دوستی میگفت که پرندگان در مواجهه با قفس دو گونهاند: دسته اول، آنهایی که به زودی با شرایط قفس کنار میآیند و به آب و دانه و صاحبشان عادت میکنند و اگر درهای قفس را هم برایشان باز کنیم و بیرونشان بیاوریم، خودشان به خانه برمیگردند و به همان محیط تنگ و کوچک قناعت میکنند! اما پرندگان دسته دوم، آنهایی که هرگز اسیر آب و دانه و تکرار نمیشوند! مدام سر و رویشان را به میلههای قفس میکوبند تا شاید راهی بسوی آزادی و رهایی پیدا کنند. این پرندگان، راضی به اوضاع مرده و یکنواخت زندگی نیستند و کاری به امنیت و آرامش ظاهری قفس ندارند! با آنکه در آسمان و زمین ، احتمال گرفتار شدن در چنگال پرندگان شکاری را میدهند، دقیقهای آزادی را به ساعتها امنیت قفس نمیفروشند!
برادر و خواهر!
در زمانه ما و اوضاع و احوال امروز زندگی ما، که تمام روابط انسانی را، چرخ دندههای ماشین تعیین میکند و در شرایطی که مقیاس ارزش گذاری انسان، پول و میز و مقام میشود، قفسها هم تغییر کردهاند و چنان زیبا و پر جاذبه گشتهاند که دل کندن از آنها به آسانی گذشته نیست. البته شاید دیگر نیازی به دل کندن نباشد! چرا که اهرم جبر زمانه، به تنهایی همه موانع را از بین میبرد! قفسها، دیگر مانند گذشته نیستند که جای نفس کشیدن نداشتند. امروزه، قفس را آنچنان می سازند که با بهشت مقایسه میشود! در گذشته، پرنده را در قفس میانداختند تا برایشان آواز بخواند، امروز برایمان آواز می خوانند تا در قفس بمانیم! فرقی نمیکند که سنتی بخوانند یا پاپ و امروزی! مهم آنست که پول و میز و مقامشان بیشتر باشد! و اینچنین است که :
پول قدرت میآورد و قدرت، ضعف عدهای دیگر را؛ ضعف، وابستگی را در پی دارد و وابستگی هم کرنش و تسلیم و حقارت! و همه اینها قفسهای «زیبا و جادار و مطمئن» زندگی ما هستند. (انگار این رسم کریه تاریخ، همیشه باید زنده بماند که خاندان « زر و زور و تزویر» شاهد به حاشیه رفتن عدالت باشد!) و خوشا به حال آنانکه قید هر چه قفس را میزنند و نکبت آسایش و امنیت بردگی را تحمل نمیکنند و زیر بار هیچ ذلتی نمیروند.
چند شبی از مصاحبه رییس محترم مجلس با بخش خبری شبکه دو تلویزیون میگذرد، هر کاری کردم نتوانستم خودم را قانع کنم که این چند خط را ننویسم. اما برای شروع این بحث،اجازه میخواهم که کمی به خاطرات سالهای گذشته برگردم. خاطرات روزهایی که دولت اصلاحات در این سرزمین شکل گرفته بود و سیدنا الرییس! با آمدنش گرد و خاک زیادی براه انداخته بود! اما انگار آمدن و بودن او به مذاق بعضیها خوش نیامد. خود ایشان دائما میگفت که کسانی هستند که نمیگذارند دولت به اهداف خود برسد. یا اینکه چوب لای چرخ دولت میگذارند. اما دریغ از یکبار افشای نام همان بعضیها! شاید اگر کمی هم منصفانه به قضایا نگاه میکردیم، نشانههایی از مخالفتهای تند و تیز جناحی را میدیدیم! البته ما به آقایان و خانمهای جناحباز! کشور حق میدهیم که برای رسیدن به قدرت و صندلی و ریاست به هر ترفندی متوسل شوند! به هر حال آن سالها، اوضاع و احوال ما پر از درگیریهای سیاسی و جناحی بود و متاسفانه این فضای پر تنش، توسط روزنامههایی که به آنها لقب «زنجیرهای» داده بودند، بین مردم هم منتشر میشد. تقریبا هر هفته منتظر یک اتفاق و حادثه غیر منتظره بودیم. از دادگاه کرباسچی گرفته تا قتلهای روشنفکران و ماجرای کوی دانشگاه و کنفرانس برلین و ... و هنوز هم نمیدانم که گناه ملت ما چه بود که مجبور بودیم 8 سال تمام شنونده و بیننده تسویه حسابهای جناحی و چانهزنیهای حزبی آقایان باشیم...
نوبت به احمدی نژاد رسید. با توجه به شعارهایی که در تبلیغات از او شنیده بودیم، انتظار این را داشتیم که کمکم و شاید پس از سالها، تغییرات زیادی را در جامعه شاهد باشیم. البته این انتظار بیجایی هم نبود، چرا که او در روزهای مسولیت در شهرداری تهران ، با رفتار و کردار خود ثابت کرده بود که با دیگران تفاوتهایی دارد. اما آیا اداره کشوری که سالها تحت سیطره باند کارگزاران و سرمایهداران پر نفوذ و به عبارت بهتر باند «زر و زور و تزویر» هدایت می شد، به همان راحتی صدارت بر یک اداره شهرداری بود!؟ احمدی نژاد در زمان تبلیغات فریاد زد که چرا اوضاع ما در زمان گران شدن و ارزان شدن قیمت نفت، هیچ تفاوتی با هم ندارد؟ اگر چه بعدا این گفته خود را به نحوی تکذیب کرد! احمدی نژاد از عدالت گفت و از راههای برقراری آن در جامعه. احمدی نژاد وعده این را داده بود که تقریبا هر سه ماه یکبار، مردم شاهد یک دگرگونی در اوضاع و احوال خود باشند و بسیاری دیگر از وعدهها و گفتهها... بنده اصلا قصد این را ندارم که زحمات شبانه روزی آقای رییس جمهور را نادیده بگیرم. به قول یکی از دوستان اگر چشم خیلی از مسولین دولتهای قبلی برای دیدن تماشای مسابقه فوتبال، صبحها خوابآلود میشد، اکنون در اثر بیداری مداوم برای حل مشکلات مردم اینگونه است. اما این مساله نباید باعث شود که از بیان واقعیت واهمه داشته باشیم و خود را نقد نکنیم. اگر در زمان آقای خاتمی، هر هفته شاهد یک ماجرا و اتفاق ناگوار سیاسی بودیم، در این زمانه هم، وضعیت اقتصادی ما دچار بحران تورم و موج گرانیهای طاقت فرسا شده است و تقریبا هر هفته و یا هر ماه قیمت انواع و اقسام کالا و مایحتاج مردم دچار نوسان قیمت میشود. آقای رییس جمهور در سخنرانیهای مختلف از غیر عادی بودن این گرانیها میگویند اما باز هم دریغ از افشای نام افراد! معلوم میشود که اتحاد شوم « زر و زور و تزویر» اینبار هم عزم خود را جزم کرده است که همان ماجرای چوب و چرخ را تکرار کند و من ماندهام که کی قرار است اوضاع و احوال ما کمی دچار تغییر شود؟؟!!...
اما ماجرای رییس مجلس و مصاحبه ایشان! آقای حداد عادل در بخشی از مصاحبه خود، در پاسخ به سوالی در مورد اینکه چرا ما بنزین را به دو نرخ عرضه نمیکنیم و چرا برای کسانی که میخواهند بیشتر از مقدار سهمیهبندی مصرف کنند، قیمت بالاتری را در نظر نگرفتهایم، جواب دادند: «که اگر قرار باشد که قیمت دومی هم داشته باشیم، باید آنرا برابر قیمت منطقه خاورمیانه محاسبه کنیم!» باباجان به خدا این معادله زیاد هم سخت نیست. حساب دو دو تا چهار تاست. آقایان وکلا و وزرا! این درست که قیمت بنزین ما در مقایسه با دیگر کشورها خیلی هم ارزان است و باید برای آن فکری کرد، اما آیا یکبار هم شده که وضعیت حقوقی و معیشتی و رفاهی ما را با همان کشورها مقایسه کنید؟! ما که حرفی نداریم شما قیمت بنزین را 1000 تومان تصویب کنید اما لااقل لطفی کنید و فیش حقوقی ما را هم، مانند کشورهای برادر منطقه تعیین کنید! ( البته ارتباط بالا و پایین این نوشته را خودم هم متوجه نشدم!)
به یاد محدلی عزیز!
هیچکس نمیتواند منکر تفکر و اندیشیدن باشد و هیچکس هم نمیتواند ادعا کند که اصولا فکر کردن کار بیهودهای است. اما باید ببینیم که آیا همه آنهایی که دم از اندیشه و گفتگو و تفکر میزنند، به درستی از این نعمت خدادای استفاده میکنند یا نه؟...
این سوال را در نظر بگیرید: ?=2+2 ! اگر یک دانشآموز کلاس اول و یا دوم در برابر آن اندکی تأمل کند و پس از دقایقی پاسخ آنرا بنویسد، هیچ مشکلی پیش نخواهد آمد. اما اگر یک شاگرد کلاس پنجم و بالاتر از آن در پاسخ دادن به این سوال ساده ریاضی، دچار شک و تردید شود و از ما بخواهد که کمی به او وقت بدهیم تا فکر کند و جواب آنرا بیابد، عکسالعمل ما چه خواهد بود؟! واضح است. حرف ما این است که فکر کردن کار خوبیست، اما نه برای یافتن بدیهیات و پاسخ دادن به این سوال ساده ریاضی!...
حکایت بعضی از دوستان ما هم در این زمانه، درست مشابه این قصه است! دقیقا از همانشبی که رعد و برق اصلاحات گوشهای زیادی را در این جامعه به درد آورد، افراد، گروهها، تشکلها و مجامع بسیاری همچون قارچهای نوظهور از این خاک تشنه سربرآوردند! تعداد زیادی دفتر و مجمع و جامعه که به قول خودشان به بنگاه تولید و عرضه فکر و اندیشه تبدیل شدند. اوضاع آنقدر قمر در عقرب شد که اقدس خانم و اصغر آقا و بقال سر کوچه هم برای خودشان فکر تولید میکردند و به عرصه گفتگو و فرهنگ سازی پا گذاشتند! دنیا مانده بود که با این موج عظیم و گسترده تولید اندیشه چه کار کند و چگونه با آن مقابله کند؟! اما کار از کار گذشته بود. طوفان اصلاحات کمکم داشت به سونامی تبدیل میشد! در همین دوران بود که کارشناسان ورزشی به این فکر افتادند که کاری بکنند که تا سال 1400، تیم «شهید قندی یزد» قهرمان لیگ برتر فوتبال ایران بشود! کارشناسان صنعتی و خودروسازی به فکر تولید خودروهای سه گانه سوز بودند، که علاوه بر بنزین و گاز، علف هم مصرف کند! کارشناسان سیاسی درباره اصلاحات و گفتگوی تمدنها و دموکراسی در «بورکینافاسو» سخنرانی میکردند و تعدادی از علمای جوان ما هم در اندیشه پاسخ دادن به شبهات دینی و مسائل روز!... عدهای تمام هم و غمشان این بود که بالاخره تکلیف روابط دختر و پسر را حل کنند. کاری بکنند که در اتاقهای گفتگو، هیچ مذکر و مونثی با یکدیگر چت نکنند! و مسائلی از قبیل اینکه مثلا اگر مردی بخواهد با خانمی در خیابان و یا محل کارش صحبت بکند، آیا باید برگردد و پشت سرش را نگاه کند و یا اینکه سرش را پایین بیاندازد و کفشهای واکس نخوردهاش را ببیند! علاوه بر اینها، به مرور زمان و با این همه پیشرفت در جوامع بشری، مسائل جدیدتری هم پیدا می شد. مثلا این جوانان باغیرت! مدتها مشغول بررسی این مساله بودند که اگر تعدادی دختر و پسر، با اتوبوسهای جداگانه به سمت مقصد معینی حرکت کنند و یکی از این اتوبوسها حین سبقت گرفتن از اتوبوس دومی برای رانندهاش بوق بزند، این کار او چه حکمی خواهد داشت! و قس علی هذا...
بررسی آن دوران و تجزیه و تحلیل این قارچهای سمی، خارج از حوصله این بحث است و شاید درباره آن در فرصتی دیگر بنویسم. اما اکنون که بحث به اینجا رسید، از همه اهالی اندیشه و تفکر، نوجوانان و جوانان «تیزهوش و باهوش»!، خصوصا آقای« م م» که الحق و الانصاف، چهره تابناک عرصه اندیشه هستند تشکر میکنم و از آنان میخواهم که در این لحظات حساس مواظب خود و اطرافشان باشند! چرا که استعمارگران با شناسایی این مغزهای متفکر جوان، قصد ربودن آنها را دارند. بنابراین خاضعانه از آقای م م و دوستان ایشان تقاضا دارم، که مدتی را در خانههای خود پنهان شوند و نقشههای شوم دشمنان را نقش بر آب کنند. ما اگر شما را چند روزی نبینیم، بهتر از آنست که شما را هرگز نبینیم! در این گرداب تاریک اندیشههای طالبانی و شبهههای فاشیستی، امیدمان به خواندن مقالات شماست! پس ما را از این فیض عظیم محروم نسازید. کوچک شما قارداش!
دیروز آقای احمدینژاد در استان اصفهان و در میان جمع پرشور مردم سخنانی ایراد کردند که خیلی برایم جالب بود. ایشان ضمن اشاره به مبارزه دولت با مفاسد اقتصادی و همچنین گردنکلفتان، فرمودند: ما هرجا وارد عمل میشویم عدهای اعتراض میکنند. معلوم میشود که ما پا روی دم بعضیها گذاشتهایم.( نقل به مضمون). با شنیدن جملات فوق، یاد ماجرای رضاخان و شهید مدرس افتادم. رضاخان که در مقابل خودکامگی، استبداد و کارهای خلاف قانون خود، کسی را نمیدید که اعتراض کند، جز شهید مدرس، به ایشان پیغام داد که به فلانی بگویید اینقدر پا روی دم ما نگذارند! شهید مدرس هم در جواب رضاخان فرمودند: «به ایشان بگویید که حدود دم حضرتعالی باید معین و مشخص باشد! آخر ما هر جا پا میگذاریم دم شما را میبینیم!»... علیهذا با در نظر گرفتن این نکته که مملکت ما در پرورش این موجودات (دم درازان) سابقه طولانی دارد و جزو معدود کشورهایی است که این افتخار نصیبش شده است که این موجودات نادر را داراست، از رییس جمهور محترم خاضعانه، خالصانه و خاشعانه تقاضا داریم که ضمن معرفی نام و آدرس آنها، خدمت بزرگی هم به فعالیتهای بشردوستانه، اقتصادی و گردشگری کشور بکنند! چرا که معرفی چنین افرادی فواید زیادی دارد که بنده تنها به چند مورد آن اشاره میکنم:
1- از آنجا که چنین موجودات عجیبالخلقهای در هیچ کجای دنیا مشاهده نشده اند جز کشورمان ایران، طبیعی است که گردشگران زیادی برای دیدن آنها به ایران سفر خواهند کرد که این امر صنعت گردشگری ما را دچار تحول میکند!
2- در صورت معرفی چنین افرادی، از این پس مردم ما حواس خود را بیشتر جمع میکنند تا مبادا در کوچه و خیابان روی دم آنها پا بگذارند و مزاحم آنها بشنود!
3- بزگترین فایده معرفی آنها اینست که کلا احساس شادمانی ما را زیاد میکند!!...
و اما دیروز حامیان اصلاحات در دفتر جوانان حزب مشارکت جمع شدند تا یاد و خاطره دوم خرداد را گرامی بدارند! در این جلسه، بزرگان اصلاحات، از قبیل سعید حجاریان، محسن میردامادی، عبدالله رمضان زاده، تاج زاده و ... سخنرانی کردند که در این جا توجه شما را به بخشهایی از سخنان آنها جلب میکنم:
سعید حجاریان: «گاه فرصتهایی وجود دارد که انسان نباید آنرا از دست بدهد. اگر فرصت از دست برود دیگر امکان ندارد آن فرصت تکرار شود. انسان باید فرصت طلب باشد نه به معنای بد آن. دوم خرداد فرصت خوبی برای اصلاحات بود!»
تاج زاده:« راه نجات ایران، انتخاب آزاد، مقابله با انحصار قدرت و به عبارتی انتخاب دموکراسی در خانه است! در حال حاضر با گفتارهای مشکلافزا رو به رو هستیم! برخی سوسیال دیکتاتور هستند و برخی لیبرال دیکتاتور، برخی مدافع بازار و برخی مدافع سیاستهای سوسیالیستی!»
شیرکوند!؟؟: « دولت خاتمی از موفق ترین دولتها بوده است که تاکنون سابقه نداشت!... متاسفانه دولت نهم اعتراف میکند که به هیچ یک از آموزههای علم اقتصاد و آمارها پایبند نیست و با تمام آموزههای اقتصادی خداحافظی کرده است!... در دولت نهم یک نفر به جای همه تصمیم میگیرد... دولت خاتمی موفق ترین دولت در مبارزه با فساد بود!... برخورد با فعالیتهای اقتصادی و برخورد با بیمه ایران فقط به ناامن کردن فضای اقتصادی انجامید و هیچ چیزی نصیب کشور نشد!»
شما را نمیدانم، ولی من قادر نیستم که جلوی احساسات خود را بگیرم و از خواندن چنین جملات زیبایی احساس شادمانی نکنم! چرا که پس از سالها دوباره شاهد بازگشت نسل دایناسورهای منقرض شده هستم! خدا را شکر. خدا را صد هزار مرتبه شکر! ما در اینجا به تمام دنیا اعلام میکنیم که تحریمهای شما هیچ فایدهای ندارد. ما راه خود را انتخاب کردهایم. شما اگر انرژی هستهای را هم از ما بگیرید، انرژی فسیلی را که نمی توانید از این مملکت بگیرید! ماشاءالله که از چپ و راست ایران ، مدام فسیل بیرون میریزد! زبانم لال اگر روزی این مغزهای فسیل شده هم منقرض شوند، سنگ پای قزوین، فراوان داریم!!

حقیقتا نوشتن برایم دشوار میشود، وقتی که بخواهم در مورد دفاع مقدس بنویسم. چرا که به قول یکی از فرماندهان دوران جنگ، اگر بخواهیم فیلمی بسازیم که گوشهای از واقعیات جنگ را بازگو کند، باید فیلمی ساخت به مدت 8 سال که به طور شبانهروزی ماجرا،حوادث، سختیها، شیرینیها و تلخیهای آنرا نشان دهد! و انجام چنین کاری برای ما محال است. تنها کاری که از ما برمیآید، اینست که برحسب عادت و تکرار، در روزهایی خاص به یاد آن روزهای پرافتخار، از سر تکلیف، فیلمی را از تلویزیون پخش کنیم، حرفی بزنیم و یا مطلبی بنویسیم... پس من هم مانند همه:
یادم میآید روزهایی که دست در دست مادر ، به مرکز شهر میرفتم و خود را در بین مردمی میدیدم که برای بدرقه عزیزانشان جمع شده بودند. بدرقه پدر، پسر و یا شوهر... هنوز دلم میگیرد وقتی یاد آن قطرات اشکی میافتم که آنروزها چشمانمان را غرق میکرد. قطره اشکی که شاید با گوشه چادری پاک میشد. بغضی که در پس پرده نهان میشد و چشمان نگرانی که حسرت نگاه آخر را بر دل داشت. من دلم میگیرد برای آن نوعروسانی که تمام زندگیشان را به خدا میسپردند و آن نوزادان شیرخواری که زبانشان تا آنروز گفتن «پدر» را تجربه نکرده بود. پیرمردان و پیرزنانی که چشمانشان کم سو میشد از بس در آرزوی دیدن دوباره پسر، به در خیره میشدند...
یادم میآید، «نقی» دوچرخهای داشت. همیشه عادت داشت که سوارم کند و در خیابانهای شهر بگرداند. وقتی خبر شهادتش را شنیدم، باورم نمیشد. تا مدتها وقتی برادرش «علی» را میدیدم، او را با نقی اشتباه میگرفتم! از بس شبیه هم بودند. او هم به خاطر اینکه دلم را نشکند، به دروغ میگفت که نقی است...
«اسحاق» معلم بود، دوست پدرم. هیچکس قدرت اینرا نداشت که من را از او جدا کند حتی پدرم. بیشتر روزها خانه اسحاق بودم. برای عمل جراحی، به آلمان رفته بود و همانجا روحش پر کشید. وقتی برگشت... وقتی صورتش را دیدم... دست خودم نبود...
«شاهرخ» راننده مینیبوس بود.یادش بخیر، بعضی وقتها که از مدرسه برمیگشتم و مرا میدید، سوارم میکرد. هر وقت هم که از مسیر روبرو میآمد، چراغش را به علامت اشاره برایم روشن میکرد! میگویند، در عملیات کربلای دو، مهمات زیادی به خودش بسته بود، وقتی به طرفش شلیک میکنند، در آتش سوخت...
میگویند لحظات آخر، «ناصر»، سراغ برادرش را گرفت. وقتی به او گفتند که لحظاتی قبل، برادرش شهید شده، لبخندی زد و آرام گرفت...
در مرکز شهرمان، بقعهای بود که روی دیوار آن عکس شهدای شهر را میکشیدند! یادم هست روزی رسید که دیوار آن جایی برای یک عکس دیگر هم نداشت!
برادر! خواهر! ما بدهکاریم! پدر! مادر! همسر! فرزند! ما بدهکاریم. دوست! رفیق! آشنا! ما بدهکاریم. آقای مهندس! آقای دکتر! ما بدهکاریم. آقای معلم! استاد! کارگر! ما بدهکاریم. آقای وکیل! وزیر! نماینده! آقای رییس! ما بدهکاریم! ما به آن روزها و شبها بدهکاریم. ما به آن مادر و پدر که با اشک و گریه، فرزندشان را روانه جبهه کردند، بدهکاریم. به آن خانمی که بغضش را در گلو خفه کرد تا سد راه شوهرش نشود، به آن نوزاد سه ماهه که حسرت گفتن کلمه «بابا» را تا همیشه بر دل خواهد داشت، بدهکاریم. به مظلومیت آن شهیدی که دلش برای تنها دخترش تنگ میشد، اما فرصت بازگشت به خانه را نداشت، بدهکاریم. به بزرگی و غرور آن امیر ارتش که به او گفتند دخترت روی تخت بیمارستان منتظر دیدن توست، برگرد، اما او بخاطر صدها جوان هم سن و سال دخترش حاضر به ترک جبهه نشد و تنها زمانی به خانه برگشت، که جسد دخترش را دفن کرده بودند!... ما بدهکاریم. ما به اندازه قطرات اشک مادران و همسران، به اندازه قطرات خون به ناحق ریخته ، بدهکاریم. به مظلومیت، معصومیت دختران و پسران بابا ندیده، به گریههای شبانگاه همسران شوهر از دست داده، بدهکاریم. به بزرگی پیرمردی که کمر خم نکرد و بر جنازه تنها فرزندش نماز خواند، بدهکاریم. ما به نام هزاران هزار شهید، جانباز، اسیر، به هزاران هزار خانواده، هزاران هزار پدر و مادر، هزاران هزار کوچه که نام شهید را بر آن گذاشتهاند، بدهکاریم. ما به خمینی ... ما به ایران، به اسلام بدهکاریم.
گاهی اوقات آرشیو و بایگانی کردن مدارک، روزنامهها، نشریات و نگه داشتن فیلم و نوار وسخنرانی کمک زیادی به آدم میکند تا نسبت به آدمها و مسائل دور و بر خود، قضاوت بهتری داشته باشد. اگر چه، در نبود همه اینها، حافظه انسان هم نقش بسزایی دارد. تعجب نکنید! قصد ندارم که از حافظه و ذهن انسان و روشها و آداب بایگانی و این قبیل مسائل صحبت کنم. تنها هدفم اینست که با فشاری اندک به ذهن خود، خاطرات همین چند ساله اخیر را یادآوری کنم و برایتان بنویسم:
جنگ 8 ساله تمام شده بود. مردمی که سالها طعم تلخ جنگ و ویرانی را چشیده بودند، کمکم به دنبال شیرینی بودند! بعضی آقایان هم برای برخی مقاصد که فقط خود از آن خبر داشتند، پیش خودشان فکر کردند که زیاد مزاحم مردم نشوند و برای اینکه روحیه مردم را به سوی شادی و خوشبختی، سوق بدهند، بیخیال خیلی چیزها شدند! خلاصه پس از مدتی رنگ و بوی شهر بکلی عوض شد...
عدهای از رزمندهها و حزباللهیها، وقتی به شهر و دیارشان برگشتند و فضای جامعه را تغییر یافته، دیدند و متوجه شدند که آرمانها و شعارهایی که برایش رفته و سختیهای زیادی را متحمل شده بودند و جوانی خود را صرف دفاع از همین آرمانها کرده بودند، تا حدود زیادی تغییر کرده است، شروع کردند به اعتراض، داد و فریاد! توی خیابانها راهپیمایی و تجمع برگزار کردند، شعار دادند، به دولت و نیروی انتظامی اعتراض میکردند که چرا با مصادیق فساد و از جمله بیحجابی برخورد نمیکند و جالب اینکه، وقتی میدیدند که این اعتراضها، راه به جایی نمیبرد، گاهی اوقات خودشان آستینها را بالا میزدند و دست بکار میشدند! و البته همیشه هم با برخورد نیروی انتظامی مواجه میشدند!... قبلا هم در مطالب گذشته اشاره کردهام که ما همواره اصول و عقاید خود را به دنبال سیاستهای خود میکشیم و نه عکس آن! و چون زمانه، زمان کار و سازندگی و خدمت رسانی بود و ما هم دغدغه کار فرهنگی و احیای سنن فراموش شده و اجرای عدالت و مبارزه با تبعیض و فساد و بیعدالتی را نداشتیم، پس طبیعتا نمیتوان انتظار داشت که آن دوران، حق را به حزبالله و ... بدهند. کما اینکه ندادند!... اجازه بدهید، صفحات بایگانی خود را ورق بزنیم و به دوران اصلاحات هم سری بزنیم. دورانی که به عقیده بسیاری از محافظهکاران، (ببخشید، خیلی معذرت میخواهم، اصولگرایان!) خاتمی جوانان ما را منحرف کرد! به آنها آزادی بیش از اندازه داد. کارناوال شادی راه انداخت! یادش بخیر! چقدر زحمت میکشیدند و روی مخ مردم کار میکردند، اما فریادشان به جایی نمیرسید. هنوز شکست خودشان را در انتخابات باور نکرده بودند و نمیدانستند که چگونه، ضربهای به رقیبشان، یعنی دوم خردادیها بزنند و فقط منتظر این بودند که ببینند کی خاتمی با دانشجوها و جوانان و زنان، جلسه دیدار و سخنرانی دارد و از همه فجیعتر اینکه در آن جلسه، صدای سوت و کفی هم بگوش میرسید. فردا توی بوق و کرنا میکردند که: «ای داد و بیداد! مردم کجایید؟ بیایید بیایید! دین ما و ایمان ما را فروختند. در مقابل رییس جمهور مملکت، سوت زدند و کف زدند و رقصیدند!» و این چنین، سیاست ما در دوران اطلاحات، تغییر کرد و فرهنگ مهمتر از اقتصاد و سازندگی شد!...
از آنجایی که عمر ما کفاف داد و دوران پس از اصلاحات را هم دیدیم، تبلیغات انتخابات گذشته را یادمان نمیرود! یکبار دیگر، سیاست حرف اول را میزد. خیلیها که تا دیروز، رگهایشان از این همه بیغیرتی، از گردنشان بیرون میزد! خیلیها که صورتشان از دیدن مصادیق فساد، سرخ میشد! خیلیها که تا دیروز فریاد میزدند: «جوانان ما را بردند و فروختند! دختران ما فلان کاره شدند!» سکوت کردند و برای بدست آوردن چهار تا رای بیشتر و رسیدن دوباره به قدرت، نیازمند همان تارهای موی دخترکان بزک کرده خیابانها شدند. آنروز کسی فریاد نزد مبارزه با بیحجابی! آنروز به نیروی انتظامی دستور داده نشد که سر میادین و چهارراهها با زنان و دختران بد حجاب برخورد کند! آنروز کسی نگفت که آقای فلانی، حاجآقای بهمانی، شما دیگر چرا؟! عکس شما را دخترکان عروسکنما دست بدست بین مردم تقسیم میکنند و برایتان تبلیغ میکنند!... البته سکوت آقایان برای ما کلی حرف و معنا داشت و دارد! دیگر برای ما عادی شده است که در شرایط بحران، زمان انتخابات و دفاع از انرژی هستهای، سراغ همه مردم حتی همین زنان بدحجاب و بیحجاب برویم و مصاحبههای آنها را شب و روز از صدا و سیما پخش کنیم! یادتان نرفته که، همین چند سطر پیش نوشتم و گفتم که ما همیشه عادت داریم اصولمان را برمیداریم و به دنبال سیاستمان می کشیم. حالا چه فرقی میکند؟ سیاستمان که عین دیانتمان است!
مهم نیست که تو را چه بنامند، محافظه کار، اصول گرا، عدالت گرا، آرمان گرا، اصلاح طلب، دوم خردادی، سوم خردای... اینها هیچکدام اهمیتی ندارد! مهم اینست که خودت بدانی که هستی؟
قبول کن به عدالت نمی رسیم ( علیرضا قزوه)
صادق!
بگو که راست میگویم/ بگو که کودکان سنگم نزنند/ و دست عاطفهی سرگردانم را بگیرند/ بگو که میخواهم چشمانم/ مزارع آفتابگردان باشد/ من میتوانم فراموش کنم/ دستان ترک خورده پدرم را/ میتوانم با یک جفت کفش براق و یک عینک پنسی/ با پرستیژترین روشنفکر شوم/ میتوانم به خودم سلام کنم/ تا جواب سلامی را نداده باشم.
میخواهی یک روز در میان تجدید چاپ شوی؟/ گفتم: عاطفهام را به حراج گذاشتهام/ ارزان میخرید!/ ای واژهها/ ای هزار مورچهای که پارههای قلبم را از دهانم میربایید/ بگویید که راست میگویم.
صادق! آیا نمیبینی که شهر حافظهاش را از دست داده است؟
آی آقای شاعر/ زبانت را گاز گرفتهای/ آی، شاعر/ هنوز خیلی کودکی!
... و من به روزهای کودکیام برگشتم/ شب بر پشت بام کاهگلی لم داده بودم/ من با زین چهل تکهای ابر بر اسب ماه سوار بودم/ و شبهای کودکیام این گونه می گذشت/
یک شب/ در صخرههای عرش زلزله آمد/ و اسب من گم شد/ گریستم/ و ماه رفته بود/ تا در آخور کهکشان سر فرو کند/ که پلکهایم به روی هم افتاد/ خواب دیدم: ارهها ماه را دو شقه کردهاند/ خواب دیدم خود را دفن میکنم/ و چشمانم را به کلاغهای گرسنه میبخشم!
آیا دروغ بود عدالت/ دروغ بود عشق/ و مردانی که به آسمان رسیدند؟/ ای شهر چگونه پلکهایت را بستهای/ بر رقص عروسکها/ وقتی مردان رستاخیز تعظیم میکنند/ و بزرگ میشوند و بر برگه حقوق نماز وحشت میخوانند
سلام، آقای شعار/ سلام، آقای هوار/ سلام، آقای سه طبقه/ آقای شش طبقه/ آقای نه طبقه/ آقای محلل/ سهام کارخانهات چند صد میلیارد؟
ایشان فرزند فلانیاند!/ قبول کن به عدالت نمیرسیم/ از دست تولههای خرس!
بگذار خودم را چیز خور کنم!
دیروز کتابهایم را فروختم/ امروز نوارهای دلتنگیات را بفروش!
ای دریغا دوران سازندگی و برازندگی!
شاعر، صبور باش
صادق!/ سکوت کنم/ یا استخوان ران شتر را بردارم و جسارتم/ تمام ارث پدریام را.
صادق!/ اینجا یکصد هزار حنجره سرخ/ و یک حنجره سبز/ ترانه صبر میخواندند/ بگذار صبر کنم/ اما روزی که نیستم/ از مردانی بگو که مشک پاره پاره صداقت را در دست داشتند/ و تمامت خویش را در پای عشق ریختند.
صادق!/ به دستهایم نگاه کن/ تهیست!/ آیا پرندگان بر شاخههای تهی فرود میآیند؟/ آیا پرندگان بر شاخههای تهی آواز میخوانند؟
صادق!/ باور کن اینجا چیزی گم شده است/ در چشم گرسنگانی که قرنهاست/ پیراهن تنشان را فروختهاند!
... و خواب دیدم، هنوز/ با مردانی میروم که پیشانیشان سبز است/ و خواب دیدم به استقبال مردی میرویم که اسب سپیدش/ در افقهای دور دست، رهاست.
نمای بیرونی یک ساختمان مجلل:
خیابانها از دو طرف بسته شدهاند، ماشینهایی که اسمشان را نمیدانیم، آدمهای مهمی را جلوی این ساختمان پیاده میکنند. اکثرا تهریشی دارند، بعضیها یه کمی چاق هستند و بعضیها هم با موبایلشان صحبت میکنند.
نمای داخلی، اطاق کنفرانس، (و مهمانهایی که منتظر آغاز سمینار هستند و فعلا مشغول خوردن شیرینی و ساندیس!) :
مرد اولی به دومی: ببخشید آقای دکتر، شما خبر ندارین موضوع کنفرانس امروز چیه؟!
دومی به اولی: والله آقای مهندس، چی بگم من هم مثل شما، ولی فکر کنم در مورد آلودگی هوا و مشکل ترافیک باشه.
مرد اولی به سومی: ببخشید حاجآقا! سلام علیکم! شما خبر دارین که امروز برای چی ما دعوت شدیم؟
سومی به اولی: سلام علیکم و رحمةالله و برکاته! عرض شود که خیر! دیشب پس از اقامه نماز عشا با منزل تماس گرفتند و خواستند که برای سخنرانی مهمی به این مکان بیایم. اما متاسفانه از محتوای این برنامه اطلاعی ندارم !
بلندگوی سالن: حضار محترم! خانمها و آقایان! با عرض سلام و خسته نباشید خدمت یکایک شما عزیزان. از اینکه دعوت ما را با آغوش باز پذیرفتید و منت بر ما نهادید و در این کنفرانس علمی شرکت کردید، از شما تشکر میکنم امیدوارم که امروز از وجود شما بهرهمند شویم و قدمی در راه حل مشکلات پیش روی جامعه و مردم برداریم!
اولی به مرد پشت تریبون: ببخشید آقای محترم! میشه اعلام کنین که موضوع کنفرانس چیه؟!
بلندگو: اه،... اوهوم... اوهوم اوهوم! انشاالله اعلام خواهیم کرد! از شما حضار عزیز میخواهیم که فعلا از خودتون پذیرایی کنید و به این موسیقی دلنشین گوش کنید!
نمای داخلی، آغاز کنفرانس:
آقای ناشناس، (مشغول سخنرانی هستند): بله موضوع عدالت از موضوعات مهم جامعه ما هست! خیلی مهمه! ما باید عدالت را در همه جا رعایت کنیم! ما باید طوری رفتار کنیم که مردم باور کنند ما عدالت گرا هستیم!...
آقای ناشناس بعدی: اتفاقا من هم بیانات آقای دکتر... را تایید میکنم اما باید خاطر نشان کنم که مردم هم باید ما را در تحقق عدالت یاری کنند. دست ما را بگیرند. به حق خودشون قانع باشند! بیخودی سر و صدا نکنند! عدالت که یک شبه اجرا نمیشه! بعدش هم، موضوعات دیگر را به عدالت ربط ندهند. مثلا گرانی گوشت و مرغ و میوه چه ربطی به عدالت دارد...
مرد ناشناس سومی: عرض شود که من هم با فرمایشات آقای دکتر... موافقم. من معتقدم که ما در زمینه علمی مشکل داریم! عدالت را خوب برای مردم، تعریف نکردیم! انتظارات مردم را بیخودی بالا بردیم! مثلا تا اسم عدالت میاد، مردم فکر میکنند که همه چیز باید مساوی بشه! یعنی اونی که مسوول مملکتی شده، زحمت کشیده، خون دل خورده سالیان سال در مجلس و دولت و جامعه و مجمع و... خاک خورده حالا باید با یه نفر آدم عادی مساوی بشه!؟...
مرد ناشناس اولی: خوب عرض شود که داریم به جاهای خوبی می رسیم! فکر کنم که مشکل ما اینه که مفاهیم را برای مردم خوب بیان نکردیم. ما نخبگان باید برای مردم تشریح کنیم که عدالت این نیست که همه یکسان حقوق بگیرند. یکسان بخورند، یکسان بپوشند!...
مرد ناشناس دومی: خوب بحث ما هم اینه که چهجوری این مساله رو برای مردم بیان کنیم؟
مرد ناشناس اولی: عرض میکنم خدمت شما، ببینید ما حقیقتا در زمینه اطلاع رسانی، با مشکل روبرو هستیم! ما باید این قبیل سمینارها و میزگردها را بیشتر برگزار کنیم و اخبار و گزارشات آن را برای مردم بازگو کنیم، صدا و سیما و مطبوعات نقش مهمی را بر عهده دارند. اساتید حوزه و دانشگاه نیز باید تا تحقق کامل این هدف دست ما را بگیرند...
کنفرانس به پایان میرسد. مرد اولی و دومی و حاجآقا، تازه از خواب نیمروز بیدار شدهاند!
فردای آنروز، تیتر اول نشریات کثیرالانتشار:
دیروز با حضور کارشناسان و اساتید دانشگاه، کنفرانس موانع برقراری عدالت در جامعه برگزار شد. در این کنفرانس، بیش از 300 مقاله از اساتید مختلف مطرح و خوانده شد و پس از بررسی آراء و نظرات مدعوین، نتایج آن جهت اجرای دقیق و رعایت عدالت در جامعه، به ادارات، نهادها و سازمانها ابلاغ گردید!
سلام رفیق. حالت چطوره؟
یادت هست شبی که قرار بود فردای آن، برم اهواز، زنگ زدی بهم و گفتی:«بیا ببینمت، چون لحظه وداع نزدیکه!» همیشه عادت داشتی که برام اس ام اس بفرستی و سر به سرم بذاری. اما این یکی انگار با بقیه پیامهات فرق داشت. به خاطر همین هم اون شب اومدم دیدنت...
یادت هست صبحهای پنجشنبه. زیارت عاشورای مسجد محل کارمون رو صدای دلنشین تو گرم میکرد. هیچ کاری به حرفهای مردم نداشتی. کاری نداشتی به اینکه فلانی چی میگه! بهت میگفتم: «مرد حسابی اینها که درک نمیکنند. اینها همیشه به تو و امثال تو میخندند. بهت هزارتا تهمت و برچسب و اتهام دیگه میزنند. ولی تو همیشه لبخند میزدی و میگفتی که بذار هر چی دوست دارند، بگن. من برای دل خودم میخونم! من برای آقام میخونم...
یادت هست، وقتی «زیر تیغ» از تلویزیون پخش میشد، شبها زودتر مغازهات رو تعطیل میکردی و میرفتی خونه تا بتونی این سریال رو تماشا کنی. میگفتی که این سریال برات خیلی آشناست. میگفتی من هم پدرم رو تو کودکی از دست دادم! این داستان رو خیلی دوست دارم...
یادت هست، یکی از همونهایی که بهت میگفتم، آخرش هم بهت گیر داد و به خاطر یه کیف پول یا یه خودکار، چقدر اعصابت رو بهم ریخت! آره، حقت بود! تویی که شب و روز براشون برنامه اجرا میکردی، محرم و فاطمیه براشون میخوندی، جشن و اعیاد مذهبی، مولودی میخوندی، آره تو! به تو گیر دادند که از فلانی، بهمانی رشوه گرفتهای! یه میلیون تومان؟ صد میلیون تومان؟ بیشتر ؟ ها؟... کی باور میکنه که تو، مداح اهل بیت، از نماینده فلان شرکت، رشوه گرفته باشی. یادته چقدر حرص میخوردی؟ بخاطر یه دونه کیف جیبی، با آبرویت بازی کردهبودند! تازه بیشتر بخاطر این ناراحت بودی که اصلا کیفی هم درکار نبود! میگفتی ایکاش لااقل یه کیف به من میدادند!...
یادت هست میگفتی: پسرم خیلی شیطونه و بامزه، ولی هیچی دختر نمیشه! میگفتی دخترم یهسالشه. میگفتی اونقدر نازه که آدم دلش نمیاد ولش کنه روی زمین و گریهاش رو ببینه و بغلش نکنه!...
یادته چقدر هوای مادرت رو داشتی. با اینکه داداش بزرگتر هم داشتی، باز دلت نمیاومد که مادرت رو تنها بذاری. هر وقتی که میرفتی خونه مادرت ، با دست پر میرفتی. میگفتی مادرم سختی زیاد کشیده. میگفتی مادرم برای من، هم پدر بود، هم مادر. میگفتی اون زمونها که ما کوچیک بودیم، مادرم نگذاشت که جای خالی پدرم رو احساس کنم. پس حالا من باید هوای اونو داشته باشم...
یادته، همیشه با تو شوخی میکردیم و میخندیدیم و میگفتیم: مرد حسابی آخه تو برای چی زن گرفتی؟ تو که همیشه تنها هستی! تو که همیشه زن و بچهات رو میفرستی خونه مادرش! آخه چرا؟! تو هم با همون لبخند همیشگیات جواب میدادی: من اینجا دارم سختی میکشم، زن و بچه من چه گناهی کردهاند که باید سختی بکشند! من اونا رو، هر وقتی که دلشون بخواد می فرستم شهرستان تا یه هوایی بخورند...
یادته اون شب اس ام اس زدی و نوشتی: «بیا ببینمت که لحظه وداع نزدیکه!» من دلم گرفت. آخه از آدمی مثل تو بعید بود این حرفها. آخه تو همیشه عادت داشتی که لطیفههای ترکی و رشتی برام بفرستی! فورا لباس پوشیدم و اومدم سراغت ولی سرت شلوغ بود و فرصت نشد که زیاد با هم حرف بزنیم. اون شب خداحافظی کردیم و پیشاپیش عید رو هم بهم تبریک گفتیم! قرار بود فردا صبح، من برم جنوب... نزدیک خرمشهر بودم که یکی زنگ زد و گفت: «اکبر، حالش خرابه و الان تو آیسییو، خوابیده» من فورا یاد اس ام اس دیشبت افتادم: «بیا که لحظه وداع نزدیکه!» گفتم: «خدایا نکنه...» ولی نه امکان نداره! حتما این هم یه شوخیه! آخه ما همیشه از این شوخیها با هم داشتیم. اصلا تو رو که نگاه میکردیم، اینقدر میخندیدیم که اشکامون جاری می شد. تو مداح بودی ولی آدم خشکی نبودی. بعضیها حتی به این اخلاقت هم گیر میدادند. میگفتند اگه فلانی مداحه، پس اینکارهاش چه معنایی داره؟!...
من که اون شب پیشت نبودم، ولی دوستام تعریف میکنند که تو همون شبی که با هم خداحافظی کردیم، حالت بهم خورد، زنگ زدند به درمانگاه محل کارت، گفتند پزشک نداریم! نه، گفتند پزشک داریم ولی ما وظیفه نداریم که بیایم خونه شما! شما مریض رو بیارین اینجا! شنیدم که برای بردنت به درمانگاه، یه آمبولانس خواستند. باز هم جواب دادند که آمبولانس هم برای مواقع ضروریه و باید اینجا باشه!! و خانوادهات مجبور شدند که از جایی دیگر، تقاضای آمبولانس خصوصی بکنند! و تو تا آمدن آمبولانس از شهر، تا صبح در خانهات افتاده بودی... شاید اگر همان شب، دکتر یا آمبولانس بهت میدادند... اصلا ولش کن. مگه این امکانات ملک شخصی ماست که حالا طلبکار بشیم. (ولی من یادم هست، وقتی عمه رییسمون مرده بود، اتوبوس اداره رو گذاشته بودند و همکاران رو به زور بردند مجلس ختم عمه رییس!!)
امروز رفتیم مسجد. خیلیها اومده بودند! دوستات، همکارات، حتی اونهایی که بخاطر اون کیف، توبیخت کرده بودند! حتی همون رییس!! دیدیشون؟!... فیلمی رو برای مردم و خانوادهات پخش کردند که داشتی مولودی میخوندی! تا صدات پخش شد، جمعیت زدند زیر گریه. باور کن که از اون روزهایی که خودت میخوندی و مداحی میکردی، بیشتر گریه کردند. نمیشد جمعیت رو کنترل کرد! ولی ایکاش فیلمت پخش نمیشد! چرا که صدای گریه مادر، خواهر، همسر و دخترت همه را دیوانه کرده بود!... امروز چهل روز از رفتن تو میگذره!
اصلا قرار نبود که اینطوری بشم. اصلا نمیخواستم که وارد سیاست بشم و شب و روز به این مسخره بازیها فکر کنم و بنویسم. قرار نبود که این همه فکر و ذکرم رو بذارم برای نوشتن در مورد این گروه و اون جناح! باور کنین راست می گم. من مدتها بود که دیگه حال و حوصله این حرفها رو نداشتم. بعد از دانشگاه تصمیم گرفته بودم که دست از این بازیها بردارم و تا حدود زیادی هم برداشته بودم. توی دانشگاه تا دلتون بخواد بازیچه شدیم! سر چند تا آدم کتک خوردیم. سر دادگاه فلانی سیلی خوردیم! سیلی محکمتر این بود که بعداً میشنیدیم و توی روزنامهها میخوندیم که همه اونهایی که ما بر علیهشون شعار میدادیم و اونهایی که مثلا ما ازشون حمایت میکردیم، در یک مراسم عروسی دور هم جمع شدهاند! ببخشید که اینقدر رک حرف میزنم. مطمئنم که بعضی از دوستام بهم گیر میدن و میگن که فلانی برید! آره من بریدم! اصلا به من چه که فلانی دزدی میکنه؟! به من چه که بهمانی سر مردم کلاه میذاره؟! به من چه که بیتالمال رو میخورن و نوش جان میکنن؟ مگه من میتونم در مورد نمایندهها بنویسم؟ مگه من می تونم جلوی کثافت کاریها رو بگیرم؟ مگه من میتونم داد بزنم؟ من چرا کاسه داغتر از آش بشم؟ من سر پیازم یا ته پیاز؟ من چرا نامه بنویسم اینور و اونور و الکی خودم رو خراب کنم؟ همون یه بار هم که نامه نوشتم و نزدیک بود که ... اصلا بگذریم. دلم خوش بود که یه وبلاگ زدم و هر چند روز هم تصمیم داشتم یه شعری، متن جالبی، یه خاطرهای بنویسم. فرقی هم نمیکرد از کجا، از کی باشه! تا اینکه سر و کله شهرام جزایری پیدا شد! دقیقا همون وقتی که از زندان فرار کرد، نمیدونم چی شد که یه مطلب زدم در مورد اون! و همه ماجرا هم بعد از اون شروع شد. بعدش، دیگه از حال و هوای خودم دور شدم! تا اینکه رسیدم به اینجا! خدا وکیلی دیگه خسته شدم! بدون تعارف میگم. دیگه نمی خوام از این آدمها و از این کارهاشون بنویسم. هنوز تصمیم نگرفتم چی بنویسم. اما هر چی بنویسم دیگه از این عتیقهها هیچی نمینویسم!