سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هرکس خود را نشناسد، به غیر خود نادانتر باشد . [امام علی علیه السلام]
دوشنبه 86 شهریور 12 , ساعت 7:59 عصر

دوست عزیزم آقای اجرایی از من خواستند که در مورد وبلاگ‌نویسی نظرم را بنویسم و من مثل همیشه در چنین مواقعی که کسی موضوعی را برای نوشتن به من پیشنهاد می‌کند، مانده‌ام که چه بنویسم! درست مانند همین چند روز پیش، که یکی از دوستان آمد و گفت چند خطی برای یک اعلامیه ترحیم بنویس! و من هرچه به مغزم فشار آوردم، هیچ چیز یادم نیامد! به همین راحتی. ( شاید یکی از دلائلش این باشد که اعلامیه‌های ترحیم را به دقت نمی‌خوانم!؟) به هر حال این عادت چه خوب باشد و چه بد، هرگز برای هیچ مسابقه، جشنواره و از این قبیل موارد ننوشتم . چرا که همه آنها قالبی را انتخاب کرده‌اند که تو مجبوری در چارچوب همان قالب بنویسی و من همیشه از همه چارچوبها و قالبها و از همه مهمتر «اجبار»، فراری بوده‌ام. ( لطفا زیر لب با خودتان نگویید: چقدر از خود راضی، طوری حرف می‌زند که انگار برنده جایزه نوبل ادبیات هست. نه عزیز دل‌انگیز! من هیچ ادعایی نداشته و ندارم...)

به هرحال پس از چند روزی که از این ماجرا گذشته، رفتم و مواردی را که دوستان دیگر یادداشت کرده بودند، دیدم و خواندم و نکاتی را هم آموختم. البته آنها، بیشتر به ظاهر و فونت و ... پرداخته بودند که طبیعی است رعایت آن تاثیر بسزایی در جذب مخاطب خواهد داشت. البته همانطوریکه زیبایی ظاهری و انتخاب فونت مناسب و ... برای یک وبلاگ اهمیت دارد، زیبایی معنوی و نوع بیان مطلب هم از اهمیت زیادی برخوردار است. اما به نظر من، به غیر از ظاهر، محتوا را نمی‌توان آموزش داد. چرا که هر کس با توجه به نوع تفکر، دیدگاه و اندیشه شخصی خود می‌نویسد و تفکر هیچ بنی بشری دقیقا مشابه دیگری نیست. ( شاید هم من اشتباه می‌کنم. در این دوره و زمانه که جزیی‌ترین مسائل را هم آموزش می‌دهند، شاید هم افرادی وجود داشته باشند که تخصصشان، ریختن مطلب در ذهن نویسنده  باشند!!) بنابراین من غیر ازهمان مطالبی که دوستان دیگرم، برای زیباتر ساختن وبلاگ نوشته‌اند سراغ ندارم. در مورد محتوا هم، بستگی به وضعیت مزاجی و شرایط روحی و کردار و رفتار دیگران دارد که بهانه نوشتن را به ما می‌دهند!! بهانه‌های من برای نوشتن، اینها هستند: رفتن به خانه پدر بزرگ و مادربزرگ    شنیدن یک موسیقی شمالی! ( مخصوصا آواز فریدون پوررضا)  اذان مرحوم موذن زاده  ،  گوش دادن به آلبومهای استاد شجریان   و  دیدن چهره‏های غبار گرفته‏ای که روی خاکریزهای داغ جنوب نشسته‏اند و ما را نگاه می‏کنند  و ... 

راستی کارتونهای دوران کودکی را یادم رفته بود!  تا بهانه بیشتری دستم نیامده،خداحافظ.


یکشنبه 86 مرداد 28 , ساعت 9:45 عصر

روایت اول:

چند وقت پیش برای انجام کاری به اتفاق اهل و عیال به طرف شهر و دیارم رفتم. درست مثل همه اوقاتی که پایم را در خاک شهرم می‌گذارم احساس عجیبی داشتم. احساس اینکه سوار پرنده خیال شدم و به دوران کودکی و نوجوانی خودم پرواز کرده‌ام! شب را به بهانه‌ای از خانه بیرون آمدم و یکراست رفتم سراغ خانه مادربزرگ که این روزها خیلی پیر شده! شب را همانجا خوابیدم. فردا که از خواب بیدار شدم مادر بزرگم را دیدم که برایم صبحانه آماده می‌کرد! همان کاری که سالها پیش عادت هر روزه‌اش بود... دوباره شب شد و من باز به بهانه‌ای راه خانه مادر بزرگ را در پیش گرفتم و شب همانجا خوابیدم. اما انگار بغضی گلویم را محکم گرفته بود. دیوارها را نگاه کردم، قابهایی را دیدم که هر کدام به اندازه عمرم از آنها خاطره داشتم. قاب عکس عمو، پسر عمو و پدر بزرگ...

روایت دوم:

از کاظم پرسیدم:« که این مرد که همیشه کنار امام زاده می‌شینه و نماز می‌خونه کیه؟» کاظم گفت:« اسمش گل محمده. بنده خدا تا دوران جوانی سالم بوده و بنایی می‌کرد اما یک روز از بالای ساختمون می‌افته و حالش یه کم...». اما باور کنید اینقدر قشنگ و با دقت زیاد، نماز می‌خوند که خیلی از ما اینکار رو نمی‌کنیم... توی همین حال و احوال بودم که کاظم گفت : «می‌دونی این گل محمد شبهای جمعه تا صبح کنار مهدیه شهر می‌شینه و بیدار می‌مونه تا دعای ندبه مهدیه  رو از دست نده!»...

روایت سوم:

دوستم با عجله اومد سراغم و دوربینم رو گرفت و رفت. وقتی برگشت از من خواست که عکسها و فیلمها رو بریزم روی کامپیوتر! وقتی به اونها نگاه کردم، نزدیک بود که دلم آتش بگیره. عکسها مربوط بودند به فاطمه 2 ساله و ابوالفضل 6 ساله که هر دو در یک حادثه تصادف جونشون رو ازدست داده بودند. باور کنید قیافه مظلومانه اونها اینقدر دلم رو آتش زد که تا مدتها حالم خوش نبود. انگار که خیلی آروم خوابیده باشند! اما اون چیزی که برام خیلی عجیب و مهم بود، صبر و استقامت پدرش بود که گوشه‏ای نشسته بود و آرام گریه‏ می‏کرد و به قبر عزیزانش نگاه می‌کرد...


دوشنبه 86 مرداد 15 , ساعت 11:12 صبح

شب، پس از ساعتها کار و خستگی، کنار سفره نشسته‌ام. دختر کوچکم مشغول بازیهای بچگانه خودش است و منتظر آنکه زودتر شامم را بخورم و برای بازی و گردش، او را به پارک ببرم. تلویزیون هم مطابق معمول، کنار سفره‌ات نشسته به عنوان جزیی از خانواده!‌ بعد از تبلیغات اشی مشی و چیپس و پفک، چیزی شبیه روایت فتح پخش می‌شود و قیافه‌های خاکی را می‌بینم که روی خاکریزهای داغ نشسته‌اند و به تو نگاه می‌کنند!‌ در صفحه تلویزیون نوشته شده است:« سال 1362 عملیات والفجر...»

ناگهان یاد حرفهای سعید می‌افتم که جایی می‌گفت:«شب عملیات والفجر مقدماتی، حاج همت جمله‌ای گفت ... که به خدا قسم اگر فردا از این 13 کیلومتر رمل و سه کیلومتر موانع عبور نکنید و خط دشمن را نگیرید، آنهایی که می‌خواهند به کنفرانس غیر متعهد‌ها بروند دستشان خالی خواهد ماند. باید سیاسیون ما با دست پر، حرف بزنند...» نه اشتباه نکنید! همت برای این نمی‌جنگید که پایتخت نشینان برایش هورا بکشند. برای این هم نمی‌جنگید که به او لقب و درجه و پست بدهند. برای سیاسیون هم نمی‌جنگید. فرمانده‏ی همت، تنها یک نفر بود. یک پیر مرد! اگر باشند آدمهایی که امروز با خواندن این جملات بخندند، اصلا تعجب نکنید! اگر همت و یارانش را پیاده نظام سیاست نامیدند، بر آنان خرده نگیرید! ما مدتهاست که راه را گم کرده‌ایم. درست از همان زمانی که مترجم اصلاحات و اصطلاحات آنها شدیم! در مرام آنها، همت و امثال همت، همین لقب را دارند. پیاده نظام! در منطق آنان، سربازان همیشه باید پیش قدم باشند و فدا شوند تا آنها در بالا مشغول چانه‌زنی‌های سیاسی خود باشند... از نظر آنها، همت وظیفه‌اش را بخوبی انجام داده‌است. دیگر نوبت چاپ کردن عکسهایش و برگزاری شب شعر و شب خاطره است. برادران و خواهران محترم بسیجی، بروید عکسهای همت را جمع کنید و برچسبهایش را بر روی کتابها و دفترتان بچسبانید. ما حرفهایمان را در کنفرانس های مختلف زده‌ایم. همتها هم که رفته‌اند. اصلا آن دوران دیگر گذشته. مبادا حرفهای «پوپولیستی» بزنید! چون دیگر حال و حوصله چانه زدن در کنفرانس را نداریم! عجب! باورمان نمی‌شد که روزی برسد که حرفها و عقاید و باورهایمان و مرام و مسلک اماممان، پوپولیستی تلقی شود! گمان نمی‏کردیم که برای اجرای تفکر خمینی، مسخره‌مان بکنند و همانها که نام «خط امام» را یدک می‌کشند، بگویند که:« اینها دارند نظام را به بن بست می‌کشانند و می‌خواهند دوباره جنگ براه بیاندازند...»

حق با شماست! خیلی نباید سخت گرفت. تاریخ این چیزها را زیاد به چشم خود دیده. هر دوره‌ای متعلق به همان عصر است و نمی‌توان انتظار داشت که امروز هم مثل دیروز زندگی کنیم! بله دقیقا حق با شماست. با شما هستم آقایان و خانمهایی که راحت بر صندلیها و مبلهای میلیونی خود تکیه زده‌اید و زیر باد کولر درباره آینده سیاسی خود فکر می‌کنید. خیلی‌هایتان عکس امام و همت و ... را هم به دیوار کاخهایتان کوبیده‌اید! در هفته بسیج، چفیه به گردن خود می‌اندازید! مشکل از شماها نیست. مشکل از مغزهای معیوب ماست که هنوز هم، خواب گذشته را می‌بینیم. صحیفه را ورق می‌زنیم و پای سخنان امام می‌نشینیم و آنرا می‌خوانیم. چطور است بعضی جاهایش را سانسور کنیم؟! لااقل تفسیری، چیزی بر آن بنویسیم! تا من و امثال من با خواندن آن، فکرمان منحرف نشود! مخصوصا آن جاهایی که امام،  به نماینده خود و امام جمعه یک شهر اجازه نمی‌دهد که حتی یک پیکان هم بخرد! یا آنجایی که فریاد می‌زند:« مگر مسلمانان نمی‌بینند که امروز وهابیت در جهان به کانون‌های فتنه و جاسوسی مبدل شده اند که از یک طرف اسلام اشرافیت، اسلام ابوسفیان، اسلام ملاهای کثیف درباری، اسلام مقدس‌نماهای بی شعور، اسلام ذلت و نکبت، اسلام پول و زور، اسلام فریب و سازش و اسارت، اسلام حاکمیت سرمایه و سرمایه داران بر مظلومین و پابرهنه‌ها و در یک کلمه اسلام آمریکایی را ترویج می‌کنند و از طرف دیگر سر بر آستان سرور خویش آمریکای جهانخوار می‌گذارند» یا آن صفحه‏ای که می‏گوید : ما مظلومین همیشه تاریخ، محرومان و پابرهنگانیم. ما غیر از خدا کسی را نداریم و اگر هزار بار قطعه قطعه شویم، دست از مبارزه با ظالم بر نمی‏داریم... ما اعلام می‏کنیم که جمهوری اسلامی ایران برای همیشه حامی و پناهگاه مسلمانان آزاده جهان است. ما باید در ارتباط با مردم جهان و رسیدگی به مشکلات و مسائل مسلمانان و حمایت از مبارزان و گرسنگان و محرومان با تمام وجود تلاش نماییم و اینرا باید از اصول سیاست خارجی خود بدانیم...

تلویزیون روشن است و قیافه‌های خاکی را نشان ‌می‌دهد. صدای رزمندگان به گوش می‌رسد که با هم زمزمه می‌کنند: ما همه سرباز توایم خمینی گوش به فرمان توایم خمینی...

نمی‌دانم چرا ناگهان یاد این صحنه فیلم موج مرده می افتم که پرویز پرستویی در جواب مسولینی که به او اعتراض می‌کردند، می‌گوید:« قرار بود ما بجنگیم و شما پشت جبهه مواظب زن و بچه‌های ما باشید. وجدانمون رو قاضی کنیم. کدامیک از ما به وظیفه خودمون عمل نکردیم؟!»

 


پنج شنبه 86 مرداد 4 , ساعت 1:38 عصر

دبیرکل جبهه مشارکت در پاسخ به این پرسش که «آینده دولت احمدی نژاد را با توجه به عملکرد دوساله آن چگونه ارزیابی می کنید» گفت: به نظر من آقای احمدی نژاد با این شیوه کار کردن اولین رئیس جمهور یک دوره ای خواهد بود.

آقایان و خانمهای اصلاح‌طلب خاتمی‌زاده کروبی‌نژاد دوم‌خردادی‌اصل!

دیگر نگران آینده سیاسی خود نباشید. دیگر نگران ادامه حیات خود نباشید. حیات خلوت خود را گسترش دهید. مرد 4 ساله ما، دورانش به پایان رسیده‌است! کیف کنید. جشن بگیرید. خوشحال باشید و دست افشانی کنید! مرد ما از اولش هم این کاره نبود. من به این حرف خود اعتقاد کامل دارم. او قیافه‌اش به این پستها نمی‌خورد! یادتان که هست. آن زمان شما فریاد زدید، اما گوش شنوایی نبود! مقام شامخ ریاست، قد و بالای ناز می‌خواهد. (در این زمانه فقدان نازمردان! خاتمی شایسته و کروبی بایسته این مقام است! )

آقایان و خانمهای اصلاح‌طلب خاتمی‌زاده کروبی‌نژاد دوم‌خردادی‌اصل!

افسوس که ذهن بیمار و نالوطی ما، همیشه آلوده به انواع و اقسام پیش‌فرض و پس‌فرض و میان‌فرض بوده و می‌باشد! ما آن زمان که در روزنامه و شب نامه و دیگر نامه‌ها، نوشتید که این مرد را بشناسید، او را نشناختیم! شب قبل از بدبخت شدنمان،«تاج زاده» و «قوچانی» و بقیه برو بچ، نامه‌هایی دردمندانه برایمان نوشتند و در حیاط خانه‌هایمان انداختند و عاجزانه از ما خواستند که به این مرد رای ندهیم، اما دریغ!. در کوچه و خیابان، جمیع برادران و خواهران اصلاح طلب، برگه هایی به دستمان می‌دادند که « به جان مادرتان به این مرد رای ندهید» اما افسوس!

کجاست رستم دستان که با گرز آتشینش بزند بر گردن ما و خلاصمان کند. دیگر تاب این همه وجدان درد را نداریم! دیگر قدرت نگاه کردن در چشم دوستان را نداریم. دیگر عرق جبینمان به اتمام رسیده است از بس خجالت کشیدیم!

آقایان و خانمهای اصلاح‌طلب خاتمی‌زاده کروبی‌نژاد دوم‌خردادی‌اصل!

هم‌اکنون منتظر بازگشت پیروزمندانه شما در جنگ قدرت هستیم! آری جنگی که در یک سوی آن «پوپولگرایان» و در سوی دیگر آن «پولگرایان» قرار دارند. ما هم جزیی از کل این کره خاکی. مگر می‌شود این گوشه را با قیچی جدا کرد و با بقیه دنیا کاری نداشت؟! همه جای عالم، قدرت را با پول می‌شناسند، چرا اینجا نباشد؟ پس ما قشر آرزومند آسیب‌پذیر، خالصانه فریاد می‌زنیم:«سهم پنجاه هزار تومانی ما فدای پیروزی اصلاحات پولکی!»

آقایان و خانمهای اصلاح‌طلب خاتمی‌زاده کروبی‌نژاد دوم‌خردادی‌اصل!

دو سه سالی است که نگاه مضطربمان در آرزوی دیدن جمال دلارای شما لحظه‌شماری می‌کند. بیش از این ما را در حسرت دیدار و آغوش گرم اصلاح‌پذیری خود غمگین و دلخسته به حال خود رها نکنید!

در پایان ضمن آرزوی روزهایی خوش برای شما و امید آنکه مرد 4 ساله ما، قید 4 سال بعدی را بزند، پیشنهاداتی برای رسیدن به جامعه باز مدنی پولکی! دارم. امید آنکه جسارت بنده را ببخشایید و ما را از رهنمودهای خود محروم نگردانید:

1-  فریب دادن عوام از شرایط ضروری پیروزی در هر انتخابی می‌باشد بنابراین قرار دادن عکسهای مرد 4 ساله، در کنار عکسهای تبلیغاتی، مفید به نظر می‌آید.

2-  استفاده از آرشیو گریه‌ها و خنده‌های خاتمی و کروبی. ( مخصوصا گریه خاتمی برای شرکت در دور دوم ریاست جمهوری ایشان!»

3-     در صورت دو مرحله‌ای شدن انتخابات، تا حد امکان از چرتهای صبحگاهی کاسته شود!

4-  دفاع جانانه از دانشجویان و زنان و دختران! و سانسور اخبار و فیلمهای قدیمی!( مخصوصا فیلمی جعلی که در آن سید محمد خاتمی در جواب های و هوی دانشجویان فریاد می زند: آدم باشید!»

5-     ...

 


چهارشنبه 86 تیر 20 , ساعت 11:43 صبح

این داستان را در قابوسنامه، مرزبان نامه، کلیله و دمنه و هیچ کتاب داستانی و باستانی دیگری پیدا نخواهید کرد!:

جنگلی بود زیبا با حیواناتی نجیب و مهربان. تنها مشکل این جنگل زیبا و آرام، شیر زورگو و ظالمی بود که به هیچ قانونی پایبند نبود، حتی قانون جنگل! او به حقوق حیوانات دیگر احترام نمی‌گذاشت، خود را پادشاه جنگل می‌نامید و قانونی وضع کرده بود که مطابق آن، هر روز حیوانی باید با پای خود به آشپزخانه دربار می‌رفت تا غذای آنروز پادشاه شود! در این میان، حیواناتی هم وجود داشتند که از چنین اوضاعی راضی به نظر می‌رسیدند. مانند گرگ و روباه پیر که شکم خود را از باقیمانده غذای شیر‌ ( پوست و استخوان و چربی) پر می‌کردند! روزها به این منوال می‌گذشت تا اینکه تحمل این وضع برای ساکنان جنگل سخت شد. به همین خاطر به دور از چشم روباه و گرگ که از جاسوسان شیر به شمار می‌آمدند، جلسه‌ای تشکیل دادند تا برای نجات از این بحران، چاره‌ای بیندیشند. سرانجام پس از شنیدن همه نظرات، نظر خرگوش پذیرفته شد...

... شیر برای از بین بردن شیر جدیدی که به قلمرو او تجاوز کرده بود به طرف چاه حرکت می‌کرد و خرگوش باهوش هم کمی عقب تر از او مراقب اوضاع بود. تا اینکه سلطان به کنار چاه رسید و سرش را داخل چاه کرد و فریادی زد. شیر غریبه هم جوابش را داد! سلطان برای بیرون راندن غریبه از جنگل، خودش را درون چاه انداخت و غرق شد و اینچنین طومار حکومتش پیچیده شد!... حیوانات جنگل، برای سر و سامان دادن به اوضاع نابسمان خانه و کاشانه خود، جلسه‌ای تشکیل دادند و خرگوش را به عنوان سلطان جدید جنگل انتخاب کردند. خرگوش پس از نشستن بر کرسی ریاست، قوانین جدیدی وضع کرد. او برای بهبود زندگی حیوانات ضعیف، طرح مبارزه با فقر را اجرا کرد! به دستور او قانون برای همه حیوانات یکسان اجرا می‌شد... گرگ و روباه، که از این شرایط ناراحت و ناراضی بودند، شروع کردند به توطئه! آنها در گوشه و کنار جنگل، جلساتی را ترتیب ‌دادند و قوانین جدید را زیر سوال ‌بردند! آنها برای فریب علف‌خواران جنگل، فریاد می‌زدند که چرا باید مراتع سرسبز، سهمیه بندی شود و چرا گوسفندان و بزها و ... حق نداشته باشند که آزادانه بچرند و مایحتاج خود را بدست آورند!؟ سرانجام این تبلیغات نتیجه داد و گوسفندان و بزها و خوکها، که روزی موافق سیاستهای خرگوش بودند، به مخالفان او تبدیل شدند! آنها همه قوانین جدید را زیر پا گذاشتند و او را متهم کردند که از قدرت سوءاستفاده می‌کند. پس از مدت کوتاهی، مجمع حیوانات جنگل که پس از سقوط شیر و با همت خرگوش بوجود آمده بود، تشکیل جلسه داد و به اتاق آراء، خرگوش را از سلطنت برکنار کرد و گوسفند را به عنوان پادشاه جدید انتخاب کردند. همچنین با پیشنهاد گرگ و روباه و به منظور جلوگیری از استبداد، خوک به عنوان معاون گوسفند برگزیده شد!...گوسفند و خوک، با چراغ سبز گرگ و روباه، درهای جنگل را برای واردات مرغ و مرغابی و علف و سبزی و میوه‌جات و ... باز کردند. آنها طرح‌های ویژه‌ای را به منظور جلب توریسم اجرا کردند. جنگل روز به روز سر سبز تر می‌شد و  آوازه آن کم‌کم به گوش حیوانات جنگل‌های مجاور رسید... 


دوشنبه 86 تیر 11 , ساعت 9:47 صبح

دوستی می‌گفت که پرندگان در مواجهه با قفس دو گونه‌اند: دسته اول، آنهایی که به زودی با شرایط قفس کنار می‌آیند و به آب و دانه و صاحبشان عادت می‌کنند و اگر درهای قفس را هم برایشان باز کنیم و بیرونشان بیاوریم، خودشان به خانه بر‌می‌گردند و به همان محیط تنگ و کوچک قناعت می‌کنند! اما پرندگان دسته دوم، آنهایی که هرگز اسیر آب و دانه و تکرار نمی‌شوند! مدام سر و رویشان را به میله‌های قفس می‌کوبند تا شاید راهی بسوی آزادی و رهایی پیدا کنند. این پرندگان، راضی به اوضاع مرده و یکنواخت زندگی نیستند و کاری به امنیت و آرامش ظاهری قفس ندارند! با آنکه در آسمان و زمین ، احتمال گرفتار شدن در چنگال پرندگان شکاری را می‌دهند، دقیقه‌ای آزادی را به ساعتها امنیت قفس نمی‌فروشند!

برادر و خواهر!

در زمانه ما و اوضاع و احوال امروز زندگی ما،‌ که تمام روابط انسانی را، چرخ دنده‌های ماشین تعیین می‌کند و در شرایطی که مقیاس ارزش گذاری انسان، پول و میز و مقام می‌شود، قفس‌ها هم تغییر کرده‌اند و چنان زیبا و پر جاذبه گشته‌اند که دل کندن از آنها به آسانی گذشته نیست. البته شاید دیگر نیازی به دل کندن نباشد! چرا که اهرم جبر زمانه، به تنهایی همه موانع را از بین می‌برد! قفسها، دیگر مانند گذشته نیستند که جای نفس کشیدن نداشتند. امروزه، قفس را آنچنان می سازند که با بهشت مقایسه می‌شود! در گذشته، پرنده را در قفس می‌انداختند تا برایشان آواز بخواند، امروز برایمان آواز می خوانند تا در قفس بمانیم! فرقی نمی‌کند که سنتی بخوانند یا پاپ و امروزی! مهم آنست که پول و میز و مقامشان بیشتر باشد! و اینچنین است که :

پول قدرت می‌آورد و قدرت، ضعف عده‌ای دیگر را؛ ضعف، وابستگی را در پی دارد و وابستگی هم کرنش و تسلیم و حقارت! و همه اینها قفسهای «زیبا و جادار و مطمئن» زندگی ما هستند. (انگار این رسم کریه تاریخ، همیشه باید زنده بماند که خاندان « زر و زور و تزویر» شاهد به حاشیه رفتن عدالت باشد!) و خوشا به حال آنانکه قید هر چه قفس را می‌زنند و نکبت آسایش و امنیت بردگی را تحمل نمی‌کنند و زیر بار هیچ ذلتی نمی‌روند.


چهارشنبه 86 اردیبهشت 19 , ساعت 4:7 عصر

 !!!

گاهی اوقات آرشیو و بایگانی کردن مدارک، روزنامه‌ها، نشریات و نگه داشتن فیلم و نوار وسخنرانی‌ کمک زیادی به آدم می‌کند تا نسبت به آدمها و مسائل دور و بر خود، قضاوت بهتری داشته باشد. اگر چه، در نبود همه اینها، حافظه انسان هم نقش بسزایی دارد. تعجب نکنید! قصد ندارم که از حافظه و ذهن انسان و روشها و آداب بایگانی و این قبیل مسائل صحبت کنم. تنها هدفم اینست که با فشاری اندک به ذهن خود، خاطرات همین چند ساله اخیر را یادآوری کنم و برایتان بنویسم:

جنگ 8 ساله تمام شده بود. مردمی که سالها طعم تلخ جنگ و ویرانی را چشیده بودند، کم‌کم به دنبال شیرینی بودند! بعضی آقایان هم برای برخی مقاصد که فقط خود از آن خبر داشتند، پیش خودشان فکر کردند که زیاد مزاحم مردم نشوند و برای اینکه روحیه مردم را به سوی شادی و خوشبختی، سوق بدهند، بی‌خیال خیلی چیزها شدند! خلاصه پس از مدتی رنگ و بوی شهر بکلی عوض شد...

عده‌ای از رزمنده‌ها و حزب‌اللهی‌ها، وقتی به شهر و دیارشان برگشتند و فضای جامعه را تغییر یافته، دیدند و متوجه شدند که آرمانها و شعارهایی که برایش رفته و سختی‌های زیادی را متحمل شده بودند و جوانی خود را صرف دفاع از همین آرمانها کرده بودند، تا حدود زیادی تغییر کرده است، شروع کردند به اعتراض، داد و فریاد! توی خیابانها راهپیمایی و تجمع برگزار ‌کردند، شعار ‌دادند، به دولت و نیروی انتظامی اعتراض می‌کردند که چرا با مصادیق فساد و از جمله بی‌حجابی برخورد نمیکند و جالب اینکه، وقتی می‌دیدند که این اعتراضها، راه به جایی نمی‌برد، گاهی اوقات خودشان آستینها را بالا می‌زدند و دست بکار می‌شدند! و البته همیشه هم با برخورد نیروی انتظامی مواجه می‌شدند!... قبلا هم در مطالب گذشته اشاره کرده‌ام که ما همواره اصول و عقاید خود را به دنبال سیاستهای خود می‌کشیم و نه عکس آن! و چون زمانه، زمان کار و سازندگی و خدمت رسانی بود و ما هم دغدغه کار فرهنگی و احیای سنن فراموش شده و اجرای عدالت و مبارزه با تبعیض و فساد و بی‌عدالتی را نداشتیم، پس طبیعتا نمی‌توان انتظار داشت که آن دوران، حق را به حزب‌الله و ... بدهند. کما اینکه ندادند!... اجازه بدهید، صفحات بایگانی خود را ورق بزنیم و به دوران اصلاحات هم سری بزنیم. دورانی که به عقیده بسیاری از محافظه‌کاران، (ببخشید، خیلی معذرت می‌خواهم، اصول‌گرایان!) خاتمی جوانان ما را منحرف کرد! به آنها آزادی بیش از اندازه داد. کارناوال شادی راه انداخت! یادش بخیر! چقدر زحمت می‌کشیدند و روی مخ مردم کار می‌کردند، اما فریادشان به جایی نمی‌رسید. هنوز شکست خودشان را در انتخابات باور نکرده بودند و نمی‌دانستند که چگونه، ضربه‌ای به رقیبشان، یعنی دوم خردادی‌ها بزنند و فقط منتظر این بودند که ببینند کی خاتمی با دانشجوها و جوانان و زنان، جلسه دیدار و سخنرانی دارد و از همه فجیع‌تر اینکه در آن جلسه، صدای سوت و کفی هم بگوش می‌رسید. فردا توی بوق و کرنا می‌کردند که: «ای داد و بیداد! مردم کجایید؟ بیایید بیایید! دین ما و ایمان ما را فروختند. در مقابل رییس جمهور مملکت، سوت زدند و کف زدند و رقصیدند!» و این چنین، سیاست ما در دوران اطلاحات، تغییر کرد و فرهنگ مهمتر از اقتصاد و سازندگی شد!...

 !!!!!

از آنجایی که عمر ما کفاف داد و دوران پس از اصلاحات را هم دیدیم، تبلیغات انتخابات گذشته را یادمان نمی‌رود! یکبار دیگر، سیاست حرف اول را می‌زد. خیلی‌ها که تا دیروز، رگهایشان از این همه بی‌غیرتی، از گردنشان بیرون می‌زد! خیلی‌ها که صورتشان از دیدن مصادیق فساد، سرخ می‌شد! خیلی‌ها که تا دیروز فریاد می‌زدند: «جوانان ما را بردند و فروختند! دختران ما فلان کاره شدند!» سکوت کردند و  برای بدست آوردن چهار تا رای بیشتر و رسیدن دوباره به قدرت، نیازمند همان تارهای موی دخترکان بزک کرده خیابانها شدند. آنروز کسی فریاد نزد مبارزه با بی‌حجابی! آنروز به نیروی انتظامی دستور داده نشد که سر میادین و چهار‌راهها با زنان و دختران بد حجاب برخورد کند! آنروز کسی نگفت که آقای فلانی، حاج‌آقای بهمانی، شما دیگر چرا؟! عکس شما را دخترکان عروسک‌نما دست بدست بین مردم تقسیم می‌کنند و برایتان تبلیغ میکنند!... البته سکوت آقایان برای ما کلی حرف و معنا داشت و دارد! دیگر برای ما عادی شده است که در شرایط بحران، زمان انتخابات و دفاع از انرژی هسته‌ای، سراغ همه مردم حتی همین زنان بد‌حجاب و بی‌حجاب برویم و مصاحبه‌های آنها را شب و روز از صدا و سیما پخش کنیم! یادتان نرفته که، همین چند سطر پیش نوشتم و گفتم که ما همیشه عادت داریم اصولمان را بر‌می‌داریم و به دنبال سیاستمان می کشیم. حالا چه فرقی می‌کند؟ سیاستمان که عین دیانتمان است!

مهم نیست که تو را چه بنامند، محافظه کار، اصول گرا، عدالت گرا، آرمان گرا، اصلاح طلب، دوم خردادی، سوم خردای... اینها هیچکدام اهمیتی ندارد! مهم اینست که خودت بدانی که هستی؟  


سه شنبه 86 اردیبهشت 4 , ساعت 11:20 عصر

اصلا قرار نبود که اینطوری بشم. اصلا نمی‌خواستم که وارد سیاست بشم و شب و روز به این مسخره بازیها فکر کنم و بنویسم. قرار نبود که این همه فکر و ذکرم رو بذارم برای نوشتن در مورد این گروه و اون جناح! باور کنین راست می گم. من مدتها بود که دیگه حال و حوصله این حرفها رو نداشتم. بعد از دانشگاه تصمیم گرفته بودم که دست از این بازیها بردارم و تا حدود زیادی هم برداشته بودم. توی دانشگاه تا دلتون بخواد بازیچه شدیم! سر چند تا آدم کتک خوردیم. سر دادگاه فلانی سیلی خوردیم! سیلی محکمتر این بود که بعداً می‌شنیدیم و توی روزنامه‌ها می‌خوندیم که همه اونهایی که ما بر علیه‌شون شعار می‌دادیم و اونهایی که مثلا ما ازشون حمایت می‌کردیم، در یک مراسم عروسی دور هم جمع شده‌اند! ببخشید که اینقدر رک حرف می‌زنم. مطمئنم که بعضی از دوستام بهم گیر می‌دن و می‌گن که فلانی برید! آره من بریدم! اصلا به من چه که فلانی دزدی می‌کنه؟! به من چه که بهمانی سر مردم کلاه میذاره؟! به من چه که بیت‌المال رو می‌خورن و نوش جان می‌کنن؟ مگه من می‌تونم در مورد نمایند‌ه‌ها بنویسم؟ مگه من می تونم جلوی کثافت کاریها رو بگیرم؟ مگه من می‌تونم داد بزنم؟ من چرا کاسه داغتر از آش بشم؟ من سر پیازم یا ته پیاز؟ من چرا نامه بنویسم اینور و اونور و الکی خودم رو خراب کنم؟ همون یه بار هم که نامه‌ نوشتم و نزدیک بود که ... اصلا بگذریم. دلم خوش بود که یه وبلاگ زدم و هر چند روز هم تصمیم داشتم یه شعری، متن جالبی، یه خاطره‌ای بنویسم. فرقی هم نمی‌کرد از کجا، از کی باشه! تا اینکه سر و کله شهرام جزایری پیدا شد! دقیقا همون وقتی که از زندان فرار کرد، نمی‌دونم چی شد که یه مطلب زدم در مورد اون! و همه ماجرا هم بعد از اون شروع شد. بعدش، دیگه از حال و هوای خودم دور شدم! تا اینکه رسیدم به اینجا! خدا وکیلی دیگه خسته شدم! بدون تعارف می‌گم. دیگه نمی خوام از این آدمها و از این کارهاشون بنویسم. هنوز تصمیم نگرفتم چی بنویسم. اما هر چی بنویسم دیگه از این عتیقه‌ها هیچی نمی‌نویسم!


شنبه 86 اردیبهشت 1 , ساعت 7:49 عصر

 قیصر امین پور

دردهای من/ جامه نیستند/ تا ز تن درآورم/ «چامه و چکامه نیستند»/ تا به «رشته سخن» در آورم/ نعره نیستند/ تا ز «نای جان» برآورم/ دردهای من نگفتنی/ دردهای من نهفتنی است...

دردهای من/ گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست/ درد مردم زمانه است/ مردمی که چین پوستینشان/ مردمی که رنگ روی آستینشان/ مردمی که نام‌هایشان/ جلد کهنه شناسنامه‌هایشان/ درد می‌کند/ من ولی تمام استخوان بودنم/ لحظه‌های ساده سرودنم/ درد می‌کند/ انحنای روح من/ شانه‌های خسته غرور من/ تکیه‌گاه بی‌پناهی دلم شکسته است/ کتف گریه‌های بی‌بهانه‌ام/ بازوان حس شاعرانه‌ام/ زخم خورده است/ دردهای پوستی کجا؟/ درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب/ پافشاری شگفت دردهاست/ دردهای آشنا/ دردهای بومی غریب/ دردهای خانگی/ دردهای کهنه لجوج/ اولین قلم حرف حرف درد را/ در دلم نوشته است/ دست سرنوشت،خون درد را/ با گلم سرشته است/ پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم/ درد/ رنگ و بوی غنچه دل است/ پس چگونه من/ رنگ و بوی غنچه را ز برگ‌های توبه‌توی آن جدا کنم؟/ دفتر مرا/ دست درد می‌زند ورق/ شعر تازه مرا/ درد گفته است/ درد هم شنفته است/ پس در این میانه من/ از چه حرف می‌زنم؟/ درد، حرف نیست/ درد، نام دیگر من است/ من چگونه خویش را صدا کنم؟

قیصر امین پور


دوشنبه 86 فروردین 20 , ساعت 11:54 عصر

هنوز هم وقتی اسم تو را می‌شنوم، مضطرب می‌شوم. هنوز هم وقتی گفته‌ها و نوشته‌هایت را مرور می‌کنم، دلم می‌گیرد. هنوز هم لالایی شبهای من، قصه‌های شبانه توست. رابطه نزدیکی‌ست بین گریه‌های من و غصه‌های تو! رابطه‌ای میان گفتن و شنیدن، گفتن و دیدن، گفتن و حس کردن!

 تو وقتی از خودت می‌گفتی، من با چشمان خود می‌دیدم. آن مادر را می‌دیدم که در کوچه، از میان آدمها، چهره محبوبش را جستجو می‌کند. می‌شنیدم که زیر لب برای آمدنش دعا می‌خواند. آن نوزاد یک ماهه را می‌دیدم که چگونه در زیر باران و در پناه چادر مادر، چشم به راه آمدن پدر است. شور و اضطراب تو را می‌فهمیدم که برای آغوش پدر، از خود بی‌خود شده‌ بودی. دنیا، گنجایش قلب کوچک تو را نداشت! گویی صدای ضربان قلبت، همه عالم را فرا گرفته بود. مادرت، برای آنکه قطرات باران صورت زیبایت را نرنجاند، تو را در پس پرده چادرش پناه داده بود و این، بی‌قراریت را بیشتر می‌کرد. اما او آمد. پدرت را می‌گویم. تو از صدای آشنای پایش، او را شناختی و  مادرت، سعی می‌کرد آرام جیغ بکشد!...

شاید زیباترین صحنه روزگار و هستی را تو برایم خلق کردی، آن لحظه را می گویم که مادرت پرده از رویت کنار زد، تا چشمان کوچکت، خنده زیبای پدر را ببیند! تو ترسیده بودی. شاید هم حق داشتی. چرا که سر تا پای او خاکی بود! چند لحظه بعد تو در دستان مردانه پدر، جای داشتی و او تو را بالا و پایین می‌انداخت. آنهم زیر باران!...

آن شب را به خاطر دارم که روی زمین خوابیده بودی و پدر را نگاه می‌کردی! انگار منتظرش بودی که بیاید و باز تو را در آغوش بگیرد! مادر برایش تعریف می‌کرد که این همه وقت منتظر او بوده که برگردد و برایت اسمی انتخاب کند. پدر بلند شد، وضو گرفت و نماز خواند...

اینها را دیدم، شنیدم، خواندم، گریه کردم، اشک ریختم، آه کشیدم. هر چند تو رفتی، دیگر هم نیامدی، اما حضورت را باور دارم، حس می‌کنم. چرا که این دردها، اشکها، گریه‌ها، غصه‌ها و یاد و خاطره این پدر، مادر و این نوزاد، در اعماق دل و جان ما تا ابد باقیست!...

بگذار تا مقابل روی تو بگذریم                              دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم

شوق است در جدایی و جور است در نظر          هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم

روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست            باز‌ آی که روی در قدمانت بگستریم

 


<      1   2   3   4      >

آهستان....... تعطیل نمی‏شود!
[عناوین آرشیوشده]