گاهی اوقات، زبان از گفتن دردها، غصهها و شکوهها در میماند، اصلا میماند که چه بگوید، با که بگوید و یا اینکه کدام درد و غم را فریاد بزند... نمیدانم چرا؟ شاید ما هنوز کلماتش را پیدا نکردهایم، درسش را نخواندهایم... خیلیها میگویند که احساس را نمیتوان نوشت، نمیتوان گفت! قبول. اما مگر نیستند آدمهایی که هم دردهایشان را نوشتند و هم گفتند؟!... پس چه بهتر که دردهای پنهانی خود را از زبان همانهایی بشنویم که غصهها را به زیبایی بیان کردند...
چه شد که تو را گم کردم؟ .........مثل تو دیگر پیدا نشد!
روزی که از دنیا رفتی، عمه آمد و مرا به روستای دیگری برد...
من بچه بودم، چه میفهمیدم؟
بچهها با من بازی میکردند و سرم را گرم میکردند...
چند روزی همانجا ماندم
اما موقعی که برگشتم ... دیدم که رختخوابت را جمع کردهاند
نه خودت بودی و نه جایت
پرسیدم : « خان ننه» من کو ؟
گفتند: « خان ننه» را بردهاند زیارت کربلا ...... تا شاید آنجا شفا پیدا کند
سفرش دور و دراز است! .......... تا برگشتنش یکی دو سالی طول میکشد!
چنان گریه کردم، جگر سوز ......... چند روزی آنقدر فریاد زدم که صدایم گرفت
گفتم: خان ننه که بدون من جایی نمیرفت ......... چرا در این سفر مرا با خود نبرد و تنهایم گذاشت؟!
مثل کسی که با همه قهر باشد، نگاهم به همه قهرآمیز بود
شروع کردم به بهانه گرفتن که من هم میخواهم بروم دنبال خان ننه
گفتند: تو بچهای، بچه را که نمیشود برد کنار مزار امام!
تو قرآن بخوان و زود تمامش کن.......شاید تا آن زمان، خان ننه از سفر برگردد...
قرآن را خواندم و به سرعت تمامش کردم تا برایت نامهای بنویسم
که بگویم : خان ننه جان، بیا من برایت قرآن خواندهام
و نوشتم که برایم از سفر سوغاتی بیاور
اما نمیدانم چرا هر وقت که این نامهها را مینوشتم......... چشمهای پدرم، پر اشک میشد...
تو هم که نیامدی خان ننه...
چند سالی به انتظار تو، روزها و هفتهها را شمردم
تا اینکه یواش یواش، چشم باز کردم و فهمیدم که تو از دنیا رفتهای...
هنوز هم که هنوز است در دلم گمشدهای است
چشمم همیشه در پی اوست
چقدر تحمل این گمشدهها دردناک است؟
خان ننه جان چه میشد که تو را یکبار دیگر میدیدم؟
یک بار دیگر روی پاهایت مینشستم و گریه میکردم
دستانم را مثل طناب دور پاهایت حلقه میزدم
و آنها را میبستم، تا دیگر نروی و مرا تنها نگذاری...
خان ننه، خودت میگفتی که خدا در بهشت
هر چیزی را که بخواهم به من
این حرفت را به خاطر داشته باش ، تو این وعده را به من دادی
اگر یک همچین روزی را داشته باشم ............ میدانی از خدا چه چیزی میخواهم؟
به حرفم با دقت گوش کن...
من همان عهد دوران بچگیام را از خدا میخواهم
اما خان ننه، چه میشد اگر بچهگی هایم را پیدا میکردم
و یک بار دیگر به تو میرسیدم ............ تو را در آغوش میگرفتم و با تو میگریستم
دوباره بچه میشدم و در آغوشت میخوابیدم
اگر همچین بهشتی وجود داشته باشد .......... از خدای خودم هیچ چیز دیگری نمیخواهم...
در روزی که اخبار حضور رییس جمهور در دانشگاه تهران و حواشی پیرامون آن، بحث داغ محافل و خبرگزاریهای مختلف بود و در حالیکه دانشجویان آگاه دانشگاه تهران؟! به پاس احترام و قدردانی از رییس دانشگاه کلمبیا، با دیدن احمدینژاد، فریاد « مرگ بر دیکتاتور» سر دادند، تلویزیون ایران مهمان عزیزی داشت که با سخنان زیبایش، آرامشی خاص بر قلبهای جوانان شیعه، حکمفرما کرد. دکتر « محمد تیجانی». شخصیتی که برای بسیاری از معاندین، چیزی جز یک افسانه خیالی نیست. گفتههایش مثل همیشه شیرین و پرمحتوا بود. سخنانش نیز چون نوشتههایش شنیدنی و جالب. اما آنچیزی که اکنون بهانه نوشتن این سطور شد، حرفهایی بود که ایشان درباره علل موفقیت خود در جذب مسلمانان فرق مختلف به مذهب تشیعه بیان کردند. او با اشاره به نقش انقلاب اسلامی و رهبری امام راحل، به محبوبیت دکتر احمدینژاد در نزد جوانان مسلمان کشورهای مختلف اشاره کرد و گفت: « روزی که احمدینژاد در انتخابات پیروز شد و به بیت رهبری رفت و دستان رهبر را بوسید، من در جمع عدهای گفتم که امروز رسول خدا ( ص) از احمدی نژاد یاد کرده است، خیلی ها بر من خندیدند و گفتند که تیجانی دورویی و چاپلوسی میکند. اما من گفتم که حدیثی داریم از رسول خدا که فرمودند: اگر دیدید علمای امتی بر سر در خانه حکام آن امت قرار گرفته اند وای به حال آن علما و حکام. ولی اگر دیدید حکام امتی بر سر در علمای آن امت بیایند چه خوبند آن علما و حکام."
تیجانی در ادامه، جوانان شیعه را به خواندن کتابهایش تشویق کرد، او مانند همیشه، خیلی واضح و روشن حرفهایش را بیان کرد، اما شاید صراحتش در بیان اعتقادات، که تاکنون خشم و کینه وهابیون متعصب را علیه او به همراه داشته، اینبار خشم و کینه کارگزاران وطنی و مشارکت و متعصبان تحکیم را به دنبال داشته باشد! الله اعلم.
« محمد مصطفی (ص) چه آنزمان که زخم میزد، مظلوم بود و چه آنگاه که زخم میخورد. چرا که مصطفی مظلوم بود» مولانا
سرت را بالا بگیر مالک، آسمان را نگاه کن. ملائکه به تماشا نشستهاند تا کار را یکسره کنی. ادامه بده مالک... تا پیروزی فقط چند گام دیگر باقیست... ما وارث همه پیامبرانیم، ما مظلومان همیشه تاریخیم! این صدای علی است در قلب مالک ...
در نبرد بیپایان حق و باطل، اینبار خلایق به ضربات شمشیر مالک اشتر چشم دوختهاند که خروشان میتازد و نزدیک است که بساط کفر و نیرنگ را از سرزمین وجود بزداید. گویی خشم و غرور علی، در کالبد مالک تجلی کرده است و بیدرنگ باید شاهد فروپاشی عمود خیمه معاویه باشیم. معاویه خود بهتر ازهر کسی این را میداند. هم از این رو است که دست به دامن تزویر میشود. چرا که در نبرد همیشه تاریخ، آنجا که شیرینی حقیقت در میان باشد، تنها تلخی «تزویر»است که به یاری «زر و زور» میشتابد و معاویه این حقیقت را به خوبی دریافته است!...
اما مالک تنها یک قرآن میشناسد، «قرآن ناطق». این کاغذها که بر روی نیزه آویزان کردهاند، تنها بهانهای است برای ادامه باطل!
مالک! بس است، برگرد!
و او که به هیچ چیز نمیاندیشد جز فرود آوردن ضربه آخر بر عمود خیمه کفر، متعجب و پریشان میپرسد: چه شده است؟! مگر نمیبینید که تنها چند قدم دیگر مانده تا نابودی شجره ملعونه؟ به علی بگویید تنها چند ضربه دیگر ... و بیدرنگ به نبرد ادامه میدهد.
مالک برگرد ... علی میگوید برگرد. اگر میخواهی او را زنده ببینی!...
و این تنها تیری است که میتواند قلب مالک را نشانه بگیرد. مگر میتوان زیستن بدون علی را تصور کرد؟ حیات بی علی معنا ندارد. شمشیر زدن تنها و تنها بخاطر علی است... مگر نه اینکه پیامبر فرمود:« علی حق است و حق هم همواره با علی است» پس چگون حق را رها کند و به معاویه بیندیشد؟ اما این لشکر تزویر را چه کند؟ چگونه در برابر آنها که به تماشا نشستهاند و منتظر شکستن مالکاند، قد علم کند و برگردد؟! نگاه تلخشان را نادیده بگیرد، زخم زبانشان را چه کند؟...
علی جان! به فریاد مالک برس. او شاید تاب این همه اندوه را نداشته باشد : « مالک ، مالک، مالک ... مگر پیامبر نگفت که ما مظلومیم. پس صبوری کن. این قوم نادان، سرنوشتشان را خود رقم میزنند. بی شک پیروز این کارزار تویی. سرت را بالا بگیر مالک. به قلبت نگاه کن. ببین که چگونه عمود خیمه معاویه را ویران کردهای! ببین که کار را یکسره کردهای... مالک ... مالک ... مالک»
و این مالک است که خسته و دلشکسته از جهل مردمان، در برابر نگاه هرزهی خاندان ابوسفیان، خشمش را فرو میبرد و اشک میریزد و جانب علی را میگیرد...
آخرین باری که عمویم را دیدم، روزی بود که او با چهرهای مهربان و در حالیکه دو دستش را روی سینهاش گذاشته بود، آرام خوابیده بود. من آنزمان سه چهار ساله بودم. از میان جمعیت، خودم را به سمتش کشیدم و صورتش را بوسیدم. گریهام گرفت. پدربزرگ و مادربزرگ هم گریه میکردند. عمو، شهید شده بود. آن وقتها میگفتند که او رفته پیش خدا و ما – بچهها – رو به آسمان میکردیم و عمویمان را صدا میزدیم.
روزهای اول، گل و گلاب میخریدیم و میرفتیم سر مزارش. برایش شمع روشن میکردیم. مادربزرگ همچنان گریه میکرد. اما از پدربزرگ، دیگر خبری نبود. شبها، او را میدیدند که تک و تنها خود را در میان سیاهی و تاریکی کوچه پنهان میکرد و آرام و بیصدا اشک میریخت. الان که به آن روزها برمیگردم، میبینم که تحمل عجیبی داشت. مادربزرگم میگفت که خبر شهادت عمو را هم، پدربزرگ به او داده. ماجرایش هم بدون هیچگونه دخل و تصرفی اینگونه است که یک روز او زودتر از همیشه از سر کار به خانه برمیگردد و پس از دقایقی رو میکند به مادربزرگ که فلانی اگر به تو بگویند مصطفی شهید شده، چکار میکنی؟ مادربزرگ هم انگار از آسمان این جمله بر زبانش جاری میشود که هیچی تحمل میکنم. و پدربزرگ گفت : « مصطفی شهید شد»...
روزهایی را یادم میآید که بزرگترها میرفتند سر کار و ما بچهها بایستی خانه مادربزرگ میماندیم و خودمان را سرگرم میکردیم تا آنها برگردند. یادش به خیر. مادربزرگم، ما را بغل میکرد و زیر لب زمزمه میکرد. بغض میکرد و میخواند و گریه میکرد. آنقدر گریه میکرد که آرام میشد. همان روزها پدرم، نوار کاستی را پیدا کرد که در آن عمو برای مادرش وصیت نامه میخواند و آخرش هم نوحه و مادر مادر... اما هیچکس جرأت نکرد که آن نوار را برای او پخش کند. بیچاره مادربزرگ هنوز هم صدای پسرش را نشنیده...
دو سال بعد هم نامهای به خانه رسید. از طرف یکی از همسنگران شهید. همراه نامه، عکسی بود که او از آخرین لحظات حیات مادیاش گرفته و برای خانواده شهید فرستاده بود. الحق و الانصاف، نامهاش هم خیلی حرف برای گفتن دارد:
« السلام علیک یا ابا عبدالله
با تقدیم سلام و صلوات خاصه به پیشگاه مقدس حضرت بقیه الله اعظم قطب عالم امکان و بر نائب برحقش رهبر امت اسلام و بر تمام کسانی که به عهد و پیمان خویش با خدا وفا کردند و در راه ادای دین و انجام وظیفه بر دیگران سبقت میگیرند و با عرض سلام به حضور گرامی خانواده شهید مصطفی حسینی که از نعمت صبر و اجر هر دو برخوردارند. همانا این کوچکترین خدمتگذاران انقلاب اسلامی یعنی کسی که مدتی به همراه فرزند عزیز شما توفیق نزدیکی داشتم دومین سالگرد شهادت آن عزیز را تبریک و تسلیت میگویم و کلماتی چند با شما به گفتگو مینشینم. آن هنگام که گردان پرافتخار علی بن ابیطالب (ع) را ساماندهی میکردیم نیاز خود را به داشتن یک پیک با شرائط لازمه اعلام داشتیم که از بین همه مصطفی اعلام آمادگی کرد. پس از سوالاتی، خلوص و فداکاری و شهادت طلبی را در چهره ایشان دیدم و به همین دلیل او را بر دیگرانی که بعد از آن شهید اعلام آمادگی کرده بودند برتری دادیم زیرا او اولین کسی بود که حاضر بود از دوستان خود دست بکشد و با شرائطی که اعلام کرده بودیم وفق دهد و در طول مدت خدمتگذاریاش نشان داد که حقیقتا برای خدا آماده فداکاری است. خدا، رحمتش نماید و در جوار شهیدان کربلا محشور و دعایش را در حق پدر و مادر و همه ما مستجاب فرماید.
اما شهیدان رفتهاند و ما ماندیم با بار سنگین مسئولیت ادامه و پاسداری راهشان. بدون شک که شما از آن سرافرازانی هستید که در از دست دادن فرزندتان خم به ابرو نیاوردهاید و چنانکه ثابت کردهاید هنوز آمادهاید که اسناد افتخار و سربلندی خود را در آخرت بیشتر نمائید و این حقیقتی است که این شرایط عالی در طول دوران بعد از امامت حضرت علی (ع) برای شیعیان پیش نیامده که در حکومت اسلام و در راه دفاع از اسلام و ناموس و شرف مملکت اسلامی و در تحت رهبری زعیم اسلام که امروز وجود مقدس امام خمینی است و در پناه عنایات امام معصوم خود یعنی حضرت مهدی فرصت فداکاری پیدا نمایند پس چه شیرین است رسیدن به فوز عظیم اللهم الرزقنا الشهاده بین یدیه و تحت رایته...
در آخر، عکس شهید را که دقیقهای پس از شهادت است برایتان میفرستم ولی امیدوارم که شما را ناراحت نکند. چرا که اگر مصطفی شما، مرا داشت که سر او را بدست بگیرم و شمایی را داشت که محترمانه او را تشییع نمایید ولی مولای او سرور همه شهیدان سر در بدن نداشت و جنازه پاکش سه روز در صحرای کربلا باقی ماند چنانکه شهیدانی از ما نیز ماهها در بیابانها ماندهاند... به انتظار پیروزی اسلام بر کفر و تسریع در ظهور حضرت مهدی (عج) و آزادی اسرا و ...
کوچک و خدمتگذار خانواده شهدا محمد جواد اسلامی 5 / 3 / 63 »
چند روز پیش با اهل و عیال در یکی از خیابانهای شهر یزد قدم میزدیم و مشغول خوردن باقلوا و قطاب بودیم که ناگهان چشممان افتاد به جمال سیدناالرییس محمد خاتمی عزیز که به ما لبخند میزد! البته خود ایشان که نبودند، منظورم تصویری بزرگ از او که به ابعاد 4 متر در 5 متر در میادین یزد آویزان شده بود و زیر آن هم با خطی زیبا نوشته بودند « آب زنید راه را چونکه نگار میرسد!» راستش را بخواهید اولش فکر کردم که گرمای کویر کار دستم داده و دچار کویرزدگی شدهام و یا اینکه شیرینیهای یزدی قند خونم را بالا برده و به مغزم فشار آورده است! شاید هم از شدت شعف و شادی بود! نمیدانم! به هرحال، حالتی شبیه خواب و رویا بود فکر میکردم که به گذشته برگشتهام و زمان، زمان ریاست خاتمی است! یا شاید هم سوار ماشین زمان شدهام و به آینده پرواز کردهام و سالهایی را میبینم که خاتمی عزیز دوباره به قدرت برگشته و این همه عکس و پوستر و ... به خاطر تشریف فرمایی ایشان است که به شیوه احمدی نژاد، سفرهای استانی خود را میگذراند و امروز هم، نوبت یزد است!؟... چند دقیقهای که گذشت و عقل و هوشمان که با رویت جمال دلارای نگارمان، پریده بود، به حال خود برگشت، تازه فهمیدم که نهخیر، زمان هنوز هم در اختیار حاج محمود خودمان است و این همه تشکیلات و تبلیغات به خاطر تشریف فرمایی رییس جمهور سابق برای شرکت در یک جلسه سخنرانی، میباشد!...
حتما خاطرتان هست که پیش از دوم خرداد، سید محمد خان، با اتوبوسی که به اتوبوس اصلاحات مشهور شده بود، به شهرهای ایران سفر میکرد که پس از پیروزی در انتخابات و به علت حجم انبوه کارها و فعالیتهای دولت، دیگر امکان مسافرت با اتوبوس وجود نداشت. حلقه مشاوران و معاونان به این فکر افتادند که در نبود اتوبوس و باوجود خطرات ناشی از مسافرتهای هوایی! قطار اصلاحات را، راهاندازی کنند و این چنین سید محمد خاتمی، سوار قطار اصلاحات شد و به نواحی مختلف ایران سفر نمود! البته پس از مدتی، بر اثر دخالت و عدم کنترل دوستان، قطار اصلاحات چنان سرعتی به خود گرفت که تمام ریلهای پشت سر خود را هم خراب میکرد. نگار ما، چندین بار به سرعت غیر مجاز اعتراض کرد، تا اینکه در یکی از ایستگاههای بینراهی، مسافران خواستار پیاده شدن خاتمی از قطار اصلاحات شدند!...
القصه، کجا بودیم؟! آهان داشتیم توی خیابانهای یزد قطاب میل مینمودیم! پس از یزد، اینبار نوبت اهالی کاشان بود که با رییس جمهور سابق دیدار و گفتگو کنند. جایی که جملات قصار خاتمی چون قطرات گلاب، بر سر و روی مردم کاشان ریخت و همه را به وجد آورد! : « امروز برخی شعار عدالت خواهی سر میدهند که بیشتر جنبه اقتصادی دارد و این یک خطر است!»... به هر حال، امروز سید محمد خاتمی علی رغم همه مشکلات ناشی از کار و بار و سفر فرنگ و گفتگوی تمدنها و فرهنگها و ... دیگر فرصت سر خواراندن هم ندارد(که البته وظیفه فوق، فعلا بر عهده محمد علی ابطحی نهاده شده است که سر و شکم نگار ما را بخواراند!)، اما باز هم، بنا به درخواست بر و بچ مشارکت و صرفا جهت زیارت مردم (و نه مسائل دیگری مانند تبلیغات انتخاباتی!) به شهرهای مختلف ایران سفر میکنند و با حضور خود، خنده را بر لبان خشکیده مردم مینشانند! ولی متاسفانه، عدهای واپسگرا، خنده را بر مردم حرام میکنند و این قبیل سفرهای زیارتی را به بهانه تبلیغات انتخاباتی سرکوب مینمایند و انواع و اقسام اهانت را به مقام شامخ رییس جمهور سابق نسبت میدهند. خدا پدر و مادر شیخ مهدی کروبی را بیامرزد که در پاسخ به توهینهای مخالفان فرمودند « امروز تخریب خاتمی، تخریب نظام است!!». به هر حال به کوری چشم مدعیان، خاتمی، امروز پر بار تر از دیروز، عزم خود را برای خدمت بیشتر به مردم جزم کرده است. اخیرا هم، عدهای از دوستان به محضر مراجع تقلید رفته تا برای خاتمی عزیز ماموریت جدیدی تدارک ببینند. لذا از سوی مراجع تقلید (که البته نامشان در هیچ کجا ذکر نشده است) خاتمی، ماموریت یافته که از ظرفیت و محبویت خود برای جلوگیری از تخریب اماکن مقدسه استفاده کند( شاید منظور از مراجع تقلید، همان علمای گمنام مشارکت و مجمع روحانیون باشد! الله اعلم) کاری که سید ما در زمان ریاست جمهوری خود به نحو احسن انجام داد و در سال گفتگوی تمدنها، از بروز جنگ در افغانستان و عراق جلوگیری نمود. این جواب آنهایی است که میگویند همه کارهای خاتمی و دوستان، بوی سیاست و انتخابات می دهد!!
دیروز آقای احمدینژاد در استان اصفهان و در میان جمع پرشور مردم سخنانی ایراد کردند که خیلی برایم جالب بود. ایشان ضمن اشاره به مبارزه دولت با مفاسد اقتصادی و همچنین گردنکلفتان، فرمودند: ما هرجا وارد عمل میشویم عدهای اعتراض میکنند. معلوم میشود که ما پا روی دم بعضیها گذاشتهایم.( نقل به مضمون). با شنیدن جملات فوق، یاد ماجرای رضاخان و شهید مدرس افتادم. رضاخان که در مقابل خودکامگی، استبداد و کارهای خلاف قانون خود، کسی را نمیدید که اعتراض کند، جز شهید مدرس، به ایشان پیغام داد که به فلانی بگویید اینقدر پا روی دم ما نگذارند! شهید مدرس هم در جواب رضاخان فرمودند: «به ایشان بگویید که حدود دم حضرتعالی باید معین و مشخص باشد! آخر ما هر جا پا میگذاریم دم شما را میبینیم!»... علیهذا با در نظر گرفتن این نکته که مملکت ما در پرورش این موجودات (دم درازان) سابقه طولانی دارد و جزو معدود کشورهایی است که این افتخار نصیبش شده است که این موجودات نادر را داراست، از رییس جمهور محترم خاضعانه، خالصانه و خاشعانه تقاضا داریم که ضمن معرفی نام و آدرس آنها، خدمت بزرگی هم به فعالیتهای بشردوستانه، اقتصادی و گردشگری کشور بکنند! چرا که معرفی چنین افرادی فواید زیادی دارد که بنده تنها به چند مورد آن اشاره میکنم:
1- از آنجا که چنین موجودات عجیبالخلقهای در هیچ کجای دنیا مشاهده نشده اند جز کشورمان ایران، طبیعی است که گردشگران زیادی برای دیدن آنها به ایران سفر خواهند کرد که این امر صنعت گردشگری ما را دچار تحول میکند!
2- در صورت معرفی چنین افرادی، از این پس مردم ما حواس خود را بیشتر جمع میکنند تا مبادا در کوچه و خیابان روی دم آنها پا بگذارند و مزاحم آنها بشنود!
3- بزگترین فایده معرفی آنها اینست که کلا احساس شادمانی ما را زیاد میکند!!...
و اما دیروز حامیان اصلاحات در دفتر جوانان حزب مشارکت جمع شدند تا یاد و خاطره دوم خرداد را گرامی بدارند! در این جلسه، بزرگان اصلاحات، از قبیل سعید حجاریان، محسن میردامادی، عبدالله رمضان زاده، تاج زاده و ... سخنرانی کردند که در این جا توجه شما را به بخشهایی از سخنان آنها جلب میکنم:
سعید حجاریان: «گاه فرصتهایی وجود دارد که انسان نباید آنرا از دست بدهد. اگر فرصت از دست برود دیگر امکان ندارد آن فرصت تکرار شود. انسان باید فرصت طلب باشد نه به معنای بد آن. دوم خرداد فرصت خوبی برای اصلاحات بود!»
تاج زاده:« راه نجات ایران، انتخاب آزاد، مقابله با انحصار قدرت و به عبارتی انتخاب دموکراسی در خانه است! در حال حاضر با گفتارهای مشکلافزا رو به رو هستیم! برخی سوسیال دیکتاتور هستند و برخی لیبرال دیکتاتور، برخی مدافع بازار و برخی مدافع سیاستهای سوسیالیستی!»
شیرکوند!؟؟: « دولت خاتمی از موفق ترین دولتها بوده است که تاکنون سابقه نداشت!... متاسفانه دولت نهم اعتراف میکند که به هیچ یک از آموزههای علم اقتصاد و آمارها پایبند نیست و با تمام آموزههای اقتصادی خداحافظی کرده است!... در دولت نهم یک نفر به جای همه تصمیم میگیرد... دولت خاتمی موفق ترین دولت در مبارزه با فساد بود!... برخورد با فعالیتهای اقتصادی و برخورد با بیمه ایران فقط به ناامن کردن فضای اقتصادی انجامید و هیچ چیزی نصیب کشور نشد!»
شما را نمیدانم، ولی من قادر نیستم که جلوی احساسات خود را بگیرم و از خواندن چنین جملات زیبایی احساس شادمانی نکنم! چرا که پس از سالها دوباره شاهد بازگشت نسل دایناسورهای منقرض شده هستم! خدا را شکر. خدا را صد هزار مرتبه شکر! ما در اینجا به تمام دنیا اعلام میکنیم که تحریمهای شما هیچ فایدهای ندارد. ما راه خود را انتخاب کردهایم. شما اگر انرژی هستهای را هم از ما بگیرید، انرژی فسیلی را که نمی توانید از این مملکت بگیرید! ماشاءالله که از چپ و راست ایران ، مدام فسیل بیرون میریزد! زبانم لال اگر روزی این مغزهای فسیل شده هم منقرض شوند، سنگ پای قزوین، فراوان داریم!!
نمای بیرونی یک ساختمان مجلل:
خیابانها از دو طرف بسته شدهاند، ماشینهایی که اسمشان را نمیدانیم، آدمهای مهمی را جلوی این ساختمان پیاده میکنند. اکثرا تهریشی دارند، بعضیها یه کمی چاق هستند و بعضیها هم با موبایلشان صحبت میکنند.
نمای داخلی، اطاق کنفرانس، (و مهمانهایی که منتظر آغاز سمینار هستند و فعلا مشغول خوردن شیرینی و ساندیس!) :
مرد اولی به دومی: ببخشید آقای دکتر، شما خبر ندارین موضوع کنفرانس امروز چیه؟!
دومی به اولی: والله آقای مهندس، چی بگم من هم مثل شما، ولی فکر کنم در مورد آلودگی هوا و مشکل ترافیک باشه.
مرد اولی به سومی: ببخشید حاجآقا! سلام علیکم! شما خبر دارین که امروز برای چی ما دعوت شدیم؟
سومی به اولی: سلام علیکم و رحمةالله و برکاته! عرض شود که خیر! دیشب پس از اقامه نماز عشا با منزل تماس گرفتند و خواستند که برای سخنرانی مهمی به این مکان بیایم. اما متاسفانه از محتوای این برنامه اطلاعی ندارم !
بلندگوی سالن: حضار محترم! خانمها و آقایان! با عرض سلام و خسته نباشید خدمت یکایک شما عزیزان. از اینکه دعوت ما را با آغوش باز پذیرفتید و منت بر ما نهادید و در این کنفرانس علمی شرکت کردید، از شما تشکر میکنم امیدوارم که امروز از وجود شما بهرهمند شویم و قدمی در راه حل مشکلات پیش روی جامعه و مردم برداریم!
اولی به مرد پشت تریبون: ببخشید آقای محترم! میشه اعلام کنین که موضوع کنفرانس چیه؟!
بلندگو: اه،... اوهوم... اوهوم اوهوم! انشاالله اعلام خواهیم کرد! از شما حضار عزیز میخواهیم که فعلا از خودتون پذیرایی کنید و به این موسیقی دلنشین گوش کنید!
نمای داخلی، آغاز کنفرانس:
آقای ناشناس، (مشغول سخنرانی هستند): بله موضوع عدالت از موضوعات مهم جامعه ما هست! خیلی مهمه! ما باید عدالت را در همه جا رعایت کنیم! ما باید طوری رفتار کنیم که مردم باور کنند ما عدالت گرا هستیم!...
آقای ناشناس بعدی: اتفاقا من هم بیانات آقای دکتر... را تایید میکنم اما باید خاطر نشان کنم که مردم هم باید ما را در تحقق عدالت یاری کنند. دست ما را بگیرند. به حق خودشون قانع باشند! بیخودی سر و صدا نکنند! عدالت که یک شبه اجرا نمیشه! بعدش هم، موضوعات دیگر را به عدالت ربط ندهند. مثلا گرانی گوشت و مرغ و میوه چه ربطی به عدالت دارد...
مرد ناشناس سومی: عرض شود که من هم با فرمایشات آقای دکتر... موافقم. من معتقدم که ما در زمینه علمی مشکل داریم! عدالت را خوب برای مردم، تعریف نکردیم! انتظارات مردم را بیخودی بالا بردیم! مثلا تا اسم عدالت میاد، مردم فکر میکنند که همه چیز باید مساوی بشه! یعنی اونی که مسوول مملکتی شده، زحمت کشیده، خون دل خورده سالیان سال در مجلس و دولت و جامعه و مجمع و... خاک خورده حالا باید با یه نفر آدم عادی مساوی بشه!؟...
مرد ناشناس اولی: خوب عرض شود که داریم به جاهای خوبی می رسیم! فکر کنم که مشکل ما اینه که مفاهیم را برای مردم خوب بیان نکردیم. ما نخبگان باید برای مردم تشریح کنیم که عدالت این نیست که همه یکسان حقوق بگیرند. یکسان بخورند، یکسان بپوشند!...
مرد ناشناس دومی: خوب بحث ما هم اینه که چهجوری این مساله رو برای مردم بیان کنیم؟
مرد ناشناس اولی: عرض میکنم خدمت شما، ببینید ما حقیقتا در زمینه اطلاع رسانی، با مشکل روبرو هستیم! ما باید این قبیل سمینارها و میزگردها را بیشتر برگزار کنیم و اخبار و گزارشات آن را برای مردم بازگو کنیم، صدا و سیما و مطبوعات نقش مهمی را بر عهده دارند. اساتید حوزه و دانشگاه نیز باید تا تحقق کامل این هدف دست ما را بگیرند...
کنفرانس به پایان میرسد. مرد اولی و دومی و حاجآقا، تازه از خواب نیمروز بیدار شدهاند!
فردای آنروز، تیتر اول نشریات کثیرالانتشار:
دیروز با حضور کارشناسان و اساتید دانشگاه، کنفرانس موانع برقراری عدالت در جامعه برگزار شد. در این کنفرانس، بیش از 300 مقاله از اساتید مختلف مطرح و خوانده شد و پس از بررسی آراء و نظرات مدعوین، نتایج آن جهت اجرای دقیق و رعایت عدالت در جامعه، به ادارات، نهادها و سازمانها ابلاغ گردید!
سلام رفیق. حالت چطوره؟
یادت هست شبی که قرار بود فردای آن، برم اهواز، زنگ زدی بهم و گفتی:«بیا ببینمت، چون لحظه وداع نزدیکه!» همیشه عادت داشتی که برام اس ام اس بفرستی و سر به سرم بذاری. اما این یکی انگار با بقیه پیامهات فرق داشت. به خاطر همین هم اون شب اومدم دیدنت...
یادت هست صبحهای پنجشنبه. زیارت عاشورای مسجد محل کارمون رو صدای دلنشین تو گرم میکرد. هیچ کاری به حرفهای مردم نداشتی. کاری نداشتی به اینکه فلانی چی میگه! بهت میگفتم: «مرد حسابی اینها که درک نمیکنند. اینها همیشه به تو و امثال تو میخندند. بهت هزارتا تهمت و برچسب و اتهام دیگه میزنند. ولی تو همیشه لبخند میزدی و میگفتی که بذار هر چی دوست دارند، بگن. من برای دل خودم میخونم! من برای آقام میخونم...
یادت هست، وقتی «زیر تیغ» از تلویزیون پخش میشد، شبها زودتر مغازهات رو تعطیل میکردی و میرفتی خونه تا بتونی این سریال رو تماشا کنی. میگفتی که این سریال برات خیلی آشناست. میگفتی من هم پدرم رو تو کودکی از دست دادم! این داستان رو خیلی دوست دارم...
یادت هست، یکی از همونهایی که بهت میگفتم، آخرش هم بهت گیر داد و به خاطر یه کیف پول یا یه خودکار، چقدر اعصابت رو بهم ریخت! آره، حقت بود! تویی که شب و روز براشون برنامه اجرا میکردی، محرم و فاطمیه براشون میخوندی، جشن و اعیاد مذهبی، مولودی میخوندی، آره تو! به تو گیر دادند که از فلانی، بهمانی رشوه گرفتهای! یه میلیون تومان؟ صد میلیون تومان؟ بیشتر ؟ ها؟... کی باور میکنه که تو، مداح اهل بیت، از نماینده فلان شرکت، رشوه گرفته باشی. یادته چقدر حرص میخوردی؟ بخاطر یه دونه کیف جیبی، با آبرویت بازی کردهبودند! تازه بیشتر بخاطر این ناراحت بودی که اصلا کیفی هم درکار نبود! میگفتی ایکاش لااقل یه کیف به من میدادند!...
یادت هست میگفتی: پسرم خیلی شیطونه و بامزه، ولی هیچی دختر نمیشه! میگفتی دخترم یهسالشه. میگفتی اونقدر نازه که آدم دلش نمیاد ولش کنه روی زمین و گریهاش رو ببینه و بغلش نکنه!...
یادته چقدر هوای مادرت رو داشتی. با اینکه داداش بزرگتر هم داشتی، باز دلت نمیاومد که مادرت رو تنها بذاری. هر وقتی که میرفتی خونه مادرت ، با دست پر میرفتی. میگفتی مادرم سختی زیاد کشیده. میگفتی مادرم برای من، هم پدر بود، هم مادر. میگفتی اون زمونها که ما کوچیک بودیم، مادرم نگذاشت که جای خالی پدرم رو احساس کنم. پس حالا من باید هوای اونو داشته باشم...
یادته، همیشه با تو شوخی میکردیم و میخندیدیم و میگفتیم: مرد حسابی آخه تو برای چی زن گرفتی؟ تو که همیشه تنها هستی! تو که همیشه زن و بچهات رو میفرستی خونه مادرش! آخه چرا؟! تو هم با همون لبخند همیشگیات جواب میدادی: من اینجا دارم سختی میکشم، زن و بچه من چه گناهی کردهاند که باید سختی بکشند! من اونا رو، هر وقتی که دلشون بخواد می فرستم شهرستان تا یه هوایی بخورند...
یادته اون شب اس ام اس زدی و نوشتی: «بیا ببینمت که لحظه وداع نزدیکه!» من دلم گرفت. آخه از آدمی مثل تو بعید بود این حرفها. آخه تو همیشه عادت داشتی که لطیفههای ترکی و رشتی برام بفرستی! فورا لباس پوشیدم و اومدم سراغت ولی سرت شلوغ بود و فرصت نشد که زیاد با هم حرف بزنیم. اون شب خداحافظی کردیم و پیشاپیش عید رو هم بهم تبریک گفتیم! قرار بود فردا صبح، من برم جنوب... نزدیک خرمشهر بودم که یکی زنگ زد و گفت: «اکبر، حالش خرابه و الان تو آیسییو، خوابیده» من فورا یاد اس ام اس دیشبت افتادم: «بیا که لحظه وداع نزدیکه!» گفتم: «خدایا نکنه...» ولی نه امکان نداره! حتما این هم یه شوخیه! آخه ما همیشه از این شوخیها با هم داشتیم. اصلا تو رو که نگاه میکردیم، اینقدر میخندیدیم که اشکامون جاری می شد. تو مداح بودی ولی آدم خشکی نبودی. بعضیها حتی به این اخلاقت هم گیر میدادند. میگفتند اگه فلانی مداحه، پس اینکارهاش چه معنایی داره؟!...
من که اون شب پیشت نبودم، ولی دوستام تعریف میکنند که تو همون شبی که با هم خداحافظی کردیم، حالت بهم خورد، زنگ زدند به درمانگاه محل کارت، گفتند پزشک نداریم! نه، گفتند پزشک داریم ولی ما وظیفه نداریم که بیایم خونه شما! شما مریض رو بیارین اینجا! شنیدم که برای بردنت به درمانگاه، یه آمبولانس خواستند. باز هم جواب دادند که آمبولانس هم برای مواقع ضروریه و باید اینجا باشه!! و خانوادهات مجبور شدند که از جایی دیگر، تقاضای آمبولانس خصوصی بکنند! و تو تا آمدن آمبولانس از شهر، تا صبح در خانهات افتاده بودی... شاید اگر همان شب، دکتر یا آمبولانس بهت میدادند... اصلا ولش کن. مگه این امکانات ملک شخصی ماست که حالا طلبکار بشیم. (ولی من یادم هست، وقتی عمه رییسمون مرده بود، اتوبوس اداره رو گذاشته بودند و همکاران رو به زور بردند مجلس ختم عمه رییس!!)
امروز رفتیم مسجد. خیلیها اومده بودند! دوستات، همکارات، حتی اونهایی که بخاطر اون کیف، توبیخت کرده بودند! حتی همون رییس!! دیدیشون؟!... فیلمی رو برای مردم و خانوادهات پخش کردند که داشتی مولودی میخوندی! تا صدات پخش شد، جمعیت زدند زیر گریه. باور کن که از اون روزهایی که خودت میخوندی و مداحی میکردی، بیشتر گریه کردند. نمیشد جمعیت رو کنترل کرد! ولی ایکاش فیلمت پخش نمیشد! چرا که صدای گریه مادر، خواهر، همسر و دخترت همه را دیوانه کرده بود!... امروز چهل روز از رفتن تو میگذره!
آقای دهنمکی سلام...
بعد از تماشای فیلم اخراجیها تصمیم گرفتم که بنشینم و چند خطی برای شما بنویسم. البته این نوشته به معنای نقد فیلم شما نیست چرا که وقتی پای احساسات و عواطف به میان بیاید، دیگر نمیتوان انتظار نقد منصفانه را از کسی داشت و من هم باید اعتراف کنم که الان گرفتار احساسات خود هستم!!! البته ممکن است بعضیها به خاطر این احساسات مرا مورد تمسخر قرار داده و بخندند! اما باکی نیست.
آقای دهنمکی! اخراجیها را دیدم، با آن زندگی کردم! با آدمهای آن نفس کشیدم، با خندهها و شوخیهایشان خندیدم و لبخند زدم. سوار پرنده خیال شدم و خود را در کوچهها و خیابانهای دوران کودکیام دیدم. همان کوچههایی که روی دیوارهایش، نوشتهها، پیامها و حرفهای امام را میخواندیم. مغازههایی که پشت شیشههایش، عکس شهدا و امام را میدیدیم. پیرمردها و پیرزنانی که با دیدنشان، بوی صفا و خلوص را حس میکردیم. کوچههای ما پر بود از لوطیهایی که خونشان از بیغیرتی بجوش میآمد!... همه اینها را در اخراجیها دیدم. نه! ببخشید! من با آن زندگی کردم. شاید باورتان نشود، پس از مدتها، از ته دل خندیدم. از شوخیها و لطیفههایی که در فیلم دیدم و شنیدم. البته خودتان بهتر میدانید که با دل ما چه کردهاید. درست همان لحظهای که داشتیم به لطیفههای اکبر عبدی میخندیدیم، آدمهای شما، کاردی را برداشتند و محکم در سینه ما فرو کردند! دلمان را خون کردند. اشکمان را جاری و بغضمان را در گلو منفجر کردند! آدمهای قصه شما، شبیه همانهایی بودند که خاطرات کودکی ما را ساخته بودند! بهتر بگویم، خاطرات کودکی ما را با خندهها، گریهها، شوخیها، اخمها و هزاران خاطره دیگر شکل داده بودند! نمیدانم ما آنروزها شیرین زبان بودیم، یا اینکه آنها محبتشان زیاد بود، که ما را سوار دوچرخه و موتور و ماشینشان میکردند و در خیابانهای شهر میگرداندند! و چند روزی که آنها را نمیدیدیم و بهانهشان را میگرفتیم، جواب میشنیدیم که آنها رفتهاند «پیش خدا!» و من در عالم کودکی خود، به آسمان خیره میشدم و دوستانم را صدا میزدم و برایشان گریه میکردم! آن روزها، باورهایمان مانند رویاهای کودکیمان صاف و ساده بود، شهید را به معنای واقعیاش زنده میدانستیم! حضورش را حس میکردیم، دلمان برای خندهها و گریهها و شوخیهایشان تنگ میشد!... آن روزها، هنوز فاصله زیادی بود تا اینکه شهید، به موجودی افسانهای و دست نیافتنی تبدیل شود!...ادامه مطلب...
دوستی دارم دزفولی. زمانی حکایت جالبی را برایم تعریف کرد که حتما شما هم شبیه آنرا شنیدهاید. میگفت، سالهای پیش، قرار بود تیم پرسپولیس با تیم منتخب دزفول مسابقه دوستانهای برگزار کند. مربی تیم دزفول که شناخت کافی از بازیکنان تیم حریف، مخصوصا مهاجم آن یعنی قلیچخانی، داشت، به شاگردانش توصیههای لازم را کرده بود و به مدافعان تیمش هم تاکید کرده بود که همه مراقب قلیچخانی باشند. خلاصه با آغاز بازی، قلیچخانی خودش را در محاصره دزفولیها میبیند و کار برایش کمی سخت میشود. اما در تیم دزفول شخصی بازی میکرد که اسمش بود «محمدعلی» که دزفولیها به زبان محلی به او میگفتند «محدلی». این محدلی در پست دفاع بازی میکرد. خلاصه هر توپی که قلیچخانی نمیتوانست به گل تبدیل کند و میافتاد زیر پای «محدلی»، او مستقیم میکوبید درون دروازه تیم خودشان. یکوقت مربی دزفول به خودش میآید و میبیند که ای دل غافل، کار از کار گذشتهاست و تیمش از جانب همین دفاع خودی چهار پنج تا گل خوردهاست. از کنار زمین داد میزند و با همان لهجه شیرین دزفولی میگوید: «قلیچخانی رو هلیتش، محدلی خومون رو گریتش!!» یعنی «بچهها قلیچخانی رو ولش کنین، محمدعلی خودمون رو بگیرین»...
من هم جزو کسانی بودم که از طریق اردوی «از بلاگ تا پلاکـ» به کربلای ایران خوزستان سفر کردم. اردویی که به همت عزیزان دفتر توسعه وبلاگهای دینی برگزار شده بود. برای اولین بار شاهد این بودیم که تعدادی از وبلاگنویسان، تحت عنوان راهیان نور عازم مناطق جنگی میشدند. همین هم باعث شده بود که رنگ و بوی این اردو کمی با بقیه فرق داشته باشد. هرچند از ابتدا شاهد بروز برخی ناهماهنگیها و کاستیها بودیم، اما نمیتوان چشم را بر واقعیات موجود بست و بکلی منکر زحمات مسولان برگزاری این اردو شد. شاید خود بنده هم زمانی دیگر، انتقادات خود را بیان کنم. اما آنچه باعث شد که مطلبم را اینگونه بنویسم، مطلبی بود که توسط یکی از عزیزان مدعی اسلام واقعی، تحت عنوان «اردوی مختلط دفتر توسعه وبلاگ دینی» نوشته شدهاست. اگر این حرفها را هر جایی به غیر از چنین وبلاگی میخواندم اینقدر ناراحت نمیشدم. اما خواندن آن از کسی که به نام دین و انقلاب و اسلام می نویسد و اینقدر راحت در نوشتهاش انواع و اقسام تهمت و افترا را به دیگران نسبت میدهد، مرا بر آن داشت که توضیحی بر ادعای ایشان بنویسم.
محدلی عزیز! من که نه شما را میشناسم و نه از حرفهای شما سر درمیآورم! شما مثل این که در مملکتی دیگر زندگی میکنید. در جامعه شما همه جا امنیت کامل برقرار است. در خیابانهای شما دختران و پسران از کنار هم رد نمیشوند. در پارکهای شما، هیچ دختر و پسری دست در دست هم نمیدهند. سینماهای شما دو طبقه هست، طبقه ای مختص خانمها و طبقهای مربوط به آقایان. دانشگاههای جامعه شما، طوری دانشجو میپذیرند که در هر رشتهای یا فقط دخترها قبول میشوند و یا تنها پسران. شما راه هرگونه سوءاستفادهای را بستهاید! البته آنطور که از نوشته شما متوجه شدهام، تنها مشکل جامعه شما، گفتگو و ارتباط نامحرمان در اینترنت است. واقعا مشکل خیلی بزرگی است. حتما باید برای آن تدبیری اندیشیده شود. معنی ندارد که دخترها و پسرها بنشینند و با همدیگر چت کنند. خدا نیاورد آن شبی را که یک پسر و دختر، تک و تنها در یک اتاق چت باشند! حتما مسالهای پیش میآید...
بگذریم. شما وقتی متوجه اعتراض تعدادی از دوستان شدید، توضیحی دادید که خیلی جالب بود، نوشتید که «من در پست پیش فقط نوشته های خود افراد حاضر در اردو را کپی کردم؛ نمی دانم چرا دوستان از نوشته های خودشان انقدر ناراحت شده اند!!» برادر عزیز، من که نمیدانم مشکل شما با این دوستان چیست؟ اما آیا واقعا شما تنها مطالب آنها را کپی کردهاید؟ اگر اینگونه بود پس چرا ابتدا در مقام قاضی نشستهاید و حکم را صادر کردهاید. براستی این جمله شما چه معنایی دارد؟ : «نوشته ای از وبلاگ «حامد احسان بخش» از اعضای اصلی دفتر توسعه وبلاگ دینی، که جدیدا اردوی مختلطی به جنوب برگزار کرده اند؛» شما که نه در اردو حضور داشتید و نه از فضای آن مطلع بودید، چگونه به خود اجازه میدهید که پا روی وجدان خفته خود بگذارید و آن سفر را «اردوی مختلط» بنامید. من نمیدانم، برادران و خواهرانی که عاشقانه، همه سختیها را تحمل کردند و به زیارت خاک پاک شلمچه و فکه رفتند، چه گناهی مرتکب شدهاند که باید جواب خشک مقدسی شما را بدهند؟ شمایی که خیلی راحت انگشت اتهام و توهین خود را به سمت همه نشانه میگیرید. یعنی واقعا تصور میکنید که این عده در شلمچه و فکه و طلاییه، اتاقهای چت راهاندازی کردند و مشغول خوشوبش و گفتگوی عاشقانه خود شدند؟ ما که آنجا بودیم، از این اتاقها ندیدیم. البته من یک اتاق آسمانی دیگر را یادم هست. بله، خیالبافی نمیکنم . شاید تصاویرش را دیده باشید که همین دوستانی که شما خیلی راحت به آنها برچسب میزنید، چه اتاق زیبایی را زیارت کردند. اتاقی آسمانی که در آن استخوانهای مطهر شهیدی تازه تفحص شده، قرار داشت. البته حضرتعالی حضور نداشتید تا شاهد نجوا و گریههای عاشقانه آنها باشید و از گفتگوهای عاشقانه آن اتاق لذت ببرید...
گفتم که اگر نوشتهتان را از کسی دیگر میخواندم، اصلا برایم اهمیتی نداشت چرا که از مخالفان انتظاری غیر از این نداریم، اما دلم برای خوانندگانی میسوزد که شاید با خواندن نوشتههای شما، دروغهای شما را باور کنند!!!