چیزی که درد را بیشتر میکند اینست که من همیشه فرض میکنم اگر جای ماها برعکس بود- یعنی آقای صدر اینجا بود و یکی از ماها ( نمیخواهم بگویم مسوولان، رهبران یا سران) گرفتار آقای قذافی بودند – چی میشد؟! آقای صدر چه کار میکردند؟
- به نظر شما ایشان چه کار میکردند؟
- من نمیدانم. من امام صدر نیستم. فقط میدانم که اجازه نمیدادند چنین چیزی 29 سال طول بکشد! آقای صدر زمانی در لبنان آن کارهای عجیب و غریب را کردند که بدترین شرایط را داشت این کشور. الان که شرایط خوب است... دیگر حرفی ندارم درباره این مساله. هر چه بیشتر حرف بزنم، بیشتر خودم را محکوم میکنم!
- چرا خودتان را محکوم میکنید؟
- برای انکه آخر آخر خط را که میبینم، آخر حساب و کتاب را که نگاه میکنم، میبینم 29 سال گذشته و بابا هنوز پشت میلههای زندان است. این چی میگوید؟ این، محکوم میکند ما را!
ما محکومیم. ما محکوم به آنیم که نبینیم و نشنویم! محکوم به آن که بخندیم و شادی کنیم. این حق طبیعی همه ماست. البته به وقتش هم ناراحت میشویم! چرا که محکوم به داشتن قلبی رئوف و احساساتی هستیم! ما شبیه همه آدمهایی هستیم که پیرو نظریه جدایی مسئولیت از انسانیتند! ما اینرا قبول داریم که نباید بیش از اندازه اصولگرا بود!