سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فرمان خدا را بر پا ندارد جز کسى که در حق مدارا نکند و خود را خوار نسازد و پى طمعها نتازد . [نهج البلاغه]
دوشنبه 86 دی 24 , ساعت 12:0 صبح

خیابانها بسته شده اند، پلیس مراقب رفت و آمد آدمهاست و از نزدیک شدن آنها به صحنه جنایت جلوگیری می‏کند. ماشینی آن اطراف پارک می‏کند و یک خانم پلیس و همکاران مردش از آن پیاده می‏شوند و به طرف جسد می‏روند. خانم بازرس، پارچه را از روی جسد کنار می‏زند. یکی از مردها، حالش بهم می خورد، اما در قیافه خانم بازرس هیچ تغییری ایجاد نمی‏شود و او خیلی خونسرد به کارش ادامه می‏دهد...

در سالهای اخیر، فیلمها و سریالهای زیادی از تلویزیون دیده ایم که در آنها، چنین صحنه‏هایی وجود داشته اند. سریالهایی که بیش از آنکه درباره پلیس باشد، درباره زنان پلیس است! و بیشتر از آنکه نشان دهنده جرم و جنایت و مبارزه با آن باشد، درباره قدرت‏نمایی زنان و برتری آنها بر مردان است! اشتباه نشود. بنده مخالف حضور بانوان در عرصه‏های اجتماعی نیستم، مخالف حضورشان در نیروهای نظامی و انتظامی هم نیستم. اما مخالف تغییرات مصنوعی در جایگاه واقعی زنان و مردان هستم. مخالف هرگونه دستکاری در نظام فطری آفرینش و نادیده گرفتن آن هستم! مخالف این قبیل فیلمهایی که تمام سعیشان اینست که وانمود کنند زنان و مردان در همه چیز با هم برابرند و حتی برابر هم نه، بلکه برتر! و نتیجه‏اش این می‏شود که می بینیم مرد، علی رغم شخصیت خشن و مردانه‏اش با دیدن یک جنازه غش می کند، اما زن با آنهمه روحیه لطیف و زنانه و مهربان، به همکار مردش می‏خندد! احتمالا تا چند سال دیگر هم باید شاهد خوابیدن مردان در زایشگاهها و استفاده آنها از مرخصی زایمان باشیم!...

اما این فرهنگ به سینما و تلویزیون کشور ما هم کشیده شد. در سالهای اخیر شاهد بودیم که فیلمهای بسیاری با محوریت پلیس و نیروی انتظامی ساخته شده که انواع و اقسام پلیس را به ما نشان داده‏اند! از پلیس «جوان» و «گریان» گرفته تا پلیس «پیر» و «عاشق» و «چاق» و «لاغر» و ... در این میان، مهدی فخیم زاده، علاقه فراوانی به موضوع «پلیسهای زن» نشان داد و تاکنون دو سریال «خواب و بیدار» و «بی صدا فریاد کن» را به این موضوع اختصاص داده است. در سریال «بی صدا فریاد کن» که هم اکنون شاهد پخش آن هستیم، مانند سریال قبلی، نقش های عمده بر عهده خانمهای پلیس قرار دارد. مسئول پیگیری پرونده، آنها هستند، در راه و کوچه و خیابان، آنها هستند که جنایتکاران را تعقیب می کنند و اگر مردی هم پیدا شود که دست بر قضا وظیفه‏اش تعقیب و گریز باشد، باید با اجازه و هماهنگی با خانم رییس باشد! خانمهای پلیس حتی بطور شبانه روزی ، تمام حرکات متهمان را زیر نظر دارند! فقط تنها چیزی که در این سریال مشخص نیست، اینست که این خانمهای وظیفه شناس کی، وقت می کنند که به خانه و زندگی خود بپردازند؟! همانطوریکه بیان شد، فخیم زاده در دو سریال پلیسی خود، بر نمایش قدرت و ریاست زنان بر مردان تاکید فراوان داشته است! کاری که سالهاست در فیلمهای غربی اتفاق افتاده و شاید در تهیه و تولید آنها، فرهنگ و اندیشه فمینیستی و زن گرایانه نیز وجود داشته باشد.

بار دیگر تاکید می کنم که بنده منکر حضور زنان در اجتماع و مراکز انتظامی نیستم، اما سوال اینجاست که چند درصد از نیروهای پلیس مملکت را زنان تشکیل می دهند و از میان آنها، چند درصدشان به مدارج بالای تصمیم گیری می‏رسند که باید شاهد چنین سریالهایی باشیم؟! و سوال مهمتر، آیا در  پلیس کشور ما از زنان در چنین ماموریتهایی استفاده می‏شود؟ شاید دقت در علت حضور بانوان در نیروی انتظامی پاسخگوی این سوالات باشد.

 

 
شنبه 86 آبان 12 , ساعت 10:51 صبح

اخیرا مرجع بزرگواری با اشاره به برگزاری کنگره بزرگداشت مولانا فرموده‏اند: « افرادی که کنگره بزرگداشت مولوی را در ایران برگزار کرده‏اند و آن حرف ها را بیان نمودند باید از امام زمان (عج) خجالت بکشند.» مرجع محترم دیگری هم در این خصوص گفته‏اند: « کتاب شعر مولوی از نظر ادب و تمثیل قابل استفاده است، ولی در این کتاب انحرافات بسیاری وجود دارد که با اصول و عقاید ما همخوانی ندارد و سبب منحرف شدن جامعه می‏شود.»...

نوشتن اینبار کمی سخت است. هم باید احترام مراجع بزرگوار را حفظ کرد و هم باید از مردی سخن گفت که اشعار و اندیشه هایش جهان را در نوردیده است. عارفی که مراحل عالیه عرفان را گذرانده و انسانهای بیشماری را پس از خود از جام مثنوی معنوی‏اش سیراب کرده‏است. اما علی رغم همه اینها، در زندگی پر فراز و نشیب او و آثار و مکتوباتش شاید مطالبی وجود داشته باشد که قضاوت را درباره‏اش کمی سخت کند. به عنوان مثال میتوان به اشعاری از مثنوی اشاره کرد که که درباره معاویه سروده است و یا آنهایی که ظاهرا بر علیه شیعه و یا اهل تشیع هست. البته بسیاری از مولوی شناسان، زبان او را در مثنوی، همراه با کنایه و ایهام و رمز و راز می‏دانند...

 به هرحال ضمن احترام به مراجع بزرگوار تقلید، میخواهم به مطلبی از کتاب «روح مجرد» اشاره کنم و نظر استاد مسلم اخلاق و عرفان مرحوم آقای سید علی قاضی ( استاد عرفان شخصیتهایی چون علامه طباطبایی و آیت الله بهجت و ...) را درباره مولوی بیان کنم. در بخشی از این کتاب می‏خوانیم: « ایشان ملای رومی را هم عارفی رفیع مرتبه میدانستند و به اشعار وی استشهاد می‏نمودند و او را از شیعیان خالص امیرالمومنین (ع) می‏شمردند. مرحوم قاضی قائل بودند که محال است کسی به مرحله کمال برسد و حقیقت ولایت برای او مشهود نگردد و می‏فرمودند وصول به توحید فقط از ولایت است. ولایت و توحید یک حقیقت میباشند. بنابراین بزرگان از معروفین و مشهورین  عرفا که اهل سنت بوده‏اند، یا تقیه میکرده‏اند و در باطن شیعه بوده‏اند و یا به کمال نرسیده‏اند.» ( روح مجرد ص 343)

البته لازم به ذکر است که مولوی تنها شخصیتی نیست که مورد مناقشه و اختلاف علما است، عرفای مشهور دیگری هم وجود داشته‏اند که همواره مورد بحث و اختلاف فریقین بوده‏اند. به عنوان مثال میتوان به عارف مشهور «ابن عربی» اشاره کرد. گروهی او را از علمای اهل سنت و برخی هم او را پیرو مذهب شیعه دانسته‏اند. نکته جالب در خصوص ابن عربی اینست که عکس این قضیه هم وجود دارد، یعنی در میان علمای شیعه و سنی کسانی وجود داشته و دارند که سعی کردند ابن عربی را از خود دور کنند و به طرف مقابل نسبت دهند!! اما باید اعتراف کنیم که علمای بزرگ شیعه مانند امام خمینی و علامه طباطبایی و آقای قاضی و ... همواره از او به نیکی یاد کرده و در کتب خود، از او و مکتوباتش نام برده‏اند و همه اینها در حالی است که در آثار ابن عربی مطالبی وجود دارد که ظاهرا بر علیه شیعه و شیعیان نوشته شده است...

در کتاب «اسوه عارفان » می‏خوانیم مرحوم آقای قاضی به ابن عربی و کتاب « فتوحات مکیه» وی بسیار توجه داشتند و می‏فرمودند: محیی الدین از کاملین است و در فتوحات او، شواهد و ادله فراوان است که او شیعه بوده است؛ و مطالبی که مناقض با اصول مسلمه اهل سنت است بسیار است...» حتی امام راحل در پیام خود به گورباچف، آنجا که او را به آیین اسلام دعوت میکند و نام دانشمندان اسلام را برای او ذکر میکند، از ابن عربی هم یاد میکنند. آقای جوادی آملی در کتاب « آوای توحید» که شرح و تفسیری است بر نامه امام خمینی به گورباچف در این خصوص می‏فرمایند: « ... در فتوحات تصریح میکند به اینکه نزدیکترین مردم به رسول اکرم (ص) علی بن ابیطالب (ع) است که دارای (اسرار انبیا) است و نیز اینکه میگوید سرانجام آتش دوزخ به برکت اهل بیت نسبت به دوزخیان برد و سلام میشود. هرگز کسی که در پیشگاه عترت طاهره این قدر متواضع است، آن نقل را تایید نمیکند. ( اشاره به سخنی از ابن عربی علیه شیعه!) »

و همچنین شیخ بهایی در ذیل حدیث 36 از کتاب اربعین، از محی الدین به عنوان عارف کامل یاد نموده و بعد از گفتار وی درباره حضرت مهدی (عج) چنین میگوید: « شاید بر مرام او مطلع شوی» مرحوم صدرالمتالهین در شرح اصول کافی بعد از نقل مبسوط گفتار ابن عربی، چنین می فرمایند: « ... نگاه کنید ای برادران، در طی سخنان او مطالبی است که بر کیفیت مذهب او دلالت میکند.»  

شعرانی در مبحث «اشراط الساعه» و ظهور حضرت مهدی (عج) و در مواضع دیگر چنین میگوید: «...عبارت محی‏الدین در باب 366 از فتوحات این است: « بدانید که خروج مهدی (عج) حتمی است و او از عترت رسول الله است و از فرزندان فاطمه (ع) می‏باشد و جد او حسین بن علی (ع) و پدر او حسن عسگری فرزند امام محمد علی نقی (با نون) فرزند محمد تقی (با تاء) فرزند امام علی‏الرضا فرزند امام موسی الکاظم فرزند امام جعفرالصادق فرزند امام محمد الباقر فرزند امام زین‏العابدین علی فرزند حسین فرزند امام علی‏بن ابیطالب علیهم السلام می‏باشد.»

آیه الله جوادی آملی در این مورد در کتاب آوای توحید می‌نویسند: « این گونه دقیق ضبط کردن و «نقی» با نون را از «تقی» با تا، جدا ساختن برای صیانت افکار مذهبی است؛ در حالیکه در کتاب فتوحات کنونی اثری از این عبارتها نیست، بلکه فقط یک جمله گمراه کننده دارد که :« جده حسن بن علی!» و شعرانی این مطلب را در سال 958 نوشته و چنین می‌گوید :« عمر شریف حضرت مهدی (ع) در این تاریخ 706 سال می‌باشد»...

 


شنبه 86 مهر 21 , ساعت 5:53 عصر

  

       پنجه گربه              

در شبی که قرار بود، بیننده اخراجی‏ها از تلویزیون باشیم، بر اثر فشار عوامل نامعلوم (و البته کمی هم معلوم!) این فیلم پخش نشد اما در عوض صدا و سیما بر مردم منت نهاد و آن شب تا به سحر، فیلمهای مختلفی را به نمایش گذاشت. از جمله این فیلمها، کمدی کلاسیکی بود با عنوان « پنجه گربه» و با هنرمندی کمدین معروف « هارولد لوید». اگر چه قبلا چند باری این فیلم را دیده بودم، اما تماشای آن، اینبار لطف خاصی داشت. راستش را بخواهید پس از دیدن این فیلم ذهنم درگیر شد و ناخودآگاه به یاد اوضاع و احوال امروز جامعه افتادم. ( بیشتر از این نمی‌توانم توضیح بدهم! داستانش را می‌نویسم تا آنهایی که فیلم را ندیده‌اند خود قضاوت کنند!):

گر حکم شود که مست گیرند  در شهر هر آنچه هست گیرند!

ماجرای فیلم مربوط می‌شود به جوان ساده‌دلی که پس از سالها اقامت در کشور چین، به زادگاه خود برمی‌گردد و برحسب اتفاق توسط عده‌ای از صاحبان قدرت و ثروت بعنوان نامزد پست ریاست شهرداری معرفی می‌گردد. درحقیقت این پیشنهاد، تنها حربه‌ای بود برای ادامه ریاست و قدرت همان افراد فاسد قبلی. چرا که هیچ‌کس انتظار پیروزی او را در انتخابات نداشت، اما برخلاف انتظار همگان، اسم او از صندوق آرای مردم بیرون می‏آید و این آغاز مشکلات شهردار جدید با قدرتمندان سابق است!... شهردار جدید که توسط مردم، از فساد و جنایت و رشوه و بی‌عدالتی حاکم بر شهر آگاه می‌شود، تصمیم به مبارزه با آنها می‌گیرد و بر این اساس همه مسئولین فاسد قبلی را از کار برکنار می‌کند و مالیات‌های معوقه را باز پس می‌گیرد و ... و اینچنین خشم و کینه آنها را نسبت به خود بیشتر می‌کند. آنها که قدرت و شوکت گذشته خود را بر باد فنا دیدند، دست زدند به انواع و اقسام تهدید و تخریب تا شاید از این طریق بتوانند خللی در برنامه‏های مرد جوان ایجاد کنند. اما تهدیدات و کارشکنی‌های مخالفان، تاثیری بر تصمیمات شهردار نداشت تا اینکه در نهایت، او اسیر توطئه صاحبان قدرت می‌شود و متهم به دریافت رشوه و سوءاستفاده از قدرت!... شهردار جوان به منظور رهایی از این اتهام و همچنین شناسایی خرابکاران شهر، دست به دامن یک سنت قدیمی چینی می‌شود. سنتی که طبق گفته او قرنها سابقه داشته و بر طبق آن گردن جنایتکاران بایستی با شمشیر قطع ‌شود! به همین‌ منظور، به دستور او همه افراد مشکوک و سابقه‌دار و فاسد و جنایتکار شهر، که در میان آنها، مسولان سابق و صاحبان قدرت و ثروت هم حضور دارند، دستگیر و به محل معینی برده می‌شوند. جمعیت دستگیر شده که تعداد آنها هم بسیار زیاد است، حاضر به اعتراف و لو دادن عامل اصلی جنایات نمی‌شود. اما سرانجام با ترفند شهردار جوان و با نشان دادن شمشیر بزرگ چینی که برای گردن زدن جنایتکاران آماده شده است، وحشت در دل آنها می‏افتد و همگی به جرم و خطای خود اعتراف می‌کنند و سردسته آنها نیز مشخص می‏شود! ... ( البته هرگز کار به خشونت نکشید و گردنی هم قطع نشد. در حقیقت همه اینها تنها نمایشی بود برای اعتراف گرفتن از مجرمان!!)

نتیجه گیری تلویزیونی: ساعت پخش فیلمهایی که سنتهای چینی را نشان می‏دهند از نیمه های شب به نیمه های روز تغییر پیدا کند.

نتیجه گیری سینمایی : باید از فیلمهایی که سنتهای چینی را به ما معرفی می‌کنند حمایت بیشتری شود.

نتیجه گیری اخلاقی: فیلمهایی با محتوای سنت‏های چینی، با اخلاقیات جامعه ما کاملا سازگار است.

نتیجه گیری مشارکتی: تلویزیون با نمایش سنتهای چینی، خشونت را در جامعه تبلیغ و ترویج می‌کند.

نتیجه گیری جامعه شناختی: حتی در جوامع دارای دموکراسی مانند آمریکا هم، سنتهای چینی می‌تواند راهگشا باشد.

نتیجه گیری سیاسی: کشور ما شدیدا نیازمند سنتهای چینی است!

نتیجه گیری نهایی : هیچگونه قصد و منظور خاصی از بیان سنتهای چینی نداشتم!


جمعه 86 مهر 13 , ساعت 5:24 عصر

این نوشته، نقد یک شخص نیست، نقد یک تفکر است...

می‌گویند قرار است شخصی به بهانه نمایش « اخراجی‌ها» از تلویزیون، خود را در مقابل مسجد بلال آتش بزند!...

مشکلی به نام اخراجی‌ها

این روزها، بار دیگر جنجال بر سر فیلم اخراجیها بالا گرفته است. از همان ابتدای نمایش این فیلم، منتقدانش دو دسته‌ بوده‏اند. اول آنهایی که از لحاظ فنی و تکنیکی آنرا دارای اشکال می‌دیدند و دوم آنهایی که مفهوم و محتوای آنرا قبول نداشتند. در مورد اشکالات فنی و حرفه‌ای حرفی نمی‌توان زد. چرا که اصولا نمی توان ده‌نمکی را یک کارگردان حرفه‌ای سینما دانست و نباید از او انتظار زیادی داشت. اما دعوای اصلی، بر سر محتوا و مضمون این فیلم بود. چیزی که متاسفانه باعث شد، افرادی پا روی وجدان خود بگذارند و  برای کوبیدن کارگردان، به ناجوانمردانه ترین اعمال متوسل بشوند !؟...

مشکلی به نام کاسه‌های داغتر از آش

کاسه‌های داغتر از آش که در برابر حجم انبوه استقبال مردمی از این فیلم، غافلگیر شده بودند کماکان بر طبل مخالفت خود کوبیدند و هر بار به بهانه‌ای نیات پنهان خود را آشکار ساختند. منتقدان ابتدا دلیل مخالفتشان را اینگونه بیان ‌کردند که این فیلم به شهدا توهین کرده است و یا اینکه در جبهه اصلا چنین افرادی حضور نداشته‌اند. این حرف آنها از پایه و اساس مردود بود. خودشان نیز پس از مدتی به حقیقت این موضوع اعتراف کردند. ده‌نمکی هم برای اثبات این ادعا و دفاع از خود، مجبور شد که در یک برنامه زنده تلویزیونی از جیب پیراهن خود عکسی را بیرون بیاورد و بگوید که مجید سوزوکی او برگرفته از  صاحب آن عکس بوده است! کاری که بهانه‌‌ی اصلی را  به دست منتقدانش داد. چرا که اینبار کاسه‌های داغتر از آش دوربین به دست، به همان محله‌ خانواده شهید مجید خدمت رفتند و از مردم کوچه و بازار مصاحبه و اعتراف گرفتند که «کجا مجید خدمتی که ما می‌شناختیم دنبال ناموس مردم بوده، سیگار می‌کشیده و یا خالکوبی داشته ... » . خیلی درباره این رفتار آنان فکر کردم. به نظر شما نام این کارشان را چه می‌توان گذاشت؟ احساس مسئولیت؟ احساس همدردی با خانواده شهدا؟ بزرگداشت مقام شهدا؟ بیان واقعیت؟ ...  اما من تصور دیگری از این کار دارم. به نظر من هدف اصلی، تنها و تنها له کردن ده‌نمکی در زیر پای عقده‌‌های شخصی خودشان بود و شاید هم به مرادشان رسیده باشند...

البته این اولین باری نیست که فیلمی در ژانر دفاع مقدس مورد اعتراض و مخالفتی اینچنین واقع می‌شود. اگر خاطرتان باشد، مشابه چنین برخوردی قبلا نیز با کارگردانان صاحب نام و متعهد کشورمان انجام شده است. به عنوان مثال می‌توان به فیلمی از کمال تبریزی اشاره کرد که بر اساس حماسه هویزه ساخته شد. آن فیلم، توقیف شد تنها به این بهانه که باعث تضعیف روحیه می‌شود. ( ماجرای آن مربوط می‌شد به عقب نشینی تانکهای ارتش ایران و به محاصره در آمدن نیروهای علم الهدی و در نتیجه شهادت آنها).  ابراهیم حاتمی‌کیا هم وضعیت بهتری نداشت. پس از نمایش « از کرخه تا راین» عده‌ای آنرا فاجعه‌ای برای حاتمی کیا نامیدند! با آژانس شیشه‌ای هم مخالفت شد چرا که در آن به صراحت از دود موتورهای افرادی خاص سخن به میان آمده بود! و موج مرده به سرنوشت فیلم کمال تبریزی گرفتار آمد و توقیف شد. چون فریاد می‌زد « آن زمانی که ما در جبهه مشغول جنگیدن بودیم، شما در پشت جبهه چه غلطی می‌کردید؟!» و این سوال به مذاق آقایان کاسه داغتر از آَش خوش نیامد. وجه مشترک همه این فیلمهایی که نام بردیم، این بود که آنها به مقدار خیلی زیادی به مرز حقیقت نزدیک شده بودند و واقعیتی را که برای بعضی‌ها خطرناک بود بیان می‌کردند. چون آنها جنگی را تصور می‌کردند که با واقعیت، تفاوتهای بسیاری داشت. جنگ آنها ساخته و پرداخته ذهنشان بود. جنگی که خودشان دوست داشتند. برای کاسه‌های داغتر از آش اصلا مهم نبود که سالانه چندین فیلم با پول بیت‌المال در این سرزمین ساخته ‌شود که اساس و بنیان و ستونهای این نظام و دفاع مقدس را به سخره بگیرد. گور پدر فرهنگ مملکت، که « بچه‌های بد» ساخته شود و « زندان زنان» و « بوی کافور و عطر یاس » و ... .  برای کاسه‌های داغتر از آش، فقط جنگ مهم بود. آنهم جنگی که باعث فروش برچسبها و پوسترها و کتابهایشان بشود! آنها عاشق فیلمهایی بودند که چند چیز را به خوبی و به وفور نمایش دهد. اول جوانانی خوش سیما با محاسنی بلند و لباسهایی اتو کشیده و چفیه به دوش. دوم تیر و تفنگ و عطر و نمازشب و شهادتین... در فیلمهای مورد حمایت آنها از گریه‌ها و شکوه‌ها و رنج و مصیبت مردم سخن به میان نمی‌آمد. هرگز پدری و مادری در مصیبت فرزندشان گریه نمی‌کرد. هیچ زنی در فراق تنها یار و یاور خود بی‌تابی نمی‌کرد و هیچ دختر و پسری بهانه بابای شهیدشان را نمی‌گرفت... اینها واقعیات جنگ ما بود. اگر در زمان جنگ به خاطر حفظ و تقویت روحیه نیروهای خودی، از آن سخن به میان نیامد، آیا پس از آن نیز نباید از آن سخن گفت؟ کاسه‌های داغتر از آش می‌گویند نه! یادم هست که پس از چاپ مجموعه کتابهای « نیمه پنهان ماه» توسط روایت فتح، که خاطراتی بود از زبان همسران شهدا، مشابه همین سر و صداها بلند شد که می‌گفتند « یعنی چه که می‌نویسید باکری صورت زنش را بوسید، چرا نوشتید که خانم همت گریه و زاری می‌‌کرد و خانم چمران مانع رفتن شوهرش می‌شد و ...!؟» و یا اینکه چرا گفتید که فلان فرمانده بزرگ دفاع مقدس، سیگاری بوده و ...

کاسه‌های داغتر از آش که شاید بزرگترین هنرشان، تنها نوشتن چند جلد کتاب خاطره بود، انگار از اصول سینما هیچ چیز نمی‌دانستند. برایشان فیلم کمدی و غیر آن، هیچ تفاوتی نداشت! حقی را برای کارگردان قائل نبودند. آنها نمی‌دانستند و یا شاید هم نخواستند که بدانند  این حق طبیعی هر کارگردانی است که برداشت خود را از وقایع و ماجراها روایت کند و این امر تازه‌ای نبود. مگر در گذشته، به «محمد علی نجفی» ایراد نگرفتند که چرا « سربداران» را طبق ذهنیت خود ساخته و یا مگر به «علی حاتمی» اعتراض نکردند که تاریخی که او در « کمال الملک، هزاردستان و امیر کبیر» گفته با واقعیت فرق داشته و باز مگر او را مجبور نکردند که هنگام پخش کمال الملک از سیما، نامه‌ای بنویسد و اعتراف کند که من مورخ نیستم، من فیلمسازم ... مگر به « داوود میرباقری» پرخاش نکردند که امام علی که تو ساخته‌ای، بیشتر داستان قطامه است تا علی...

چنین اعتراضاتی دامن ده‌نمکی و فیلمش را هم گرفت که مثلا چرا مجید سوزوکی فیلم شما، دقیقا همان شهید مجید خدمت نیست، او که سیگاری نبوده، دنبال ناموس مردم نبوده، پس تو به شهید توهین کرده‌ای و همچنین به خانواده‌اش... البته این پایان ماجرا نبود. کاسه‌های داغتر از آش، وقتی کفگیرشان به ته دیگ خورد، بهانه‌های دیگری هم آفریدند. آنهم نسبت دادن تهمتهای عجیب و غریب به عوامل سازنده فیلم. «شریفی‌نیا» سوژه مناسبی برای این کار بود. الحمدالله ما هم که از طرفداران پر و پا قرص شایعه... و این ظالمانه‌ترین و تلخ‌ترین جفاهایی بود که برای اثبات حقانیت خودشان، بکار بستند و به آدمها  و درک و شعور تماشاگران سینما روا داشتند. آنهم از سوی افرادی که ادعای فهم و شعور و تقوا و انسانیتشان گوش فلک را کر می‏کرد و این داستان همچنان ادامه دارد... 

قطعا کاری که ده‌نمکی انجام داد، خیلی‌ از بزرگان سینما جرات انجامش را هم نداشتند. بارها و بارها، شاهد بودیم که حاتمی‌کیا ساختن فیلمی را از شخصیتهای حقیقی رد کرد. او حتی در ابتدای تیتراژ آژانس شیشه‌ای هم آن جمله معروف و  استثنایی را قرار داد که « داستان این فیلم واقعی نیست!» آیا به نظر شما ترس او به خاطر همین کاسه‌های داغتر از آش نبود؟


چهارشنبه 86 تیر 27 , ساعت 1:56 عصر

چند کلمه حرف ادبی هنری و ...

1- سریال افسانه سلطان و شبان را که یادتان هست؟ به خاطر دارید که مهدی هاشمی در آن سریال در چند نقش بازی می‏کرد؟ یک نقش؟ دو نقش؟ نه خیر بیشتر! باور نمی‏کنید؟ الان برایتان توضیح می‏دهم. اگه خاطرتان باشد مهدی هاشمی نقش سلطان را بازی می‏کرد و گلاب آدینه هم در نقش سلطان بانو! پس از آنکه سلطان، کابوس وحشتناکی می‏بیند و منجمان و عالمان تعبیر خواب به او میگویند که احتمال دارد چند روز دیگر بمیرد، درباریان به این فکر می‏افتند که یک نفر را که شبیه سلطان باشد پیدا کنند و به جای او بنشانند، تا به این ترتیب آن نفر مشابه بمیرد و سلطان زنده بماند. به همین خاطر، قرعه به نام یک چوپان ساده‏دل می‏افتد که آن نقش را هم مهدی هاشمی بازی می‏کرد. البته هنوز نقشهای هاشمی تمام نشده! می‏ماند دو نقش دیگر: یک، سلطانی که قرار بود برای روستاییان نقش چوپان رو بازی کند و دیگر چوپانی که قرار بود برای درباریان نقش سلطان را داشته باشد! و مهدی هاشمی هم خیلی جالب از عهده این چهار نقش برآمد.(البته امروزه بعضی از ماها نقشهای بیشتری را هم می‏توانیم ایفا ‏کنیم!!)...

2- مدتی قبل ، در مطلبی با عنوان ملانصرالدین روسی در مورد مولانا و کم کاریهای مسولان فرهنگی کشورمان نوشتم. گوش شیطان کر مثل اینکه آنها ما را تحویل گرفته‏اند و حرفهای ما را خوانده‏اند. آنها برای اینکه اثبات کنند که زیاد هم بیکار نمی‏نشینند، برای بزرگداشت مولانا از نوه ایشان که مقیم کشور برادر و دوست ترکیه می‏باشند دعوت کردند تا به کشور ما سفر کنند. ایشان هم در این سفر، از ما به خاطر اینکه چند سالی، جد بزرگوارشان را در کشورمان پناه دادیم، تشکر و قدردانی کردند! علیهذا با توجه به نکات فوق، عاجزانه از مسولان فرهنگی کشور خواستاریم که ترتیبی اتخاذ نمایند تا شرایط سفر نوادگان ابوریحان بیرونی، رودکی و خواجه نصیر طوسی و فارابی ... از کشورهای افغانستان، ازبکستان، تاجیکستان و قزاقستان به کشورمان فراهم شود تا فرزندان آنها هم از ما تشکر کنند!! 

نوه مولانا


یکشنبه 85 بهمن 29 , ساعت 8:24 عصر

به بهانه نقد فیلم « آنسوی مرزها » ساخته « مارتین کمپبل »

قصه فیلم از زمانی شروع می‌شود که یک خانم آمریکایی با یک مرد انگلیسی ازدواج می‏کند (چه پیوند مبارکی). این خانم که بیش از اندازه احساساتی تشریف دارند ، در یک مهمانی باشکوه ناگهان یادش می آید که همین حالا، انسانهای بیگناه زیادی در آفریقا زندگی می‌کنند که روزانه تعداد زیادی از آنها در اثر گرسنگی جان خود را از دست می‌دهند . به خاط همین هم، شوهرش را راضی می‌کند که حتما تک و تنها باید به آفریقا برود و برایشان چند کامیون محموله غذایی ببرد ...

اینجا آفریقاست ...

خانم مهربان ، وارد اتیوپی می‌شود. جایی که در اثر جنگ ، قحطی و خشکسالی، انسانهای زیادی در معرض انواع و اقسام بیماریها بسر می‌برند. کمکها کافی نیستند . بیماران را طبقه بندی کرده‌اند. آنهایی که امیدی به زنده ماندنشان نیست ،رها شده اند تا آخرین لحظات زندگیشان را تنها بگذرانند . اما باز هم دست همین انگلیسیها درد نکند. آب و هوای خوب و خوش لندن را رها کردن و به بیابانهای خشک و بی آب و علف آفریقا قدم گذاشتن خودش خیلی سخت است، چه رسد به اینکه روزانه شاهد مرگ بیش از 40 نفر هم باشی . این را دکتر امدادگر انگلیسی به خانم جوان می‏گوید . برای اینکه به بی طرفی کارگردان اطمینان پیدا کنیم ، یک بار صدای اذان را می‌شنویم تا باورمان شود که ایشان با اسلام ، مشکل خاصی ندارند . البته تا پایان فیلم  زمان بسیار است...

او می‌رود دامن کشان...

ماموریت خانم جوان تمام می‌شود و او با دلی شکسته از فراق دکتر ایثارگر انگلیسی به خانه و کاشانه‌اش برمی‌گردد. اما دیگر حال و حوصله شوهرش را ندارد و دلش برای کس دیگری تنگ می شود . هر روز خبر سلامتی دکتر را پیگیری می‌کند. تا اینکه بعد از مدتی متوجه می‌شود که دکتر امدادگر این بار در کامبوج مشغول مداوای مجروحان ناشی از درگیریهای خمرهای سرخ با دولت است.  باز هم حس بشر دوستانه خانم آمریکایی کار دستش می‌دهد و ایشان راهی کامبوج می‌شوند تا به عشق واقعی اش برسد و رسید ...

  اگر این فیلم در همین کشور بحران زده کامبوج تمام می شد، هیچ نیازی به این حرفهایی که الان قصد دارم بزنم، نبود، اما وقتی می‌بینی که پیام فیلم در پایان آن قرار داده شده ، آیا حق نداری که کمی به هدف کارگردان شک کنی ؟

مسلمانهای تروریست...

اینبار دکتر انگلیسی، به چچن می رود . جایی که میان مسلمانان چچنی و ارتش روسیه جنگ سختی در گرفته است. فیلم، کاری به علت و ریشه بحران ندارد . چرا که اصلا هدفش چیز دیگری است. دکتر، توسط گروهی از تروریستهای مسلمان که اتفاقا همه هم پیشانی بند « لااله الا الله و محمد رسول الله» بر سر دارند ربوده می‌شود و خانم آمریکایی که از دوری او رنجور است برای یافتن او به چچن می‌رود. مبلغی را به عنوان باج به سردسته چچنی‌ها (بخوانید مسلمانها) می‌دهد تا فقط پنج دقیقه با دکتر صحبت کند و خبر مهمی را به او بدهد آنهم اینکه به او بگوید، دختر مشترکشان در خانه منتظر اوست!! هر دو امیدوار به رهایی و گریختن از چنگ تروریستها... اما مسلمانها بی‌رحمتر از این حرفها هستند که آنها را زنده باقی بگذارند. تعقیب و گریز و سرانجام ، کشته شدن خانم آمریکایی و مجروحیت دکتر انگلیسی...

هرگز دوست ندارم به فیلمها بدگمان باشم. دوست ندارم پیام فیلمی را با توجه به مسائل سیاسی بررسی کنم. خوشم نمی‌آید که به خاطر فلان کارگردان و بهمان تهیه کننده، به مضمون فیلمی شک کنم. اصلا دوست ندارم چنان متعصب باشم که چشمم را بر بسیاری از واقعیتها ببندم و خوبیهای دیگران را نبینم. من هم قبول دارم که در میان تمام کشورها، سازمانهای خیریه‌ای هستند که تنها هدفشان کمک به محرومان کشورهای دیگر هست. اما باور کنید گاهی اوقات نمی‌شود خیلی چیزها را نادیده گرفت . در مورد این فیلم هم این چنین است. وقتی از آفریقا می گوید ، عمق فاجعه را می بینی . قحطی و گرسنگی و خسکسالی را می بینی و درک می کنی . زمانی که به کامبوج سر می‌زند ، بی‌رحمی و قساوت را می‌بینی که حتی به چشمهای گریان یک کودک هم رحم نمی‌شود . خوب حالا که همه اینها را باور کردی ، خودبخود بی‌رحمی چچنی‌ها را هم باید بپذیری و شک نکنی  و درست زمانی به این نتیجه می‌رسی که دیگر فیلم به پایان رسیده است و  تو به عنوان یک بیننده اصلا فرصت نداری که بنشینی و بشنوی که چرا چچنی‌ها اینقدر بی رحمند .  دلت برای مظلومیت انگلیسی‌ها و آمریکایی‌ها می‌سوزد . چرا که اینان قربانی نهایی این جنگها هستند . آنهم نه در میدان نبرد بلکه در میدان جانبازی و فداکاری .

همه اینها باور پذیر است، آن زمانی که تاریخ را نادیده بگیری و نخوانی و ندانی که لااقل در این 200 سال اخیر هر چه جنگ و خونریزی و قحطی و خشونت در هر نقطه‌ای از این دنیا رخ داده، اثری از انگلیسی‌ها و آمریکایی‌ها هم در آن دیده شده است. نمی دانم چرا حتی در یک جمله از کل دیالوگهای این فیلم هیچ اشاره ای به علل چنین جنگهایی نشده ، گفته نشده که این سلاحها از کجا و کدام کشور به نظامیان رسیده ، چه کسی پشت سر این خونریزی ها بوده  . چرا یک بار پای امداد گران انگلیسی به فلسطین و لبنان و بوسنی و کوزوو و افغانستان و عراق نرسیده تا شاهد نسل کشی مسلمانان باشند . البته جوابش برای ما کاملا مشخص و معلوم است . آنجا باید بر علیه کسانی فیلم ساخت که با کمک همین انگلیسیها و آمریکایی ها سر کار آمده اند .

 


چهارشنبه 85 دی 20 , ساعت 8:26 صبح

 

تهاجم فرهنگی یک تعبیر عام دارد ، یک تعبیر خاص و یک تعبیر اخص . در هر سه اینها یهود به معنای صهیونیزم حرف اول و آخر را می زند . تهاجم به معنای عام آن از زمان ظهور اسلام آغاز شده است . یهود وقتی دید نمی تواند با موجودیت اسلام ، مقابله کند آمد داخل این جبهه قرار گرفت و از داخل شروع به کار کرد . اصلی ترین و مهمترین و مخربترین کاری که اینها کردند ، انحراف اسلام از مسیر ولایت بود . حسابش را بکنید ، اگر اسلام – آنچنانکه حکم خدا و پیغمبر بود – با حکومت امام علی ( ع ) ادامه پیدا می کرد عالم چه وضعی داشت و الان چه وضعی دارد .

اینها شروع کردند در مقابل هر سکه حقیقی ولایت ، دهها سکه بدلی روانه بازار کردند آنچنانکه کار تشخیص سکه حقیقی و بدلی برای عموم مردم دشوار شد . به خصوص که با سکه بدلی همه چیز می شد خرید و با سکه حقیقی جز زندان و تبعید و شکنجه و قتل ، هیچ چیز نمی شد خرید . اگر هفته وحدت مخدوش نمی شد می گفتم که یهود در زمان پیغمبر چه کردند ، در سقیفه چه کردند . و چگونه پس از سقیفه ، لباس اسلام را بر اندام جاهلیت ، قواره کردند و نسل در نسل ... بماند.

تهاجم فرهنگی به تعبیر خاص آن از همین یکی – دو سده اخیر ، آغاز شد . پروتکلهای علمای یهود را نگاه کنید ، همه چیز در کشورهای تحت سلطه رسمی و غیر رسمی طبق برنامه پیش می رود . ببینید در این سده های اخیر ، جهان دچار چه سیر نزولی وحشتناکی شده است و ایران هم به تبع آن .

اینکه می گویم یهود ، اصلا مقصودم اسراییل نیست که اسراییل اصلا قد و اندازه این حرفها نیست . اسراییل فقط یک بنای سمبولیک است که ماهیت بنیانگزاران مستکبر و متجاوز آن را برملا می کند . اسراییل ، طفل نامشروعی است که خبر از مناسبات وحشتناک پشت پرده می دهد. اتفاقا اگر بانیان و حامیان اسراییل ، عقل درست و درمانی داشتند ، این طفل نامشروع را سربه نیست می کردند و این بنای یادبود را از بین می بردند که رد پایی از جنایات و تجاوزات و مفاسد خود برجا نگذارند . البته اینکه بانیان اسراییل می توانند این طفل نامشروع را سردست بگیرند و با افتخار از آن حمایت کنند ، حکایت از بی غیرتی مردم دنیا می کند که خود جای بحث مفصلی دارد .بی تردید عمده بلاهایی که بر سر مردم ایران و جهان در این مدت آمده از سوی انگلیس و امریکا و گردانندگان یهودی آنها بوده است . در فرهنگ ، هنر ، سینما ، معماری ، شهرسازی ، الگوپردازی ، اطلاع رسانی و فرهنگ سازی مبدأ و منشأ همه انحرافات ، اینها هستند . برای خواندن کل مطلب بر ادامه کلیک کنید

ادامه مطلب...

چهارشنبه 85 دی 20 , ساعت 8:23 صبح
هنوز آسیمه سر

یوسفعلی میرشکاک

در کنار مرگ ـ این تنها پرستاری که دارم

مانده‌ام بیدار، نقش مرگ خود را می‌نگارم
جاده‌ای در پیش رو دارم که پایانی ندارد
خسته‌ام، ‌اما هنوز آسیمه سر ره می‌سپارم
هر کجا باشم تو را هستم که داری خانه در من
مرگ من بادا اگر از خانه پا بیرون گذارم
بالهای بسته‌ام را، رفتن پیوسته‌ام را
دستهای خسته‌ام را از تمنای تو دارم
جست‌وجو کردم، ندیدم هیچ جا آیینه‌ام را
من کدامین اخترم کاین گونه بیرون از مدارم؟
کاش بعد از مرگ حتی، آن منِ پنهان بیاید
تا بکارد شمع آتشناک اشکی بر مزارم
من نمی‌دانم کدامین باد موعود مرا برد
تا به دنبالش گذارد سر هیاهوی غبارم
سلام بر تو ای جنون
سلام بر تو ای جنون که می دهی فراریم 

از این حصار دل شکن به جاده می سپاریم
هزار بار برده ای به بادها سپرده ای
دوباره خسته دیده ای به دست خود حصاریم
جنون بیا رها مکن که عقل بشکند مرا
به دست کهنه خصم خود چگونه می سپاریم
غریبه ام هنوز هم اگر چه دست دوستان
چو مار می خزد برون از آستین به یاریم
همیشه بیم داشتم که گر ز پا در افکند
زمانه ام به دشمنی ز خاک بر نداریم
ز خاک بر نداشتی، نمانده جای آشتی
چه بیهده است این که سر به شانه می گذاریم
 
انتظار موعود
تمام خاک را گشتم به دنبال صدای تو 

ببین باقی است روی لحظه هایم جای پای تو
اگر کافر اگر مومن به دنبال تو می گردم
چرا دست از سر من بر نمی دارد هوای تو
دلیل خلقت آدم، نخواهی رفت از یادم
خدا هم در دل من پر نخواهد کرد جای تو
صدایم از تو خواهد بود اگر برگردی ای موعود
پر از داغ شقایق هاست آوازم برای تو
تو را من با تمام انتظارم جستجو کردم
کدامین جاده امشب می گذارد سر به پای تو
نشان خانه ات را از تمام شهر پرسیدم
مگر آن سو تر است از این تمدن روستای تو

جمعه 85 آذر 17 , ساعت 1:42 عصر

شبکه پرمخاطب «CBS» آمریکا در گفت‌وگو و گزارشی، روند تحولات روحی «یوسف اسلام»، ستاره موسیقی جهان، را نمایان کرده است.

به گزارش سرویس بین‌الملل «بازتاب»، «یوسف اسلام» که زمانی هنرمندی رکورددار به شمار می‌رفت، در اوج دوران محبوبیت خود، از این کار کناره‌گیری کرد.

ترانه‌های او در دهه 1970، حدود شصت میلیون آلبوم فروش داشت اما پس از گرویدن به اسلام در سال 1977 و انتخاب یک نام جدید، این خواننده فاصله زیادی از کار سابقش گرفت. او امسال نخستین آلبوم خود پس از سه دهه را با نام «یک جام دیگر» منتشر کرد... .

اوایل یکی از دوست‌دخترهایش به او گفته بود که چشمانت مانند گربه است. او از این حرف خوشش آمد و در هجده سالگی «کت استیونس» اولین آلبومش را منتشر کرد و به سرعت در تمام اروپا مشهور شد. ولی ناگهان متبلا به بیماری کشنده سل شد که دنیای موسیقی و فعالیت‌هایش را برایش بی‌معنی کرد... .

این تجربه نزدیک به مرگ، باعث انفجار خلاقیت در او شد. وی در حال بهبود، بیش از چهل ترانه نوشت و همین ترانه‌ها بود که جایگاه او را در تاریخ موسیقی تثبیت کرد. سرنوشت او با شهرت پیوند زده شده بود و یا این‌گونه به نظر می‌رسید، اما در سال 1975 و هنگام شنا در ساحل مالیبو کالیفرنیا، یک رویارویی دیگر با مرگ، سرنوشت واقعی او را نشان داد.

اسلام می‌گوید: «من تصمیم گرفتم به شنا بروم. هیچ کس هم به من نگفت که الان زمان خوبی برای شنا نیست. من به وسط دریا رفتم و احساس بسیار خوبی داشتم و سپس تصمیم به بازگشت گرفتم. اما ناگهان متوجه شدم که نمی‌توانم، موج‌ها به سمت من می‌آمدند و من اصلا به ساحل نزدیک نمی‌شدم. ناگهان احساس کردم مثل سنگ شده‌ام. به نظرم رسید که شاید کار خدا باشد. گفتم: خدایا! اگر مرا نجات دهی، از این پس برای تو کار خواهم کرد. بی هیچ تردیدی این حرف را می‌زدم و می‌دانستم قدرتی وجود دارد که به من کمک خواهد کرد و در همان زمان، موج کوچکی از پشت من آمد، موجی کوچک؛ نه خیلی بزرگ. اما این همان لحظه معجزه بود. انرژی خود را به دست آوردم و توانستم شنا کنم. به خشکی رسیده بودم. زنده بودم. اما بعد چه؟».

پس از آن معجزه، اسلام سعی کرد دینی را بیابد که مناسب با احوالش باشد. او با «بودیسم» شروع کرد. تائو، ستاره‌شناسی و حتی طالع‌بینی! اما زمانی که برادرش یک نسخه از قرآن را به او داد، مردی که به دنبال یافتن پاسخ بود، سرانجام آن را یافت... .

این پرسش زمانی پاسخ داده شد که او در نوامبر 1979 با نام «کت استیونس» در استادیوم و مبلی روی سن رفت و با نام «یوسف اسلام» بیرون آمد... .
او در همان سال با «فوازی علی»، یک مسلمان معتقد ازدواج کرد و هم‌اکنون دارای پنج فرزند است. اسلام زندگی خود را به آرامی تا سال 1989 ادامه داد.

در آن سال، آیت‌الله روح‌الله خمینی فتوایی را صادر کرد که در آن حکم مرگ سلمان رشدی، یک نویسنده انگلیسی را به خاطر ناسزاگویی به پیامبر اسلام(ص) در کتاب خود «آیات شیطانی»، صادر کرد.
اسلام به عنوان مشهورترین مسلمان انگلیس مورد سؤال قرار گرفت ولی او پاسخی داد که همه گونه برداشتی از آن ‌شد.

او گفت: «سلمان رشدی یا هر نویسنده دیگری که به پیامبر اهانت کند، طبق قوانین اسلام، مجازات او مرگ است. این یک عامل بازدارنده است تا دیگران این اشتباه را انجام ندهند»... .

متن کامل را در ستون «گزارش» بخوانید.


چهارشنبه 85 آذر 8 , ساعت 6:42 صبح

نوشته هایی از سید اشرف الدین قزوینی ، جالب اینکه ایشان این مطالب را در دوران مشروطیت نوشته اند اما عجیب به اوضاع و احوال امروز ما شباهت دارد :

عریضه محرمانه

خدمت آقای اشرف الدین حسینی ، در کمال احترام عرض می نمایم دیشب در یک خانه ای میهمان بودم . کتاب شاه نعمت الله مرحوم را می خواندند که بعد از این دنیا بهشت برین خواهد شد . و از کتاب دانیال هم استخراج کرده اند که در هزار و سیصد و سی و پنج ، خلق آسوده و راحت می شوند .

رفیق ما جعفر آقا شروع کرد به قاه قاه خندیدن . من در کمال اوقات تلخی به او گفتم : « خنده بی موقع چه معنی دارد ، مگر العیاذ بالله قلیان حشیش کشیده ای ؟ »

باز خندید . به من جواب داد ، گفت : « تو بمیری من تا به حال قلیان حشیش نکشیده ام ، ولی از این حرفها خنده ام می گیرد . این حرفهای شما خیلی شباهت دارد به حرفهای قزوینی ها و اصفهانی ها و کاشی ها . »

قزوینی به زنش گفت : « وقتی که خانه ما نان هست ، پنیر نیست . وقتی که پنیر هست ، نان نیست . وقتی که نان و پنیر هر دو هست ، من نیستم تا بخورم .»

اصفهانی به زنش گفت : « اگر پیاز و روغن و نان لواش و چوب سفید می داشتم ، یک اشکنه خوبی درست می کردیم ، اما چه فایده پول سیاه نداریم. »

کاشی از زنش پرسید : « گرسنگی بدتر است یا تشنگی ؟ » زنش گفت : « بی ادبی است ، ...شت نگرفته که هر دو را فراموش کنی . »

حالا به عینه حکایت ماست . زمان قدیم که فراوانی نعمت و ارزانی بود ، ما نبودیم . بعد از این که دنیا بهشت می شود ، ما نیستیم .

کفن ما همه صد چاک شده    بدن نازک ما خاک شده

--------------------------------------------------------------------------------------

عریضه مر غ ها و خروسها

غوت غوت غوت . غو غو لو غو غو

آقای نسیم شمال ، قربون دست و پنجه ات ، همه مون ! چرا که خوب روزنومه می نویسی . صاف و پوست کنده بی شیله و پیله از فقرا و ضعفا حمایت می فرمایید .

دیشب گذشته ، ما جماعت مرغ و خروس کمیسیونی در « یاخچی آباد » تشکیل دادیم . کلاه خودمان را قاضی کردیم ، گفتیم چه کنیم که اولیای امور به حکم النصاف بر ما ترحم نمایند . بالاخره بعد از قال و مقال ، همه رای دادند که به « نسیم شمال » عریضه بنویسیم ، بلکه این ظلم هولناک از سرمان رفع شود .

چون خوردن تخم مرغ و گوشت مرغ و خروس برای نوع بشر حلال است ، ما هم در محکمه استیناف قضا و قدر محکوم شده ، عرضی نداریم . در عروسی و عزا همیشه فدای مشتهیات بنی آدم هستیم . قربون شکمشون هم می رویم . بخورید نوش جون شما ؟؟؟ حالا خوب است این بی انصافها که همه روزه ما را قربان شکم خودشان می نمایند ، لااقل در هنگام حمل و نقل ، ما را زنده به دار نیاویخته ، یعنی حلق آویز و معلق ننمایند . آخر ما هم جان داریم . ما مرغان نیز خدا را حمد و تسبیح می نماییم .

اقلا ما بیچارگان را به آسودگی حمل و نقل کنند که خون در گلوی ما نریزد و نفسمون قطع نشود .

آن وقت زیر کرسی و پای بخاری می نشینند و از ما شکایت می کنند که تخم مرغ چرا جفتی دو عباسی است ، مرغ در بادکوبه چرا هر قطعه هفتاد منات شده و گوشت چرا پنج قران است.

آخر ای بی انصاف ها شما که ما را می خورید ، دیگر چرا به زنجیر می کشید . ما که حرف سیاسی نزدیم . ما که از همدان و کرمانشاه صحبت نکردیم . ما که به آوج و ساوج نرفتیم . ما که از قطع روابط آلمان و آمریکا دم نزدیم .

امید است که اداره جلیله نظمیه مراعات این اندازه انصاف را درباره ما مبذول فرموده ، این ظلم فاحش را از سر این زبان بسته ها مرتفع فرماید تا ما ها نیز آسوده خاطر به « غوت غوت غوت » و « غو غو لو غو غو » مشغول شده ، در رنگین کردن سفره اغنیا و میز دولتمندان اهتمام لازم مرعی شود و ادبیات بی نظیر آن شاعر دانشمند را از فسنجان و جوجه کبابی خود منقش نماییم . تازه به تازه .

اقل : « غو غو لو غو غو »

حمام

آدم وقتی که داخل حمام می شود ، می بیند که در حمام « مساوات » برقرار است . یعنی همه لخت و عریان و همه به یک صفت موصوفند.

آدم غریب که تازه وارد تهران شده همین که به حمام می رود ، نمی شناسد که این آدمهای عریان چه کاره هستند و چه صنعتی در دست دارند چون که در صورت ظاهر همه در صحن عریان می باشند .

اما همین که اینها از حمام بیرون آمدند و لباس پوشیدند آن وقت معلوم می شود که اینها چه کاره هستند . آن وقت چشمان آدم غریب باز می شود ، می بیند این آدمهای عریان یکی حمال بوده ، یکی صاحب منصب بوده ، یکی لوطی بوده ، یک بقال بوده ، یکی نمی دانم چه بوده . آن وقت می شود فهمید که در حمام « مساوات » موقتی بوده بلکه هر کسی در اصل حقیقت یک لباس مخصوص داشته .

در سال 1337 وارد تهران شدم . در حین دخول ، خیلی خوشحال گردیدم ، زیرا که از ملا ، تاجر ، خان ، روزنامه چی ، نفت چی ، طلبه همه را همرنگ دیدم . همه می گفتند : « زنده باد مساوات ، عدالت ، مشروطه »

خود به خود گفتم : به به جماعت مسلمین از خواب بیدار شده اند . در سنه 1338 و 1339 باز به تهران آمدم . دیدم آن آدمها یکی یکی از حمام بیرون آمده اند و هر کس لباس مخصوص خود را پوشیده . یکی می گوید بر مجلس ، فلان . یکی می گوید بر مشروطه بهمان ...

آن وقت فهمیدم که این شهر حمام بود ، حالا همه لباس خود را پوشیده اند . امروزه حریف می خواهم صورت اصلی این آدمها را به ذهن خود بسپارد تا به اقتضای زمانه ، هر وقت خواستند به لباس دیگر درآیند فورا یخه شان را بگیرد و بگوید تو بودی که پارک می ساختی ، عمارت لاک می ساختی . تو بمیری اگر این دفعه به پوست شیر هم داخل شوید ، نمی توانید ما را گول بزنید . ما پوست شما را در دباغخانه می شناسیم . ما دیگر جمیع شما را خوب شناختیم . به قول شاعر :

دل منه بر مردمان پول مست    لنگ حمام است ، هر که بست ، بست

امضا : « حمامچی »


   1   2   3      >

آهستان....... تعطیل نمی‏شود!
[عناوین آرشیوشده]