سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قرآن را فرا گیرید که بهترین سخن است و در آن تفقّه کنید که بهار دلهاست واز روشنی آن شفا بجویید که شفای سینه هاست . [امام علی علیه السلام]
شنبه 85 دی 30 , ساعت 12:38 صبح

تقدیم به دوست عزیزم که الان توی مالزی داره این مطلب رو می خونه !

اینبار نمی دونم از کجا شروع کنم ؟ اصلا یادم نمیاد برای چی یه روز شروع کردم به وبلاگ نویسی ! ماجرا از وقتی شروع شد که فکر کردم حرفی برای گفتن دارم .  و شاید در این شبکه بزرگ ارتباطی ، حرفی بزنم که گوشی شنوای آن باشه . اولش خیلی ساده بود . اینقدر در قید و بند رعایت اسلوب و اصول نویسندگی و این جور حرفها نبودم . کمی که گذشت ،. دوستان اینترنتی زیادی پیدا کردم . دوستانی که هیچکدومشون رو نمی شناسم . بعضی ها سر کارت می گذارن ، بعضی ها هم لطف می کنند و دستتو می گیرند . با خود گفتم که نه ، مثل اینکه جدی جدی حرفهات داره پخش می شه . یه کمی بیشتر قیافه گرفتم و ادای نویسنده ها رو درآوردم . یه وقت ، حالم خوب بود ، طنز می نوشتم ، یه وقت دیگه ، حالم خراب بود ، اعتراض می کردم و از دردها و رنجها می گفتم . یه وقت ماشن خیال می اومد سراغم و منو با خودش می برد سر وقت خاطرات سالهای گذشته و من از ایلام و اهواز و روزهای دانشگاه نوشتم . یه روز هم حال نداشتم ، هیچی ننوشتم . ولی الان که به خودم و وبلاگم نگاه می کنم ، می بینم که هر چی می نویسم دردی از دردها و رنجهام کم نمی شه .  چرا ؟ نمی دونم . وبلاگم الان شده شناسنامه من . شده یک دفترچه خاطرات که انگار خودم دارم می کوبم توی سرم . هربار که خاطره ای یا مطلبی می زنم ، پس از نوشتن ، تا چند ساعت دیگه حوصله خودمو هم ندارم ...

ولی باز با وجود همه تلخی هایی که ممکنه در خاطرات هر کسی وجود داشته باشه ، لحظات شیرین هم جای خودش رو داره . یادش بخیر ، دلم خوش بود که دانشجوام و دل پدرو مادرم هم خوش بود که آره پسرمون رفته اهواز درس بخونه . اونوقت من، به همه آرزوهای یک خانواده به عنوان اولین نوه ، پشت پا زدم و چهار سال تمام با یه مشت عتیقه مثل خودم طرح دوستی و رفاقت ریختم و زدیم توی سر یه مشت عتیقه دیگه از یه گروه دیگه !  البته درستش اینه که همیشه اونا می زدن توی سر ما . چون زورشون زیاد بود . همه با اونا بودن ، داخل دانشگاه و خارج دانشگاه از اونا حمایت می کردند . هیچکی ما رو دوست نداشت . چونکه ما خلاف جریان رودخانه شنا می کردیم . رک بگم ؟ باشه : بابا ما یه مشت امل بودیم که توی دانشگاه به ما می گفتند متحجر ، طالبان ، فاشیست .... روبروی ما هم ، بر و بچ دفتر تحکیم بودند . چون دور ، دور اونا بود ، پدر ما رو درآوردند . یه بار نمی دونم سر چی بود که همه افتادیم به جون هم .  یکی از بچه های ما رو جوری زدند که بیچاره روانه بیمارستان شد . چند روز بعد هر چی توی بیمارستان دنبال پرونده درمانیش گشتیم ، پیدا نشد که نشد ...

البته ما هم بیکار نمی نشستیم . ما هم کم شر نبودیم . یادمه ، تحکیم قرار بود نشست سالیانه اش رو توی دانشگاه اهواز برگزار کنه . دو سه نفر شبانه وارد محوطه دانشگاه شدیم و هر چی پارچه ، تراکت و تابلو و تبلیغات زده بودند ، برداشتیم و در رفتیم . یه بار هم که پرده 4 ، 5 متری اونا رو پاره کرده بودیم و داشتیم با موتور یکی از رفقا فرار می کردیم ، یکی از تحکیمیها خواست ، قهرمان بازی در بیاره و پرید جلوی موتور ، راننده ما هم رحم نکرد و محکم زد بهش . جوری که مجبور شد دستشو باندپیچی کنه ! فردای اونروز ، هم اون می خندید و هم ما ...  


جمعه 85 دی 29 , ساعت 4:46 عصر

 سال 1410 هجری شمسی

پس از سالها دربدری و غربت و حسرت دوری از میهن ، سرانجام زمان بازگشت فرا رسید و من به ایران برگشتم. اما ایران چند سال پیش کجا و امروز کجا ! خدای من این چند سال چه اتفاقی افتاده ؟ چرا همه چیز عوض شده ؟ همین چند سال پیش که من ایران بودم از این مسائل خبری نبود . شاید بپرسین که چه اتفاقاتی ؟ شاید برای شما عادی شده باشه ولی به من حق بدین ، که پس از سالها دوری از وطن ، وقتی این همه تغییراتی را که طی این چند سال بوجود آمده ، می بینم دهانم از شگفتی باز می ماند .  چه تغییراتی ؟ خوب مثل اینکه باید تمام ماجرا را از اولش توضیح بدم :

براتون بگم ، همین که از هواپیما پیاده شدم و کارهای تشریفات و اینجور چیزها تموم شد می خواستم یه ماشین بگیرم که منو ببره طرف خونه ام . آخه من بطور سرزده اومده بودم و کسی از آمدن من خبر نداشت . رفتم سراغ تاکسی های فرودگاه ولی چشمم افتاد به تابلوی « ایستگاه تاکسی صلواتی » اولش فکر کردم که اشتباه خونده ام ولی نه اشتباه نمی کردم . با خودم گفتم شاید اسمش صلواتیه . رفتم جلو گفتم آقا من یه ماشین می خوام برای میدان . آقایی که پشت میز نشسته بود با لبخندی که بر لبش داشت گفت : در خدمتیم قربان . یه لحظه بشینین تا یه چایی براتون بریزم . با تعجب گفتم : « بله » مرد خندید و گفت « اگه چایی دوست ندارین قهوه بریزم » من که حسابی تعجب کرده بودم نشستم و گفتم نه همون چایی خوبه . مخصوصا اینکه چایی ایرانی هم باشه ! خلاصه پس از ده دقیقه حرکت کردیم . همینطور که از خیابونها می گذشتیم ، نگاهم به بیرون پنجره ماشین بود . خدایا چقدر خیابونها خلوت هستند . از راننده پرسیدم « ببخشید آقا امروز نوبت کدوم پلاکه » راننده برگشت و نگاهی به من کرد و گفت « پلاک چیه ؟ متوجه نمی شم » گفتم « پلاک دیگه . امروز نوبت زوجه یا فرد ؟ » راننده که انگار از حرفهای من گیج شده بود جواب داد « آقا من نمی دونم شما از چی دارین صحبت می کنین . راستی شما از کجا اومدین ؟» من گفتم « از بلغارستان ، درس می خوندم . چند سالی هست که اونجام . اون موقع که هنوز نرفته بودم اینجا یه طرحی اجرا می شد به اسم طرح ترافیک . یه روز پلاکهای زوج حق داشتن بیان تو خیابونا و یه روز هم پلاکهای فرد » راننده که انگار تازه متوجه حرفهای من شده بود خنده ای کرد و گفت « آها تازه فهمیدم . شما خارج بودی . پس خبر ندارین . بابا دیگه از اون خبرا نیست . میبینی که خیابونا دیگه با گذشته فرق کردن ...» راننده داشت برام توضیح می داد که من یهو حرفش رو قطع کردم « آقا ببخشین . اسم این میدون چیه ؟ قبلا اینجا نبود » راننده نگاهی به سمت چپ کرد و با دیدن مجسمه وسط میدون ، بلند گفت « اللهم صل علی محمد و آل محمد ، شما ایشون رو نمی شناسی ؟ مگه چند ساله از ایران رفتی ؟ » گفتم « یه ده پانزده سالی می شه » گفت «‌ اسم این میدون ، میدون جاسبی زاده است و این تندیس بزرگ رو هم که می بینی ، تندیس آقای جاسبی زاده است ، از نوادگان جاسبی بزرگ » خدا ایشاالله هر جا هست ، نگهدارش باشه . با اومدنش همه چیزو عوض کرد . راستی ببینم شما اصلا چرا رفتی خارج درس خوندی . مگه خبر نداری ، این رییس جمهور ما همه چیزو دگرگون کرده ؟ تحصیل رایگان ، نفت و گاز رایگان ، اینترنت رایگان ...» پرسیدم « مگه الان رییس جمهور ایران کیه ؟ » راننده که انگار از سوال من خیلی ناراحت شده بود اخمی کرد  و جواب داد « تو مگه اونجا اخبار ایران رو نگاه نمی کردی ؟ الان این چندمین باریه که آقای جاسبی زاده رییس جمهور مردم می شه . مردم هم خیلی دوسش دارن . مردم مگه چی می خوان ؟ یه نفرو که بهشون خدمت کنه ! بیست سال بود که هی شعار می دادن طرح نظام هماهنگ حقوق . چی شد ؟ هیچ کاری نکردن . اما این مرد که اومد ، فورا اجراش کرد . بذار بهت فیشم رو نشون بدم تا باور کنی .» راننده از جیبش فیش رو در آورد و برگشت که به من نشون بده ، که ناگهان یه سیاهی رو جلوی ماشین دیدم . تا بیام داد بزنم که آقای راننده مواظب باش تصادف نکنی اما کار از کار گذشته بود. مرد راننده هم فورا پایش رو گذاشت رو ترمز و من پرت شدم جلو و سرم محکم خورد به شیشه .  ییهو از خواب پریدم .  


سه شنبه 85 مهر 11 , ساعت 1:27 صبح

دیوانه مریخی

اگر به خاطر داشته باشید ، قبلاً گفته بودم که من دوستی دارم که در مریخ مشغول تحصیل است . از این دوست بنده ، تاکنون هیچ خیری به من نرسیده الا این که هر چند روزی یکبار خاطر شریف مرا با اخباری عجیب و غریب از آن سرزمین عجیب و غریب می آزارد . من چند بار تا به حال به این دوستم اخطار داده ام که بابا ، به پیر به پیغمبر من اوضاع درست و حسابی ندارم اینقدر سر به سر من نگذار اما دریغ از ذره ای حس همدردی . البته اون بنده خدا هم حق دارد . توی غربت و تنهایی و بی کسی آدم دنبال کسی می گردد که با اون درددل کند . خلاصه داشتم می گفتم چند روز پیش ، دوستم با من تماس گرفت و شرح حال دیوانه ای را برایم تعریف کرد که این روزها بدجوری توی مریخ معروف شده و تمام روزنامه ها و شبکه های رادیو و تلویزیون مریخ ماجرای او را تحت پوشش قرار داده اند.

خدا را صد هزار مرتبه شکر که ما مریخی از آب در نیامده ایم . خدا را هزاران مرتبه شکر که ما اهل زمینیم . می پرسید چرا ، اول خودتان این ماجرا را بخوانید بعداً به شما می گویم :

« خواهش می کنم ضمن معرفی خود علت دیوانگی خود را بگویید و بفرمایید که چند سال است که شما دیوانه اید ؟

با سلام خدمت همه اهالی مریخ ، بنده (ج ز )هستم و 10 سالی هست که دیوانه ام . علتش هم بر میگردد به زمانی که ما قصد داشتیم خانه دار شویم و من به اصرار عیالم تصمیم گرفتم به بنگاهی سر بزنم که زمینهایی با شرایط مناسب و سند درست و حسابی به اقشار آسیب پذیر می داد . چون آن بنگاه کاملا قانونی بود و زیر نظر ... اداره می شد ، ما هم مثل بقیه، ... شدیم و هر چی پس انداز کرده بودیم ریختیم به حساب آقایان . چون ناف ما از اول با خوش شانسی بریده بودند ، طرف همه پولها رو برداشت و فرار کرد و ناپدید شد... ما هم که چاره نداشتیم رفتیم و از اداره ای که آن بنگاه را قانونی اعلام کرده بود شکایت کردیم . آقا جان برایتان بگویم که دو روز بعد از دادگاه نامه ای به دستم رسید . من اولش فکر کردم که حتماً قرار است به شکایت من رسیدگی شود ولی بعد متوجه شدم که من خودم متهم هستم . بله آن اداره از من به علت تشویش اذهان عمومی و توهین و افترا و ... شکایت کرده بود . من بیچاره هم رفتم دادگاه . روز دادگاه ناگهان متوجه شدم که آقای قاضی همان کسی هست که ما دنبالش هستیم . یعنی همان فراری کلاهبردار. من که به کلی گیج شده بودم شروع کردم به داد و فریاد کردن و فحش دادن و ... خلاصه همان روز اول مرا به جرم توهین به قاضی و قانون و ... چند ماه زندانی کردند . پس از آزادی ، دوباره آن اداره بحث محکومیت من را ادامه داد و من یکبار دیگر به زندان افتادم . بعد از آزادی مجدد و با توجه به اینکه دیدم از این راه به نتیجه نمی رسم ، بنا به نصیحت دوستانم نامه ای نوشتم به آقای ... و کل ماجرا را از سیر تا پیاز نوشتم . بعد از چند روز نامه ای از دفتر آقای ... به دستم رسید و از من خواسته بودند که در تاریخ فلان به آنجا بروم . من خوشحال از اینکه بالاخره حق به حقدار می رسد ، در تاریخ قید شده به آنجا رفتم اما... حدس می زنید چه کسی را دیده باشم . همان آقای فراری و کلاهبردار و قاضی را ...

خوب آقای (ج ز) نتیجه آن دیدار چه شد ؟

نتیجه آن شد که مرا دوباره محکوم کردند . اما اینبار نه به زندان بلکه به تیمارستان . مرا دیوانه معرفی کردند و اعلام کردند که وجود من برای اجتماع و مردم خطرناکه . البته خودم هم این را قبول دارم که من دیوانه ام .»

حالا متوجه حرف من شدید که گفتم برید خدا را شکر کنید که زمینی هستید نه مریخی ؟ چون خوشبختانه ما زمینیها از این مشکلاتی که هر از چند گاهی در مریخ اتفاق می افتد ، در سرزمین خود نداریم !!!


جمعه 85 شهریور 3 , ساعت 5:12 عصر

یکی از دوستانم به من اعتراض می کرد که چرا مطالب وبلاگت گاهی جدی می شود و گاهی به شوخی و طنز نزدیک می شود. البته منظورش نوشته «  نماینده مریخ » بود . راستش را بخواهید خودم هم نمی دانم  چرا ؟  هر وقت می خواهم یک کمی جدی شوم و درست و حسابی بنویسم نمی شود . امان از دست این مریخی ها که هر چی می کشیم از دست آنهاست !!

خودم هم قبول دارم که نباید زیاد به آنها گیربدهم . چون آنها با ما خیلی فرق دارند !!  فاصله ما با آنها هم خیلی زیاد است . فاصله از هر نظر .  فاصله طبقاطی تنها یک نوعش است .  البته تقصیر من هم نیست . بنده دوستی دارم که در مریخ زندگی می کند و بنده خدا چون خیلی  احساس تنهایی و غربت می کند ، مرتب با من تماس می گیرد و اخبار مهم و جالب آنجا را به من می رساند !! مثلا همین دیروز به من گفت که در یکی از ادارات مریخ ، قرار است که بین کارمندان آن ، تعدادی گوسفند زنده تقسیم کنند ! البته رفیقم می گفت که  قرار است به رییس و معاونش هر کدام یک گوسفند و به بقیه کارکنان آن اداره به طور مشترک 4 رأس گوسفند تعلق گیرد  یکبار فکر نکنید که کارمندان آن اداره 4 نفرند ، رفیقم می گفت تعدادشان 20 نفر است !!

راستش را بخواهید چون من تحمل شنیدن این حرفها را ندارم شروع کردم سر رفیقم داد و بیداد کردن و گفتم مرد حسابی تو که می دانی من با بی عدالتی و اینجور حرفها میانه ای ندارم چرا اوقات منو خراب می کنی ؟ رفیقم با خونسردی جواب داد : « بابا زیاد شلوغش نکن . من خودم  از رییس اداره درباره آن  پرسیده ام و او در جواب من گفت ، کدام بی عدالتی ؟ این عقیده کمونیستها ست که همه باید مثل هم بخورند ، اینجا مریخ است و ما هم مریخی فکر می کنیم.» !!!

دوستان عزیز ، شما هم اگر اخباری از مریخ دارید ، برای من بفرستید !!


جمعه 85 شهریور 3 , ساعت 5:9 عصر

خاطرات نماینده مردم مریخ قسمت چهارم

مدتی بود که تصمیم گرفته بودم به طور ناشناس بروم میان مردم و از نزدیک مشکلاتشان را ببینم و دردهایشان را بشنوم . وقتی تصمیمم را با معاونان ، مشاوران و اطرافیانم مطرح کردم ، همه شروع کردند به مخالفت با این طرح . هر کسی دلیلی آورد تا مرا از این فکر منصرف کند .  راستش را بخواهید آنها هم حق داشتند اما از آنجاییکه شعار من زندگی با مردم بود ، لذا مصمم بودم که حتماً این کار را انجام بدهم . خلاصه مقدمات کار فراهم شد و صبح دیروز با کمی تغییر چهره زدم بیرون و شروع کردم به قدم زدن در خیابان .

بعد از چند دقیقه راه رفتن احساس خستگی به من دست داد و با خودم گفتم که بهتر است سوار ماشین شوم و توی تاکسی سوالی را مطرح کنم و نظرات مردم را بشنوم . رفتم کنار خیابان و دست تکان دادم . ماشینی کنارم ایستاد و من سوار شدم . غیر از من 4 نفر دیگر هم سوار بودند . من سعی میکردم که قیافه ام را از آنها پنهان کنم . البته آنها هم به من توجهی نمی کردند . تا اینکه خواستم از بغل دستی ام ساعت را بپرسم که ناگهان متوجه شدم قیافه اش آشناست . دیدم که محافظ خودم است . به بقیه نگاه کردم دیدم که همه آشنایند. سرشان داد زدم و گفتم شما اینجا چه کار می کنید ؟ خلاصه خیلی عصبانی شدم  و یکدفعه همه را از ماشین پیاده کردم و خودم رفتم پشت فرمان . توی خیابانها دنبال مسافر میگشتم که ناگهان خانمی دست تکان داد . من هم ایستادم و او را سوار کردم . با خودم گفتم که بهتر است کم کم سر صحبت را باز کنم و موضوعی را مطرح کنم . گفتم « ببخشید خانم ، من تازه مسافر کش شده ام و نرخ این مسیر را نمی دانم . شما قیمت این مسیر را نمی دانید » خانمه جوابی نداد . من هم ساکت شدم . چند لحظه بعد دوباره خودم را جمع و جور کردم و گفتم : « ببخشید  مسیرتان کجاست ؟ »  اینبار او جواب داد و گفت هر جا که شما بروید . من که انتظار شنیدن این حرف را نداشتم دست پاچه شدم و نگاهی به او کردم . ای داد و بیداد ... زن تو اینجا چه کار میکنی ؟ چرا خودتو معرفی نکردی ؟ خیال کردم ..

درسته اون خانمه زنم بود که من سوارش کرده بودم. خلاصه مثل اینکه همه دست به دست هم داده بودند تا من به مردم نزدیک نشوم . ولی من تصمیم گرفتم که یک روز هر طوری شده ، به میان مردم عزیز مریخ بروم و از نزدیک شاهد درد و رنج آنها باشم . تا آنروز خداحافظ.     

 


سه شنبه 85 مرداد 24 , ساعت 9:37 عصر

خاطرات روزانه نماینده مردم مریخ

پس از آن سخنرانی غراء ، که شعارهای زیادی را مطرح کرده بودم مردم شروع کردند به حمایت همه جانبه از من. چون تا حالا سابقه نداشت که نماینده ای ، اینقدر شعار جالب داشته باشد . من نمی دانم که اینها چه کار می کردند . بیخود مردم را گول می زدند اما پس از انتخاب شدن دیگر آنها را فراموش می کردند . اما من ثابت می کنم که مرد شعارم . البته پس از آن که درباره مهاجرین از کشورهای دیگر صحبت کردم سفیران این کشورها شروع کردند به تماس گرفتن با من . اول از همه سفیر « افمیخستان » با من تماس گرفت و شروع کرد به آه و ناله که تو رو خدا یک چند وقت دیگه هم هوای ما را داشته باشید. بعد از او هم بقیه سفیران از « آذمیخستان ، پاکمیخستان ، تاجمیخستان ، ارمیخستان و قرمیخستان » صف کشیدند جلوی دفترم و هر کدام خواسته ای داشتند . خلاصه ما که تحمل شنیدن دردها و مصائب همسایه ها را نداشتیم ، کم مانده بود که گریه کنیم و با اجازه شما مردم مریخ ، اولین شعارم را موقتاً کنار گذاشتم و ضمن بخشش کلیه بدهکاریهای این دوستان قول دادیم که باز هم به آنها کمک بلاعوض کنیم . البته به شرطی که آنها هم آدم باشند و هی دشمنان ما مریخی ها را به این منطقه نکشانند و دیگر در مجامع بین المللی پشت سر ما حرف نزنند!! 


جمعه 85 مرداد 20 , ساعت 8:55 عصر

خاطرات روزانه نماینده مردم مریخ  قسمت دوم

قبلا برای شما گفتم که در آخرین انتخابات بنده به علت محدودیت سنی نمی توانستم کاندیدا شوم . به همین علت من انتخابات را تحریم کردم و مردم همیشه در صحنه مریخ هم از من حمایت کردند و آرای خود را به نام من نوشته و خلاصه  با حضور سبز مردم بنده افتخار این را پیدا کردم که نمایندگی مردم مریخ را بر عهده بگیرم ساعاتی پس از پیروزی در انتخابات قرار شد که برای مردم مریخ سخنرانی بکنم . من که سالها منتظر چنین لحظاتی بودم خودم را آماده کردم و در اولین نطق تلویزیونی با مردم چنین گفتم : « مردم شریف مریخ ، مردم با احساس ، با شعور ، با ادب ، با کرامت ، با شهامت ، با شجاعت ، با نزاکت مریخ سلام . چگونه می توانم با شما صحبت کنم و حال آنکه می دانم شما چه زحماتی را متحمل شده اید تا نهال آزادی و دموکراسی را در این سرزمین بکارید . ای مردم شجاع شما بار سنگینی را بر دوش من گذاشته اید و من کوچکتر از آنم که پاسخگوی احساسات پاک شما باشم . شما که با حضور آگاهانه خود مشت محکمی بر دهان تنگ نظران زدید و مرا به عنوان خادم خود برگزیدید . همانطوریکه می دانید چون بنده اصلا کاندیدا نبودم بنابراین برنامه ای هم نداشتم و اکنون می خواهم از این فرصت استفاده کنم و اندکی از شعارهایم را برای شما بازگو کنم اگرچه همه شعارها را نمی شود در این فرصت کوتاه بیان نمود بنده قول می دهم که به طور مستمر شما را از شعار های خود مطلع کنم .

مردم آگاه مریخ

بزودی تمام کوچه ها و خیابانهای مریخ باید آسفالت شود .

بزودی تمام پارکهای مریخ مجهز به چرخ و فلک میشود.

به زودی تمام فقرا را اعدام می کنم تا فقر از مریخ ریشه کن شود و دیگر کسی فقر و فحشا نسازد.

به زودی قیمت تمام اجناس به قیمتهای 200 سال پیش بر میگردد .

به زودی نمک هم شیرین می شود و اصلاً هیچگونه شوری و ترشی و تلخی نباید در مریخ وجود داشته باشد .

به زودی با تمام مهاجران قانونی و غیر قانونی از کشورهای ( ارمیخستان ، ازمیخستان ، افمیخستان ، پاکمیخستان ، قرمیخستان ، آذمیخستان ، تاجمیخستان ، ترکمیخستان و سایر میخستانها ) مبارزه می شود و آنهایی که در مریخ هستند باید هر چه سریعتر به میخستانهای خودشان باز گردند.

از این پس دیگر جوان بیکار نخواهیم داشت . اصلا هیچکسی بیکار نخواهد بود . از این پس شما همه سر کارید.

از این پس همه بر گردن من حق دارید و من هم قول می دهم که شما را دوست داشته باشم .

بیایید همدیگر را دوست داشته باشیم . بیایید به همدیگر لبخند بزنیم . به همدیگر چپ نگاه نکنیم بلکه راست نگاه کنیم . ..

اهالی شریف مریخ شعارهای من خیلی بیشتر از اینهاست . فعلا از شما خدا حافظی می کنم و قول می دهم بقیه شعارها را سال بعد در چنین روزی در مراسم جشن باشکوه انتخاب بنده برای شما مطرح کنم.»


یکشنبه 85 مرداد 8 , ساعت 12:46 صبح

خاطرات نماینده مردم مریخ

بالاخره پس از چند بار کاندیدا شدن و رأی نیاوردن در انتخابات امسال به پیروزی رسیدم و شدم نماینده مردم مریخ . فکر می کنم این بیستمین باری بود که در انتخابات کاندیدا می شدم ولی هر دفعه اتفاقی می افتاد و من شکست می خوردم 

در مریخ جلب آرای مردم خیلی دشوار است . باید به هر ترفندی دست بزنید تا خودتان را محبوب مردم بکنید . مثلاً وعده های جالب بدهید . مراسم شعبده بازی و آواز و ... برگزار کنید . خلاصه ما توی هر دوره یه چیزی یاد گرفتیم . ما حریفانی داشتیم که به مردم وعده می دادند ماهیانه 50 هزار میخ به افراد بالای 100 سال می پردازد . ( البته این میخ با میخ زمینیها فرق داره . این میخ واحد پول مریخیهاست ) چون اکثر مردم مریخ زیر خط فقر قرار دارند این حریف ما چند دوره بدجوری ما را شکست داد

خلاصه اینقدر شکست خوردیم تا رسید به دور قبلی ، روز انتخابات داشتم می رفتم سر صندوق رأی که به خودم رأی بدهم که ناگهان در راه حالم خراب شد و بیهوش شدم و من را به بیمارستان بردند . حریفان هم نامردی نکردند و شایعه راه انداختند که فلانی مرده است و بیخود رأی خودتان را باطل نکنید . البته مردم مریخ هم که خیلی اهل شایعه و اینجور حرفها هستند چون به ما علاقه داشتند همه با هم رأی خودشان را به اسم پسر من انداختند توی صندوق و پسر من با اینکه اصلا کاندیدا نشده بود ، شد نماینده مردم مریخ . خوب اما از آنجائیکه ضرب المثل مریخی می گوید : هر کسی 200 سال تلاش کند جوابش را همان سال دویستم می بیند بنده امسال بالاخره شدم نماینده مردم مریخ . البته ماجرایش هم خیلی جالبه . من امسال به علت شرایط سنی نمی توانستم کاندیدا شوم چون در مریخ ، قانونی وجود دارد که افراد بالای 500 سال نمی توانند کاندیدا شودند . به همین خاطر من هم انتخابات را تحریم کردم در نتیجه تحریم کار خودش را کرد و مردم مریخ هم هر چی رأی بود به اسم من نوشتند حتی همه حریفان هم از تحریم استقبال کردند . خب در مریخ یک قانون دیگر هم وجود دارد که اگر 100% مردم به یک چیز رأی بدهند همان می شود قانون . خلاصه بعد از دویست سال من به آرزوی خودم رسیدم و چون 100% مردم به من رأی دادند پس من می توانم در قانون دست برده و کاری کنم که تا 20 سال دیگر هم نماینده مردم شریف و قدر شناس مریخ باشم 

ادامه خاطرات نماینده مردم مریخ را در آینده خواهید خواند



آهستان....... تعطیل نمی‏شود!
[عناوین آرشیوشده]