امروز، مطالب یکی از دوستان را مرور می کردم . مطلبی زده بود تحت عنوان « جشن تولد بن لادن» و به بهانه پنجاه سالگی بن لادن، زحمت کشیده بودند و بن لادنهای عزیز دیگری را از کشورهای دیگر معرفی کرده بودند! «بن لادن ( افغانستان ) 50 سال دارد ؛ مصباح یزدی ( ایران ) 72 سال دارد و ایمن الظواهری (پاکستان ) تقریبا هم سن و سال مدل ایرانی خویش است و ابو مصعب الزرقاوی (اردن) هم قبل از 40 سالگی در عراق کشته شد »
باید خدمت این عزیز، که از نعمت رؤیت سواحل زیبای مدیترانه نیز برخوردارند! عرض کنم:
میان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمان است
اشتباه میروی بزرگوار! مانند همه دوستانت که امروز در این مملکت شعار اصلاحات سر میدهند و یادشان رفته که روزگاری، گوشهای ما را با شعارهای توخالی خود پر کرده بودند! قبلا هم در وبلاگت نظر داده بودم که از اصلاحطلبان، بیزارم. البته خواهشاً فورا به من تهمت نزنید که از محافظهکارانم. نخیر. از اینها هم نیستم ولی هر که هستم از اصلاح طلبان خوشم نمیآید. به همان علتی که وقتی خاتمی شد رییس جمهور، مثل مور و ملخ، جمع شدید و از عبا و قبای آن سید آویزان شدید. تاریخ را به دو قسمت تقسیم کردید، پیش از دوم خرداد و پس از دوم خرداد! آنقدر اهل مدارا بودید که حتی به آبدارچیهای ادارات هم رحم نکردید! اگر تاریخ تولید بستههای چایشان، پیش از دوم خرداد بود از کار بر کنارشان میکردید. قطارتان چنان پرسرعت بود، که هیچکس جرات نداشت به ریلهای قطار نزدیک شود. کسی هم حق پیاده شدن نداشت! برای خود خاتمی هم این حق را قائل نبودید. تا آنکه شما اجازه پیاده شدن را به او دادید. همه جا، جار زدید که ما اهل گفتگو و تعاملیم، همه جا گفتید که ما خشونتگرایان را به زبالهدان تاریخ فرستادهایم. اما یادتان رفته بود که تئوری خشونت را سران دسته خودتان نوشته بودند. اکبر گنجی، را علم کردید و به آلمان فرستادید تا با ایرانیان مهاجر دست دوستی بدهد، اما آنها هنوز یادشان نرفته بود، که همین آقا قبلا چهکاره بودهاند و چه کارها که نکردهاند. آخرش هم به او گوشت آلوده دادند و مبتلا به جنون گاویاش کردند! دیگر از کدامیک از سرانتان بگویم. آهان، یادم آمد. شما شیخ و آخوند هم داشتید. بالاتر از اینها، مرجع تقلید هم. از منتظری پرسیده بودید:« که حضرت آقا، نظر شما درباره قتلهایی که به بهانه دفاع از انقلاب صورت می گیرد چیست؟» ایشان هم پاسخ داده بودند: «حرام است!» البته بنده خدا حق داشت. پیری هست و هزار درد بی درمان. چرا که یادشان رفته بود روزی داماد و برادر داماد عزیزشان به بهانه دفاع از اسلام و انقلاب چه خونها که نریخته بودند!! دیگر از کدام بزرگتان بگویم؟ شماها آنقدر شخصیت محبوب و عزیز دارید که برای بیان اسامی مبارکشان، مثنوی هفتاد من کاغذ میشود. مثلا آقای ابطحی، که خاطرات زیبایی از امارات و لبنان دارند!! آقای مهاجرانی عزیز و دوست داشتنی، که در دوران کودکی به اشتباه ظرف شیر خری را نوشیده بودند!! (اشتباه نشود. بنده اهل توهین و اهانت نیستم. این حرف را خود ایشان در یکی از روزنامهها نوشته بودند) آقای محمدرضا خاتمی، آقای بهزاد نبوی، آقای آرمین و صدها شخصیت مورد علاقه دیگر، که در دوره ششم مجلس، اعلام کردند که حاضر نیستند، حقوقهای میلیونی مجلس را بگیرند و شاهد فقر و فلاکت مردم ایران باشند! حتی به خاطر حمایت از حقوق مردم، دست از کار قانونگذاری کشیدند و در راهروهای مجلس تحصن کردند! یادش بخیر. خیلی دلم برای این بندهخداها میسوخت. چرا که هر کاری کردند این مردم ناسپاس را به راه چپ هدایت کنند، نشد. مردم، به آنها پشت کردند و چشمها را بر زحمات شبانهروزی این بندگان خدا بستند و به احمدینژاد دیکتاتور رای دادند!...
سخنم به درازا کشید، آقای وبلاگ نویس محترم، از حرفهایم ناراحت نشو، بنده نه لیاقت شاگردی امثال مصباح را دارم و نه در مقامی هستم که از ایشان حمایت کنم. مرداب سیاست آنقدر متعفن و بدبو هست که نباید به بهانه نقد افراد پای در آن گذاشت. خیلی بیرحمانه و ظالمانه است که مصباح را با آنها که گفتید مقایسه کنیم. حتما یادتان هست که همین آقای مصباح، در جریان مناظرهای که با آقای حجتی کرمانی ( به نمایندگی از گروههای دوم خرداد) داشتند و از تلویزیون خودمان هم پخش شد، چقدر زحمت کشیدند تا به آن بنده خدا یاد بدهند که باباجان اصلا مناظره یعنی چه؟ یادتان نرفته که آقای مصباح، روزی، استاد آقای حاج فرج دباغ( معروف به دکتر سروش) بودند. پس لطف کنید، آن عربهای بیسواد را قاطی قضیه نکنید و ایشان را هم با آنها مقایسه ننمایید!!
شماره آخر نیستان را هرگز فراموش نمیکنم، همان که در سرمقالهاش، سید مهدی شجاعی، توضیح داده بود، چرا شماره آخر؟!:« واقعیت این است که نیستان، تاوان استقلالش را میدهد. به عبارتی به ستوه آمدن مجله، نتیجه وابسته نبودن و نشدن به جناحهای موجود جامعه است...» براستی که همهی حرف، همان است که سید میگفت.
مملکت ما از آن دسته کشورهاست که هر باند و دستهای، برای خود حقی قائل است که با توافق به عمل آمده، هر چند سال یک جناح باید سکان کشتی فرهنگ و اقتصاد و سیاست را در دستان خود بگیرد، و چنان در این تقسیم ارث و میراث، با یکدیگر کنار آمدهاند که هر کسی به حق خود قانع میشود. در این آشفته بازار سیاست، یا باید زیر علم «راست» بر سینه بکوبی، یا اینکه با ضرباهنگ «چپ» حرکات موزون اسلامی را به نمایش بگذاری!! این وسط هر کسی که به اندازه سر سوزنی حرف برای گفتن داشته باشد، محکوم به نابودی میشود و اگر خیلی پوست کلفت باشد، متهم به دشمنی با نظام! خوشبختانه بازار برچسب و اتهام هم از آن دسته صنفهاست که پرطرفدار است و مشتری همیشگی دارد. ذهن مردم، آنقدرها ارزش دارد که ما با نوشته های مایوس کننده خود، آنها را مشوش نکنیم و اگر هم چنین کردیم، حق دارند که ما را متهم به تشویش اذهان عمومی بکنند. نیستان هم اینگونه متهم شد، به قول سید مهدی شجاعی: « آقای رازینی، واقعا باورش اینست که نیستان دارد عفت عمومی را جریحهدار میکند و براساس همین باور هم دست به شکایت میبرد و همّ خود را معطوف تعطیل کردن نیستان میکند.»...ادامه مطلب...
مدتهاست که دیگر سریالهای تکراری و کمدی نگاه نمیکنم. مدتهاست که دیگر خندهام نمیگیرد. حتما میپرسید کدام سریال؟ کدام تکرار؟ و کدام خنده؟ خواهم گفت.
یادش به خیر، مهدی نصیری مجلهای داشت به نام «صبح ». یه وقتی به سرش زد که حال وزیر وقت مخابرات «مهندس غرضی» را بگیرد. توی یک شماره مجله کلی مدرک و سند محرمانه از بریز و بپاش های وزارت چاپ کرد و کلی سر و صدا راه انداخت . از معاملات پشت پرده گرفته تا باجها و رشوههایی که به این و آن داده میشد. خلاصه، منتظر این بود که با این همه مدرک معتبر، یقه مجرم و متهم را بگیرند و ببرند پای میز محاکمه. اما از عجایب روزگار پای خودش کشیده شد به دادگاه آنهم به جرم تشویش اذهان عمومی و توهین و افترا و ... نصیری به دادگاه رفت و از خودش دفاع کرد و در دادگاه هم مدارک معتبر دیگری را نشان داد. اما شگفتی پشت شگفتی، پس از پایان ماجرا، هر دو نفر «شاکی و متهم» از تمامی اتهامات تبرئه شدند! کارد به نصیری میزدی ، خونش در نمیآمد. یه تیتر جالب زده بود توی مجلهاش به این مضمون : «بابا یا من را اعدام کنید یا وزیر را. آخر چطور ممکن است که هم من تبرئه بشوم و هم کسی که از من شکایت کرده است . بالاخره یکی دروغ گفته»...
همان سالها بود ، آقای یزدی رییس وقت قوه قضاییه، در خطبههای نماز جمعه تهران شگفتی دیگری آفرید . ایشان درباره وضعیت زندگی یکی از مسوولان کشور اینچنین فرمودند : « ما وضعیت زندگی ایشان را بررسی کردیم دیدیم که ایشان هنوز هم روی یک قالی کهنه زندگی میکنند و همسرشان با یک ماشین خیاطی دستی کار میکنند» همان زمان صدای خیلی ها درآمد و خیلیها هم خندهشان گرفت ...
یکی دو سال بعد و همزمان با پیروزی آقای خاتمی در انتخابات، شهردار قدرتمند پایتخت، آقای غلامحسین کرباسچی، به جرم اختلاس و ... دستگیر شد . خیلیها گفتند که دادگاه یک دادگاه سیاسی است و برای ضربه زدن به وجهه خاتمی ، اما عدالت شوخی بردار نبود . بالاخره یکی باید قربانی میشد و چه کسی بهتر از کرباسچی که سالیان زیادی شهردار تهران بود و با هیچ تندبادی هم جابجا نمیشد . نمایش دادگاه او کمکم به سریالی هفتگی تبدیل شد. یه چیزی توی مایههای «برره و باغ مظفر». بار طنزش هم زیاد بود. خصوصا آنجایی که کرباسچی، اسم بعضی ها را به زبان آورد... خلاصه او هم مدتی به زندان افتاد. اما چندی بعد روزنامه ها نوشتند در مراسم ازدواج فرزند کرباسچی ، خیلیها آمده بودند ، حتی رییس دادگاه و همه کسانی که برای زندانی شدن او دعا میکردند. همه مشغول دست افشانی و خنده و شوخی و « بادا بادا مبارک بادا » بودند. البته قبول دارم که مسائل کاری را نباید با موضوعات خانوادگی قاطی کرد ...
همین سالهای اخیر ...
شهرام جزایری در ادامه ساخت سریالهای کمدی ایرانی به تلویزیون آمد . این دفعه بار کمدیاش خیلی زیاد بود . یک جوان زرنگ و باهوش ایرانی سر هرچی پیرمرد باتجربه و کهنه کار را شیره مالید و همه را یک جا خرید . هر جا ، هرچی دفتر و دستک و مجمع و جامعه وجود داشت ، از جیب این آقا شهرام بهرهای داشت . بعد که گندش درآمد ، همه جا زدند و این جوان خوشفکر به دام افتاد . ( بشکند این دست که نمک ندارد) بقیه شروع کردند به دفاع از خود که نه ، ما نبودیم یکی دیگه بود . بعد دیدند که ای دل غافل همه بودند . تازه باز از شگفتی های روزگار ، اینکه در ایام انتخابات ریاست جمهوری از آقای کروبی پرسیدند: آیا شما هم از شهرام جزایری پول گرفتهاید ؟ ایشان هم در جواب فرمودند : « اولا همه گرفتند . من که تنها نبودم . ثانیا شما بروید تحقیق کنید ، من از همه کمتر گرفتهام!!»
حالا خدا وکیلی ، اگر چرخ روزگار طور دیگری میچرخید و کروبی رییس جمهور می شد ، این عدالت بود که سر شهرام جزایری برود بالای دار. مگر نمینویسند و نمیگویند که رشوه دهنده و رشوه گیرنده هر دو به یک اندازه مجرم و گنهکارند؟ حالا چطور شد آنهایی که گرفتند و خوردند ( یه لیوان آب هم روش ) بیگناه شناخته شدند و سر این آدم بیگناه میبایستی می رفت بالای دار. اگر اینطور می شد من به این عدالت شک میکردم . حالا هم که شهرام عزیز ، خوشبختانه صحیح و سالم تشریف دارند و دورادور به این نامردیها نگاه میکنند ، از صمیم قلب خوشحالم و فریاد میزنم : زنده باد شهرام ، زنده باد شهرام ، زنده باد شهرام ...
غریب ماندهای میدانم. غریب ماندهای و تنها.
هیچکس احوالت را نمیپرسد. صدایت نمیکند . بغضت را با تنهایی خودت قسمت میکنی. میدانم.
شانهات را چه سخت تکان میدهی . پایت را چه دشوار ، گامت را چه سنگین .
تو غریب ماندهای ، اما حقت این نبود . تو بیشتر از اینها به گردن گل حق داشتی. بلبل را نمیدانم چه شد، که تو را تنها گذاشت و دیگر برایت نغمه نخواند .
غریب ماندهای میدانم. اما غربت، تمام درد تو نبود. تو چیزی میخواستی که هیچ کس قادر به انجام آن نبود. این غربت را این چنین تفسیر کن، که دیگران لایق همدردی با تو نبودند. تو به زبانی صحبت میکردی که هیچ مترجمی قادر به ترجمه آن نبود. تو به لهجه ای گریه میکردی، که همه خندهشان میگرفت . تو وقتی نفس میکشیدی، ما را شرمنده خود میکردی. تو سکوت شب را می شکستی، وقتی هق هق گریهات را خاموش میکردی.
غریب مانده ای می دانم ...
یادت می آید روزی را که در سرای بیکسی من پرسه زدی؟ آن روز وقتی تو را دیدم، دلم شکست. میدانستم که دردهایت بزرگتر از آنست که از دست من کاری بر آید. دست خودم نبود. مگر میشود ساقه شکسته گلی را بر روی زمین دید و خم نشد ؟ مگر می شود پرنده شکسته بالی را دید و فقط نظاره کرد؟ کارم اما تنها این بود که منتظرت باشم تا بار دیگر از این کوچه گذر کنی. می آمدی اما هر بار سنگینی احساست را احساس میکردم. چند روزی گذشت، تو باز غریب بودی، اما این بار غربت تو در من هم اثر کرده بود. ظرفیتم آن مقدار نبود که بتوانم سنگینی آن را تحمل کنم. اما شکر، همین که تو می آمدی همه چیز تمام میشد. باور کن. دیگر به این غریبی عادت کرده ام . به این بیکسی. تنهایی .
اما چند روزی هست که دیگر به این کوچه نمی آیی ، سراغ ما را نمی گیری . نمی دانم چرا ؟ شاید دوست داری همچنان غریب بمانی. پیغام داده ای که قصد رفتن داری. خوب برو . دیگر هم برنگرد. اما بدان که با رفتن تو هیچ چیز حل نمیشود . لااقل غربت ما بیشتر می شود. اگر دوست داری، برو .
حتما برای شما هم پیش آمده است که در اتوبوس و یا تاکسی نشسته باشید و پیرمردی ناگهان لب به سخن بگشاید و آهی بکشد و یاد اعلی حضرت همایونی و روزگار جوانی اش بیافتد . مخصوصا اگر شانس با شما همراه نباشد و ماشین در خیابانهای شلوغ تهران و در یک ترافیک طاقت فرسا گیر کند . خلاصه سخنران مجلس شروع می کند به صحبت کردن از خوبیهای آن دوران و راحتی و آسایش مردم و شکم سیری و این قبیل حرفها و تو به عنوان یک جوان هیچ خاطره تلخ و شیرینی از آن دوران نداری ، چرا که اصلا آن زمان را با چشم خود ندیده ای و اطلاعات تو فقط در حد یک سری فیلم و آهنگ است که هر ساله با شروع ایام دهه فجر از صدا و سیما پخش می شود . با شنیدن این سخنان ، شاید با خودت فکر کنی ، نکند این حرفها واقعا راست باشد . بابا این پیرمرد که دروغ نمی گوید . با چشم خودش همه ماجراها را دیده است ...
چند شب پیش بود که صدا و سیما به همت آقای حسنی ، دست به کاری عجیب زد و آن هم پخش گوشه ای از دادگاه خسرو گلسرخی ، از شبکه سه سیما بود . هر چند این دفاعیه به طور گزینشی انتخاب شده بود ، اما باز هم باید به مسولان صدا و سیما تبریک گفت .مخصوصا آنجایی که آقای صفار هرندی وزیر محترم ارشاد ، پس از پخش این فیلم جمله زیبایی گفتند و آنهم بیان سخن زیبای امام حسین که فرمودند : « اگر دین ندارید لا اقل آزاده باشید » قبلا شنیده بودم که آن زمان همزمان با پخش مستقیم دادگاه گلسرخی از تلویزیون ملی ایران ، موجی گسترده در میان مردم ایجاد شده بود . دفاع جانانه اش از مردم ایران و آرمانهای مبارزاتی اش و همچنین نام بردن از امام علی و امام حسین ، علی رغم تمایلات مارکسیستی اش، نامش را بر روی زبانها آورده بود و همه اینها در شرایطی بود که در میان جو خفقان حاکم بر کشور ، بسیاری از مبارزان و زندانیان ، حتی همفکران خود گلسرخی هم اظهار ندامت کرده بودند و از اعدام رهایی یافتند . اما گلسرخی و دوست همرزمش « دانشیان » ( شاعر سرود معروف هوا دلپذیر شد ) پس از شنیدن حکم دادگاه مبنی بر اعدام آنها ، لبخند زدند و همدیگر را در آغوش گرفتند . حتی حاضر نشدند تقاضای ساواک را برای عفو آنها از شاه بپذیرند . قصد من در اینجا این نیست که بنشینم و روضه ای برای او که یک مارکسیست بود بنویسم . هدفم از بیان این روایت این است که تاریخ مبارزات ملت ایران ، مخصوصا در این صد سال اخیر ، پر است از فداکاری و جانبازی جوانان و مردم غیور این سرزمین . اگر چه در دوره ای ، به علل گوناگون و البته روشن ، عده ای نوع مبارزه خود را از سایرین جدا کردند و با پناه بردن به مکاتب بیگانه ( مانند کمونیسم ) راه دیگری را برگزیدند ، اما نمی توان آنها را از صحنه سیاسی آن دوران ایران حذف کرد و نا دیده گرفت . همچنین بسیاری دیگر از گروهها و احزاب و دسته ها . چه بخواهیم و چه نخواهیم ، تاریخ نام این افراد را ثبت کرده است . جدای از اینکه ممکن است ما هیچکدام آنها را قبول نداشته باشیم . جدای از اینکه فکر و اندیشه آنها با اندیشه های دینی و مذهبی ما تفاوت داشته باشد. در برخورد با آنها باید شرایط مکانی و زمانی آن زمان را نیز مد نظر داشت . به ویژه در نظر گرفتن این موضوع که اساسا در کشوری مانند ایران ، که مردم پیوند عمیق و ریشه ای با دین و مذهب و سنت دارند ، شاید گرایش به سمت مکاتب دیگر صرفا برای پر کردن خلا های روحی و روانی و اندیشه های مبارزاتی بوده است. مقصودم از این حرف این نیست که از اینها قهرمان بسازیم و برایشان یادواره و سالروز و... برگزار کنیم اما اگر واقعیتها را آنچنان که بود برای جوانان و مردم خود تعریف می کردیم و داستان مبارزات آن دوران را به روایت اسناد درست و معتبر بازگو می کردیم ، شاید دیگر کسی در تاکسی و اتوبوس ، جرات نمی کرد که بگوید ، چون مردم در زمان شاه شکمشان سیر بود ، راه افتادند توی خیابانها و شعار مرگ بر شاه سر دادند . اگر به خاطر سلایق سیاسی ، نام بسیاری از مبارزان انقلابی را حذف نمی کردیم ، یاد و خاطره هر کدام از آنها شاید خیلی ها را به تفکر وا میداشت . اشتباه نکنید . منظورم مجاهدین خلق و چریکهای فدایی و توده و اینها نیست . منظورم همان شهیدان و اندیشمندان مسلمان خودمان است . ماجراهایی که بر سر دکتر شریعتی آمد و بسیاری دیگر از بزرگان . در کتابی از قول همسر دکتر شریعتی خواندم که در جلسه ای که با حضور بعضی از روحانیون و دانشگاهیان مطرح اوائل انقلاب برگزار شده بود ، عده ای خواستار حذف قسمتهایی از نوشته ها و سخنرانی های دکتر شده بودند ، اما با مخالفت شهید مظلوم بهشتی روبرو شدند . شهید بهشتی در جواب آنها گفتند : « ما حق نداریم سخنرانی ایشان را سانسور کنیم چرا که ممکن است ایشان حرفی زده باشند و آن حرف هم درست باشد و ما اشتباه کنیم » . حتما شنیده اید که همان اوائل انقلاب شهید بهشتی به صورت خیلی آزاد با سران حزب توده در مقابل دوربینهای تلویزیون مناظره می کرد و با برهان قاطع خود ، آنها را به سکوت وامیداشت . راستی از شما می پرسم ، آیا می دانید که همان زمان به این شهید عزیز ( بهشتی ) چه القاب و تهمتهای ناجوانمردانه ای نسبت می دادند ؟ آنهم نه از طرف مخالفان و دشمنان ، بلکه از همین دوستان و آشنایان ...
ختم کلام ، تاریخ را باید آنچنان که بود و واقعیت داشت بازگو کرد ، نه آنچنانکه ما می خواهیم و خوشمان می آید .
برای دانلود بخشی از دادگاه و دفاعیه خسرو گلسرخی به آدرس زیر مراجعه کنید :
http://noqte.com/download.php?type=blogattachment&code=244
بخشی از رمان آفتاب در حجاب نوشته سید مهدی شجاعی
عجب سکوتی بر عرصه کربلا سایه افکنده است ! چه طوفان دیگری در راه است که آرامشی اینچنین را به مقدمه می طلبد ؟ سکون میان دو زلزله ! آرامش میان دو طوفان !
یک سو جنازه است و خاکهای خون آلود و سوی دیگر تا چشم کار می کند اسب و سوار سپر و خود و زره و شمشیر . و اینهمه برای یک تن ، امام که هنوز چشم به هدایتشان دارد .
قامت بلندش را می بینی که پشت به خیمه ها و رو به دشمن ایستاده است ، دو دستش را بر قبضه شمشیر تکیه زده و شمشیر را عمود قامت خمیده اش کرده است و با آخرین رمقهایش مهربانانه فریاد می زند :
هل من ذاب یذب عن حرم رسول الله ...
آیا کسی هست که از حریم رسول خدا دفاع کند ؟ آیا هیچ خدا پرستی هست که به خاطر او فریاد مرا بشنود و به امید رحمتش به یاری ما برخیزد ؟ آیا کسی هست ...
و تو گوشهایت را تیز می کنی و نگاهت را از سر این سپاه عظیم عبور می دهی و ... می بینی که هیچ کس نیست ، سکوت محض است و وادی مردگان ...
خودت را مهیا کن زینب که حادثه دارد به اوج خودش نزدیک می شود . اکنون هنگامه وداع فرا رسیده است .
اینگونه قدم برداشتن حسین و اینسان پیش آمدن او ، خبر از فراقی عظیم می دهد .
خودت را مهیا کن زینب که لحظه وداع فرا می رسد .
همه تحملها که تاکنون کرده ای ، تمرین بوده است ، همه مقاومتها ، مقدمه بوده است و همه تابها و توانها ، تدارک این لحظه عظیم امتحان !
نه آنچه که از صبح تاکنون بر تو گذشته است ، بل آنچه از ابتدای عمر تاکنون سپری کرده ای ، همه برای همین لحظه بوده است ...
با حسی آمیخته از بیم و امید ، چشمهایت را باز می کنی و حسین را می بینی که سرت را به روی زانو گرفته است و با اشکهایش گونه های تو را طراوت می بخشد . یک لحظه آرزو می کنی که کاش زمان متوقف بشود و این حضور به اندازه عمر همه کائنات ، دوام بیاورد . حاضر نیستی هیچ بهشتی را با زانوی حسین ، عوض کنی و حتی هیچ کوثری را جای سرچشمه چشم حسین بگیری .
حسین هم این را خوب می داند و چه بسا از تو به این آغوش ، مشتاق تر است یا محتاج تر!
این شاید تقدیر شیرین خداست برای تو که وداعت را با حسین در این خلوت قرار دهد و همه چشمها را از این وداع آتشناک ، بپوشاند . هیچ کس تا ابد جز خود خدا نمی داند که میان تو و حسین در این لحظات چه می گذرد . حتی فرشتگان از بیم آتش گرفتن بالهای خویش در هرم این وداع به شما نزدیک نمی شوند .
هیچ کس نمی تواند بفهمد که دست حسین با قلب تو چه کرد ؟
هیچ کس نمی تواند که نگاه حسین در جان تو چه کرد ؟
هیچ کس نمی تواند بفهمد که لبهای حسین بر پیشانی تو چگونه تقدیر را رقم می زند . فقط آنچه دیگران ممکن است ببینند یا بفهمند این است که زینبی دیگر از خیمه بیرون می آید .
زینبی که دیگر زینب نیست . تماماً حسین شده است ... و مگر پیش از این ، غیر از این بوده است ؟!
حکایت غریبی است حکایت این لحظات که فهم از دریافتن آن عاجز است چه رسد به گفتن و پرداختن آن .
اگر از خود بچه ها که بی تاب ، درگیر این کشمکش اند بپرسی نمی دانند که چه می خواهند و چه باید بکنند .
یکی مات ایستاده و به چشمهای حسین خیره مانده است . انگار می خواهد بیشترین ذخیره را از نگاه حسین داشته باشد . یکی مدام دور حسین چرخ می زند و سر تا پای او را دوره می کند . یکی پیش روی حسین زانو زده است ، دستها را دور پای او حلقه کرده است و سر بر زانوانش نهاده است .یکی دست حسین را بوسه گاه لبهای خود کرده است . آنرا بر چشمهای اشکبار خود می مالد و مدام بر آن بوسه می زند ...
چه سخت است برای حسین ، گفتن این کلام به تو که : باز کن این حلقه های عاطفه را از دست و بال من !
با کدام دست و دلی می خواهی این حلقه ها را جدا کنی ؟ این حلقه ها که اکنون بر دست و پای حسین بسته است ، از اعماق قلب تو گذشته است . چگونه می توان این حلقه ها را گشود ؟
کاری باید کرد زینب !
اگر دیر بجنبی ، دشمن سر می رسد و همینجا پیش چشم بچه ها کار را تمام می کند . کاری باید کرد زینب ! حسین کسی نیست که بتواند اندوه هیچ دلی را تاب بیاورد ، که بتواند هیچ کسی را از آغوش خود بتاراند که بتواند هیچ چشمی را گریان ببیند ...
این صف اولیاست ، تمامی اولیا الله و این خود محمد است . این پیامبر خاتم است که در میانه معرکه ایستاده است ، محاسنش را در دست گرفته است و اشک مثل باران بهاری بر روی گونه هایش فرو می ریزد .
- یا جداه ! یا رسول الله ! یا محمداه ! این حسین توست که ...
نگاه کن زینب که خدا به تسلای تو آمده است .
- خدا ببین که با فرزند پیامبرت چه می کنند ! ببین که بر سر عزیز تو چه می آورند ؟ ببین که نور چشم علی را ...
نه . نه ، شکوه نکن زینب ! با خدا شکوه نکن ! از خدا گلایه نکن . فقط سرت را بر روی شانه های آرام بخش خدا بگذار و های های گریه کن .
خودت را فقط به خدا بسپار و از او کمک بخواه . خودت را در آغوش گرم خدا گم کن و از خدا سیراب شو ، اشباع شو ، سرریز شو . آنچنان که بتوانی دست زیر پیکر پاره پاره حسین بگیری و او را از زمین بلند کنی و به خدا بگویی : « خدا ! این قربانی را از آل محمد قبول کن ! »
« به نام خدا ، به نام خون . به نام آیینه و خورشید . به نام لالایی و لبخند .»
به نام بابا آب داد . بابا نان داد . به نام او در باران آمد »
به نام تمام آن روزهایی که خاطراتش هنوز هم برای من زنده است .
به نام روزهایی که پدربزرگ نمازش را می خواند ، سماور را روشن می کرد و تازه مادربزرگ ، بیدار می شد .
به نام روزهایی که پدربزرگ رادیو را روشن می کرد و « شیر خدا » شروع می کرد به یا علی گفتن .
به نام دوران کودکی ، خانه پدربزرگ و مادربزرگ ، بهترین نقطه دنیایمان بود .
به نام « بابا نون داد ، دیگه شعار ما نیست » .
به نام « بابا جون داد ، بابا خون داد »
به نام اشک ، که یار و همدم مادران بود . به نام آه که مونس خواهران بود . به نام دلتنگی که نگران همسران چشم به راه بود.
به نام نو عروسانی که حسرت «ماه عسل »برای همیشه بر دلشان ماند .
به نام زنانی که گریه نوزادشان ، دلشان را خون می کرد.
به نام عمو ، آنروز که فهمیدم شهید کیست و شهادت چیست .
به نام شیون های مادربزرگ که فریادش دل تاریخ را خون کرد .
به نام پدربزرگ ، که سینه اش تنگ شده بود و سرانجام غرور مردانه اش را شکست و دور از چشم دیگران ، به گریه افتاد .
به نام عمه ، مشغول برداشت چای بود که خبر شهادت شوهرش را به او دادند .
به نام پسر عمه ، که وقتی به دنیا آمد ، شش ماه از شهادت پدرش می گذشت .
به نام او ، که حتی یک بار هم ، آغوش پدر را تجربه نکرد...
به نام مادربزرگ ، که هم خود گریه می کرد و هم دخترش را آرام می کرد .
به نام پدر بزرگ ، که داغ پسر و داماد کمرش را شکست .
به نام آن روزهایی که نوه به پدربزرگ می گفت « بابا » ...
به نام آن شبهایی که لالایی مان ، نغمه های دلگیر مادربزرگمان بود .
به نام درد ، خون ، رنج ، غصه ...
به نام قصه ای که نوشتم ، و این دردناک ترین و البته بهترین قصه ای بود که با چشم خود دیدم ...
می گویند صدام اعدام شده است . همان کسی که ، روزهای جنگ هروقت تلویزیون قیافه نحسش را نشان می داد ، صدای نفرین مادربزرگم بلند می شد .
همانی که مادران ، پدران ، همسران ، فرزندان ، خواهران و برادران بسیاری را برای همیشه ، در غم و اندوه عزیزان خود فرو برد .
نمی دانم ، در کدام دادگاه ، در کدام محکمه ، در پیشگاه کدام قاضی فریاد بزنم .
نمی دانم ، به کدام زبان ، لهجه و به کدام خط ، این دردها را بگویم و بنویسم .
چگونه معنی کنم ، اشکهایی را که روزی با گوشه چادری پاک می شد .
چگونه تفسیر کنم ، لبخندهای بی جانی را که تنها برای تسکین درد دیگران بر لبها می نشست .
می گویند صدام اعدام شده است . لیبی و عربستان ، عزای عمومی اعلام کرده اند . ما هم خوشحال نیستیم . ما هم از اعدام صدام ناراحتیم . ما ناراحتیم از اینکه در زمانه ای زیسته ایم که موجودی چون صدام ، بهترین جوانان این مرز و بوم را از ما گرفت
به قول احمد عزیزی :
« من این نامه را برای روزهای آینده بشریت می نویسم . من این نامه را برای همه گله های بشری ، همه چراگاههای انسانی ، من این نامه را برای همه آدرسهای جهان می نویسم .»
تصویر فوق مربوط است به عموی شهیدم ، مصطفی حسینی ، که در سال 61 ، در سن 18 سالگی ، در شلمچه به شهادت رسید .
"صدام حسین" دیکتاتوری که 47 سال با تبصره زیست | ||
خبرگزاری مهر - گروه بین الملل : دیکتاتوری که 47 سال پیش برای اولین بار حکم اعدامش صادر شد و دستانش به خون صدها هزار انسان بیگناه در عراق، ایران و نیز کویت آغشته و آلوده بود؛ بامداد امروز در حالی به دار مجازات آویخته شد که پرونده های قطوری از جنایات جنگی وی هرگز باز نشد. | ||
به گزارش خبرگزاری مهر به نقل از خبرگزاری فرانسه، برخی از نکات مهم مربوط به تاریخ زندگی دیکتاتور خونخوار سابق عراق که امروز به دار آویخته شد، به شرح ذیل است : تولد : صدام 28 آوریل 1937 میلادی در منطقه العوجه در 175 کیلومتری شمال بغداد در یک خانواده تهیدست سنی مذهب به دنیا آمد. پیوستن به حزب بعث سوسیالیست : صدام در سال 1957 میلادی به حزب بعث عربی سوسیالیست پیوست.
دستگیری دیکتاتور: 13 دسامبر 2003 نظامیان آمریکایی موفق شدند صدام را که در یک حفره زیر زمینی در تکریت زادگاهش در شمال بغداد پنهان شده بود؛ دستگیر کنند. دستگیری صدام در وضعیتی خفت بار اعلام اسیر جنگی بودن صدام: 9 ژانویه 2004 ، آمریکا رسما اعلام کرد که وضعیت اسرای جنگی بر صدام اعمال می شود و صدام یک اسیر جنگی است. اولین حضور صدام در دادگاه: اول ژوئیه 2004 صدام در برابر قاضی دادگاه عالی عراق حاضر شد و قاضی مربوطه هفت اتهام ارتکاب جنایات جنگی از جمله بمباران حلبچه، سرکوب شیعیان و قتل اعضای قبیله بارزانی را علیه وی اعلام کرد.
تفهیم اتهام کشتار 143 شیعه در دجیل به صدام: 17 ژوئیه 2005، با پایان تحقیقات درباره صدام، وی به ارتکاب قتل 143 شیعه در منطقه دجیل در سال 1982 متهم شد. صدام قاضی را تهدید به مرگ می کند اعلام محاکمه صدام در پرونده انفال:4 آوریل 2006، اعلام شد که صدام و همدستانش به سبب دست داشتن در کشتار کردها موسوم به انفال ( در سالهای 1987 و 1988) محاکمه خواهند شد. پایان دیکتاتور - 30 دسامبر( امروزشنبه ) دیکتاتور جنایتکار عراق در منطقه الخضرا بغداد به دار مجازات آویخته شد. | ||
| ||
دیشب سریال « زیر تیغ » را می دیدم . شاید بعد از مدتها ، این اولین باری است که دوست دارم هر هفته این سریال را دنبال کنم . چون تا حالا خودم را به دیدن سریالهای ایرانی عادت نداده ام . اما اینبار قضیه کمی فرق دارد .
چند سال پیش هم ، شبهایی که « خاک سرخ » پخش می شد ، یک چنین حالی داشتم . تنها نام ابراهیم حاتمی کیا و پرویز پرستویی کافی بود که علاقمندان زیادی را پای تلویزیون بنشاند. اما مسئله تنها نام آنها نبود . خاک سرخ چیز های دیگری هم داشت . اول اینکه ، احساس می کردی این قصه واقعیت دارد . اصلا همه چیز واقعیت داشت و اغراقی هم در کار نبود ...
در « زیر تیغ » هم پرویز پرستویی ، یک بار دیگر تو را وسوسه می کند که دوشنبه ها سراغ تلویزیون بروی . اما جدای از علاقه به پرستویی ، این سریال یک حال و هوای دیگری هم دارد و آنهم به تصویر کشاندن واقعیات زندگی مردم عادی جامعه ماست . اینبار نه از خانه ها و کاخ های مجلل خبری هست ، نه از عروس و دامادی که شب عروسیشان کلید ویلایشان را برمی دارند و با بنزشان راهی شمال می شوند . اینبار دیگر عروسی از هند نداریم تا برایمان ترانه های هندی بخواند . دیگر از چشم برزخی ها خبری نیست . دیگر به فرشته ها و شیاطین گیر نداده ایم . اینبار می بینیم که زن و مرد سریال مثل خود ما روی زمین سفره شان را پهن می کنند . داماد قصه ما یک پیکان مدل پایین دارد نه یک ماکسیما .
آدمهای این قصه اهل دردند . اهل عشقند . اما درد و عشقی از جنس دردها و عشق خودمان . اصلا همه چیز این مجموعه درد را فریاد می زند . از اشکهای پرستویی گرفته تا موسیقی دلنشین حسین علیزاده . این موسیقی را می توان در بیشتر لحظات سریال شنید . کنار سفره غذا ، هنگام تکیه زدن به دیوار ، در حیاط ، کوچه و خیابان . گویی این غم تمام لحظه های زندگی ما را فرا گرفته است.
اما حکایت عشق هم در این سریال ، از نوعی دیگر است . عشق با درد آمیخته است نه با شهوت . به قول پرستویی ، عشق را به هزاران درد جستجو می کنم . نا مهربانی ها ، غیظ ها و کینه ها را هم در مدار عشق دوست دارم .
![](http://www.ziretigh.com/pages/photos/Wallpaper/page3/01.jpg)
لینک سریال زیر تیغ را در قسمت پیوندهای روزانه وبلاگ قرار داده ام . آنرا از دست ندهید .
مطلب زیر را از هفته نامه « همشهری جوان » گرفتم . با خواندن آن یاد شبهایی افتادم که یه هفته منتظر می ماندیم تا ببینیم بالاخره سرنوشت علی و آتقی چه می شود :
محمود دینی متولد آبان 1342 در شهر بیجار است . از 17 سالگی با فیلم تیغ و ابریشم کیمیایی ، وارد سینما شد . دینی از سال 78 دیگر جلوی دوربین نرفته و در چند سال اخیر مصاحبه ای هم انجام نداده است. او اکنون درگیر شرکت تعاونی و ماجرای وام و خانه و خودرو برای هنرمندان است . ضمن اینکه فعالیتهای دیگری مانند ایجاد یک شبکه ماهواره ای را هم دنبال می کند . بازیابی خاطرات سریال « آینه عبرت » که در دوران خود بسیار مشهور شد ، انگیزه ای بود که برویم سراغش.
ما آینه عبرت بودیم
سال های جنگ ، در جبهه فیلمبردار بودم . مثلا زمانی که فاو را گرفتیم ، اولین دوربینی را که به جزیره رسید ، در دست داشتم . یا موقعی که هواپیمای شهید محلاتی سقوط کرد باز هم من زودتر از بقیه به محل حادثه رسیدم.
بعد از جنگ که در روابط عمومی ستاد مبارزه با مواد مخدر نخست وزیری کار می کردم ، طرحی را ارائه دادیم با نام آینه عبرت که در دو نوع نمایشی و مستند ساخته می شد. دقیقا از سال 67 پخش و ساخت آینه عبرت شروع شد و غیر از چند قسمت که علی نقی لو کارگردانی آن را به عهده داشت ، بقیه کار به کارگردانی محسن شاه محمدی ساخته شد . از سال 67 تا 72 ، 50 عنوان کلی از مجموعه آینه عبرت ساخته شد که مشهورترین عنوان آن « برگ ریزان » شامل 20 قسمت تلویزیونی بود و همان آینه عبرت مشهور با حضور علی و آتقی است .لوکیشن ما پامنار ، کوچه آب منگل ، درخونگاه ، حسینیه نجفی ها و بقیه محله های مشابه بود . ادامه مطلب...