سلام آقای برادر، آقای حاج آقا!
سلام آقای کت و شلوار، آقای کراوات!
سلام آقای یقه سفید، آقای گردن کلفت!
سلام مفت خور عزیز! عالی جناب محترم!
سلام کفتارهای گرسنه، کرکسهای بیت المال!
سلام زمین خواران آسمانی، ویلانشینان ژیلایی!
سلام، شکمهایتان انباشته از مال من، جیبهایتان پر از پولهای او!
سلام ، کاخهایتان نشان عدالت، برجهایتان گواه دیانت!
سلام جمعهها در صف نماز، شنبه پای بافور و ساز!
سلام تشنگان هاوایی، شیفتگان سواحل بیروت!
سلام آقای جلسه، آقای مشکلات! آقای میزگرد، آقای مترمربع!
سلام آقا زادههای خانمی! خانمهای آقا!
سلام مردهای نامرد، دزدان شریف!
......
سلام ، سلام ، سلام...
و قسم به نام سلام...
که روزی شمشیر ابوذر، گردن هایتان را خواهد زد!
درست یادم نیست نام کتاب چه بود اما در یکی از آثار علامه حسن زاده آملی نقل شده است که: بلاهایی که این پدر و پسر (رضا شاه و محمد رضا پهلوی) بر فرهنگ این مملکت آوردند مغولها با آن همه فجایع به بار نیاوردند! جمله عجیبی است. شاید با کمی تامل به عمق معنای این گفتار پی ببریم... سالها پیش رضا خان که گمان میکرد با تشابه ظاهر به غربیان میتوان به پیشرفتهای آنان نیز دست یافت با قلدری تمام و با تکیه بر زور و اجبار، چادر و کلا حجاب را از سر زنان ایرانی برداشت و این بلای درمان ناپذیر را برای همیشه در این مرز و بوم به یادگار گذاشت. زنان ایرانی به دروازههای تمدن راه پیدا کردند اما سهمشان از آن تنها مانکنها و مدلهای غربی بود و هنرپیشهها و خوانندگان آن دیار. علم و صنعت و تکنولوژی و پیشرفت چون نیازمند شرایطی بود که ما از آن بی نصیب بودیم، هرگز به سرزمین ما راه پیدا نکرد، اما در عوض به برکت سینما و تصویر و آنچه که نامش را هنر نهادند، سر و روی و قیافه ما شبیه همان آدمها شد و عجیب تر آنکه در این مسابقه، زنان ایرانی از مردان پیشی گرفتند و از خود غربیها هم غربیتر شدند! (پاورقی1) البته شاید استفاده از اصطلاح زنان ایرانی در اینجا خیلی درست نباشد چرا که در همان دوران، اکثریت طبقه مذهبی و سنتی کشور همچنان به آداب و رسوم و سنن ایرانی و اسلامی خود مقید ماندند. اما سیاست حاکم بر نظام ایران، چیز دیگری بود، معرفی دختران نمونه و شایسته و زیبارویان روز و ماه و سال!...
به هر حال همانطوریکه اشاره کردم این میراث شوم خاندان پهلوی، همچنان درد امروز جامعه ماست. متخصصان امر چنان آشفته و پریشانند که تاکنون نسخهای برای درمان آن پیدا نکردهاند! به همین علت، برای حل این معضل، به راهکارهای منفعلانه و زودگذر و فصلی روی آوردهاند. ( طرح سرما و گرما و ...!) گروهی معتقدند که چون رضا شاه حجاب را با توسل به زور و اجبار از سر زنان کشور ما برداشت، پس بهترین شیوه همان شیوه رضا خانی است یعنی برگرداندن حجاب حتی با مدد گرفتن از قوه قهریه و اجبار! گروهی هم معتقد به استفاده از کلمات زیبا و دلنشین هستند. البته عدهای هم وجود دارند که منتظرند تا داد و فریادی به گوش برسد. درست همان زمان سر و کله اینان نیز پیدا میشود، میزگردی تشکیل میدهند و تنها راه نجات از بحران را، کار فرهنگی میدانند. حال، این کار فرهنگی و ریشه ای و اصولی آقایان کی و کجا قرار است اجرا شود و جواب بدهد، معلوم نیست. اصلا در این میان چه کسی راست میگوید، آنهم مشخص نیست!
پاورقی1:
دکتر شریعتی در کتاب فاطمه، فاطمه است ضمن اشاره به موضوع تقلید زنان ایرانی از ظواهر غرب و انتقاد از سیاستهای فرهنگی کشور در آن دوران به خاطره ای دردناک اشاره می کند: «در الیانس فرانسه در پاریس درس زبان میخواندم، همکلاسی داشتم از اسپانیا، جوانکی خوش تیپ، خوش خنده و «مجلسی» جان می داد برای محافل مخلوط ادبی بزرگان! هنوز اول ورودمان بود و به زحمت حرف میزدیم. گفت : از کجایی؟ گفتم ( ایران) گفت : چه سعادتی! تهران. خوش به حال مردهای ایرانی! در اروپا ما باید با یک دختر اول سر حرف را وا کنیم، اگر جواب داد، حرفهای جالبی برایش بزنیم و سرگرم کننده و باهوش باشیم. بعد با هم آشنا شویم بعد به تئاتری دعوتش کنیم، شب دیگر به شام، بعد گردش، حرف از سیاست، ادبیات، شعر و نویسنده و هنر و مکتبهای هنری و گاهی سیاسی. بعد اگر حرفهایمان هم را گرفت، با هم رفیق می شویم بعد دعوت به خانه، کم کم صمیمیت، بعد دوره خصوصیت و احتمالا در آخر خواب! از صفرتایش یکی تا آخر می رسد و بقیه هرکدام در یکی از این مراحل از چنگمان می پرند، اما ایران شما نه! این حرفها را ندارد، یک «چشمک»... گفتم شاید کلمه ایرانی را با «ایتالی» یا جای دیگری عوضی گرفته، توضیح داد که نه. او عضو یک گروه هنری بوده از گروههای سیار رقص و موزیک اسپانیایی با آن لباسهای سرخ قشنگ و به ایران آمده و در تهران به محافل هنر دوست اشرافی و خیلی متجدد راه یافته و «زن ایرانی» را تجربه کرده است! و من- در حالیکه این نام، مجسمه رب النوع های مادری، خواهری، همسری، عشق، کار، هنر، صبوری و وفاداری و پاکی و رنج و نیز چهره هایی «زینب وار» را برایم تداعی کرده بود- ناگهان یادم آمد که «ها، بله!» »
تقدیم به دانشجویان آزادهای که در برابر دانشگاه تهران، دست در دست یکدیگر برای آزادی رقصیدند!!
پاییز 1332، شبهای سکوت و سیاهی و خفقان. از آن شبهایی که صدای آواز مرغی هم به گوش نمیرسد(رجوع کنید به پاورقی) کفتارها، در خیابانهای شهر پرسه میزنند و کرکسها بر بام منازل نشستهاند. قرار است که صبحدم، بر سینههای پلید گرگی گرسنه، بالهای خونین کبوتر را بیاویزند! سیب زمینیها به خواب همیشگی خود فرو رفتهاند، بیدارهایشان نیز، در کوچههای لاله زار، به هنرنمایی مشغولند!... در این میان، تنها سه تن- آذر شریعت رضوی، مصطفی بزرگنیا و احمد قندچی- آن سکوت را شکستند و با خون خود، هم گرگها را رسوا کردند و هم سیب زمینیها را!... سالها بعد دکتر شریعتی درباره آن ماجرا چنین نوشت: «اگر اجباری که به زنده ماندن دارم نبود، خود را در برابر دانشگاه آتش میزدم. همانجایی که بیست و دو سال پیش، «آذر»مان در آتش بیداد سوخت. او را در پیش پای نیکسون قربانی کردند!... این سه یار دبستانی که هنوز مدرسه را ترک نگفتهاند، هنوز از تحصیلشان فراغت نیافتهاند، نخواستند- همچون دیگران- کوپن نانی بگیرند و از پشت میز دانشگاه به پشت پاچال بازار بروند و سر در آخور خویش فرو برند. از آن سال، چندین دوره آمدند و رفتند، اما این سه تن ماندند تا هر که را آید بیاموزند و هر که را میرود سفارش کنند. آنها هرگز نمیروند همیشه خواهند ماند، آنها شهیدند. این سه قطره خون که بر چهره دانشگاه ما، همچنان تازه و گرم است.» به قول دکتر از آن به بعد هزاران نفر آمدند و رفتند. خیلیهایشان هرگز دیوارهای دانشگاه را ندیدند. خیلیهایشان هم هرگز صدای مظلومیت آن سه تن را نشنیدند. من نمی گویم که خونهای آن سه شهید عزیز و راهشان فراموش شد، اما می گویم سیب زمینی ها همچنان نفس میکشند و گرگها نیز خونخواه آن شهیدان شدهاند! پس عجیب نیست که پوران شریعت رضوی (خواهر آذر شریعت رضوی و همسر شریعتی) میگوید:«چرا نباید در حال حاضر، دانشجویان ما اطلاع دقیقی از 16 آذر سال 1332 داشته باشند؟!»
پاورقی:
1- در مزار آباد شهر بی تپش وای جغدی هم نمی آید بگوش
دردمندان بی خروش و بی فغان خشمناکان بی فغان و بی خروش
مشتهای آسمانکوب قوی وا شدند و گونه گون رسوا شدند
در مزار آباد شهر بی تپش دارها بر چیده، خونها شسته اند
جام خشم و کین و عصیان بوته ها پشکبن های پلیدی رسته اند
... خشمگین ما بی شرفها مانده ایم! ( دکتر علی شریعتی)
سالها پیش، یوسفعلی میرشکاک با اشاره به وزیر وقت فرهنگ و ارشاد اسلامی گفته بود:«کسی باید وزیر فرهنگ و ارشاد باشد که لااقل تفاوت بین هندوانه و فرهنگ را بداند!» یادم میآید همان روزها این جمله دست آویز کاریکاتوریست گل آقای خدابیامرز شده بود که طرحی زد و در آن، آقای وزیر را نشان میداد که از بغل دستی اش میپرسید :«ببینم این آقا دارد از من تعریف می کند یا علیه من حرف می زند؟!» کنایه از آنکه بعضی آدمها نه هندوانه را میشناسند و نه فرهنگ را که بتوانند تفاوت آندو را از هم تشخیص بدهند!
القصه، آن چیزی که امروز ماجرای هندوانه و فرهنگ را به یادم آورد، گزارشی بود که چند روز پیش از تلویزیون پخش میشد درباره صنعت مرغداری و راههای توسعه آن در کشور و همچنین مراحل بسته بندی و آماده کردن مرغها برای عرضه به بازار مصرف. سر سفره ناهار، مشغول تماشای مرغهای چاق و چله بودم که موسیقی برنامه توجهم را به خود جلب کرد. آشنا به نظر میرسید. صدای تلویزیون را بلندتر کردم، ها؟؟؟!!!! بله درست تشخیص داده بودم، قطعه ای از آثار شهرام ناظری بود! بی اختیار شروع کردم به زمزمه کردن این اشعار:
مطرب مهتاب رو آنچه شنیدی بگو
ما همگان محرمیم آنچه بدیدی بگو...
عیالم که با دیدن من تعجب کرده بود، پرسید:«حالا چطور یکدفعه یاد شهرام ناظری افتادی؟» من هم تلویزیون را نشانش دادم... به هرحال مرغهای بیجان توسط کارگران، این دست و آن دست میشدند و صدای تنبور همچنان به گوش میرسید. راستش را بخواهید، آن لحظه ارتباط این موسیقی را با آن تصاویر متوجه نشدم! اما الان که فکر می کنم می بینم اتفاقا تناسب خاصی هم با صنعت مرغداری داشت! البته بستگی دارد که آدم از چه زاویه ای به آن نگاه کند. اگر از زاویه دید اقشار آسیب پذیر عاشق موسیقی، به قضیه نگاه کنیم، حتما ربطش را پیدا خواهیم کرد. تنها کافیست که سر سوزن ذوقی داشته باشیم و کمی هم جامع ادبیات مرغ و تخم مرغ باشیم (که البته به برکت برنامه چارخونه، این امر هم میسر شده است) بر این اساس می توان این صحنه را اینچنین معنا کرد که در اینجا مراد از مطرب مهتاب رو احتملا همان مرغ باشد!
ختم کلام: صنعت مرغداری فرهنگی کشور بحمدالله، مراحل رشد و ترقی خود را می پیماید. در خصوص موسیقی سنتی هم، باید اذعان کرد که آینده ی روشنی در انتظار آنست. مخصوصا شیوه های جدید صدا و سیما نقش چشمگیری در معرفی بیشتر آن به جوانان و علاقمندان دارد. چرا که نشان دادن مرغ و تخم مرغ، همراه با اجرای موسیقی سنتی، گامی است در اعتلای فرهنگ غنی و بومی کشور و در ضمن اشتهای آدمیان را نیز زیادتر می کند! ...
تک درختی در کویرم، همنشین سایهام!
ریشه هایم در به در دنبال آب
شاخههایم چون گدایان،
دستها را رو به سوی آسمانها بردهاند
چشم من هم روزها غرق نگاه آسمانست
شاید او از خشکی چشمان من، قلبش بسوزد
ساعتی بر من بگرید...
تک درختی در کویرم!
همنشین سایه ام!
روزها و رهگذرها دیدهام
رهگذرهایی که روزی، در پناه سایهام از غصههای خود سخنها گفتهاند
شور و شیون ها براه انداختهاند
چون به زیر سایه ام خوابیدهاند،
در کنارم اشکها باریدهاند!
اشکهاشان روی خاک
ریشه هایم در به در دنبال آب...
تک درختی در کویرم
همنشین سایه ام
من تمام شاخ و برگم
من تمام بودنم، بوی دل آن رهگذرها میدهد
آن مسافر، آن غریب، آن آشنا...
آن که یک شب در کویرستان این خاک سیاه
همنشین ساعت تنهایی ام شد
او که بر من تکیه کرد و دردهایش را به جانم ریخت و رفت!
من اسیر بودن و تنهایی اش...
من درختم، تک درختم
من نگاهم رو به سوی آسمان ها
شاید از سوز دل این رهگذرها
او دلش بر من بسوزد
ساعتی بر من بگرید...
از دشمنان برند شکایت به دوستان چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم؟!
این روزها، یاد عزیزی می افتم که سالها پیش، روزی کنارش نشستم و او رو کرد به من و بدون مقدمه گفت:«رفیق، در این دنیا تا می توانی به کسی دل نبند!» حرفش تلخ بود. از حال و روزش معلوم بود که خود سالها اسیر آدمهایی بوده است که داغ فراق را بر دلش گذاشته اند. تا آمدم که سوالی بپرسم، آهی کشید و گفت:«من دل بستم و چوبش را هم خوردم...» شاید می خواست که به من تلنگری بزند، اما دیگر کار از این حرفها گذشته بود...
سالها گذشت، من ماندم و دلم و آدمهایی که به آنها دل بستم. آدمهایی که یک روز آمدند و یک روز هم رفتند! آدمهایی که هرکدام تلنگری بر من زدند و آتش بر جانم انداختند. آدمهایی که داغ دلشان را نشانم دادند و مرا سوزاندند. آدمهایی که دردهایشان مسری بود و بیمارم کردند! آدمهایی که درمان دردهایشان، تنها گریه بود و اشک و آه و صبر و تحمل! آدمهایی که درد و غصه را هم شرمنده نگاه خودشان میکردند. آدمهایی که سینه خشکیده ام را به آتشفشانی تبدیل کردند که هر لحظه امکان فورانش میرفت. آدمهایی که اسیر و گرفتارم کردند. آدمهایی که مرا کشتند؛ دوباره زنده کردند... از آنها چه بگویم و چه بنویسم. تنها یادشان کافی است که داغ دلم تازه شود و حالم پریشان. آدم پریشان، حرفی برای گفتن ندارد، همان بهتر که بسوزد... به قول مولانا:
این نفس جان دامنم برتافته است بوی پیراهان یوسف یافته است
من چه گویم یک رگم هشیار نیست شرح آن یاری که او را یار نیست
شرح این هجران و این خون جگر این زمان بگذار تا وقت دگر...
کارم اینست که این روزها از کمی دورتر به قلبم خیره شوم و نوشته هایی را بخوانم که آن آدمها روزگاری بر دیوارهای قلبم حک کردهاند. یادگارهایی که با من مانده اند و داغ دوستانم را برایم تازه میکنند!... این داغ تاکی با من خواهد ماند؟ نمی دانم. یک سال، دو سال، شاید هم ده سال دیگر. اما به دلم افتاده که تا پایان عمر، همراه من هستند و رهایم نمی کنند.
چند شب پیش برای انجام کاری مجبور شدم که عازم سفر شوم. لحظه عجیبی بود، لحظه جدایی و خداحافظی! چرا که زینب - دخترم - ناگهان شروع کرد به بهانه گرفتن و بغض کردن و گریه... مانده بودم که چکار کنم، نه می توانستم او را با خودم ببرم و نه اینکه گریه و بیتابی اش را ببینم و تحمل کنم... خلاصه به هر ترفندی که بود، ساکتش کردم و از او جدا شدم و به ایستگاه راه آهن رفتم...
بر روی تخت قطار دراز کشیدم... تکانهای قطار، درست مثل یک گهواره سعی میکرد که خواب را مهمان چشمانم کند اما یاد زینب و اشکهایش... چشمانم را بستم و در ذهنم تصویر آدمهایی را دیدم که گویا روزگاری بر روی همین تختها، آرام دراز می کشیدند و به زینبهایشان فکر میکردند... آنهایی که بغض و اشک و گریه زینبها را دیدند اما خم به ابرو نیاوردند!... و به یاد زینبهایی که طعم تلخ جدایی از آغوش پدر را تجربه کردند... آنهایی که عادت داشتند روز را در انتظار دیدن دوباره بابا، چشم به راه بمانند و شب را با دیده اشک آلود، سر بر بالین بگذارند، شاید که یک بار دیگر چهره بابایشان را در رویاها ببینند...
«بدون تعضب مذهبی، حاشا و کلا، بنده خودم در یکی از نوشتههایم عنوان کردهام و گفتهام که من از دین بدر آمدم و دوباره دین را قبول کردم. خواه مردم بپذیرند خواه نپذیرند. بنده، بله بنده، حسنزاده آملی از دین بدر آمدم و دوباره دین را پذیرفتم. بنده دین آبایی ندارم، دین تقلیدی و طایفهای ندارم، من اثنی عشریه به تحقیق شدم نه به تقلید. من قائل هستم به قائم آل محمد (ع) به تحقیق، نه به تقلید. من قرآن را کتاب دینم و پیامبرم را و ائمه اطهار را یک به یک تا قائم آل محمد (ع) به تحقیق پذیرفتم؛ نه به تقلید. خواه مردم بپذیرند خواه نپذیرند...»
این سخنان مردی است که به او لقب ابوعلی سینای قرن را دادهاند. عالم ذوالفنونی که سرآمد عالمان روزگار است. دانشمند عزیزی که در بسیاری از علوم عقلی و نقلی تبحر خاصی دارد. کدام شاخه علمی را میتوان نام برد که استاد عزیز ما، از آن بهرهای نداشته باشند. ریاضیات، هندسه، هیئت و نجوم، طب و تشریح، حکمت و فلسفه، فقه و اصول و روایت و تفسیر و ادبیات (فارسی،فرانسه و عربی) و موسیقی! و ...
گستردگی این علوم، نشان دهنده نگاه جامع و علم دوستی فراوان ایشان است. بطوری که هرگز خود را محدود به یک رشته و یا یک تخصص خاص نکردند. علاقه به دانش و فراگیری علوم در ایشان به حدی است که خودشان در خاطرههای زیبایی به گوشههایی از آن اشاره کردهاند. شاید خواندن این ماجراها، تلنگری باشد بر ما که از این همه خواب و غفلت بیدار شویم:
« یکی از خاطرات خوش که از محضر آقای شعرانی ( علامه شعرانی، استاد آقای حسن زاده آملی) این است که یک روز زمستان که برف خیلی سنگینی آمده بود من از حجره بیرون آمدم، برف را نگاه کردم و مردد بودم که به درس بروم یا نه. اگر نمیرفتم، دلیل بر تنبلی من و عدم عشق و شوق من بود، به هر حال تصمیم گرفتم بروم. رفتم تا در خانه ایشان در سه راه سیروس( چهار راه سیروس فعلی) خواستم در بزنم، با آن برف سنگین که آمده بود، خجالت کشیدم. مدتی ایستادم که کسی بیرون بیاید، اما کسی نیامد. دیدم وقت درس هم دارد میگذرد. در هر صورت در زدم. آقازادههایشان در را باز کردند وارد شدم و رفتم. دیدم ایشان مشغول نوشتن هستند. با انفعال وارد شدم سلام کردم و به محض نشستن عذرخواهی کردم. گفتم آقا در این برف مزاحم شدم، میخواستم نیایم. گفتند چرا؟ گفتم در این برف نمیخواستم مزاحم بشوم. گفتند مگر شما که از مدرسه مروی تا اینجا میآمدید، گداها در راه ننشسته بودند و گدایی نمیکردند؟ گفتم چرا بودند. ایشان گفتند خوب آنها که تعطیل نکردند، ما چرا تعطیل کنیم؟!»
هر چند پس از خواندن این مطلب ممکن است عدهای رگهای گردنشان بیرون بزند و رنگشان سرخ شود و ما را دشمن دین و اسلام و ولایت معرفی کنند! اما باکی نیست. بنده هیچ ادعایی ندارم؛ نه دین شناسم و نه سیاستمدار. اما پس از مدتها به این نتیجه رسیدهام که دین از سیاست جداست و باید هم جدا باشد! حقیقت بزرگی است. دین و سیاستی که تنها در روزهای معینی از سال دست یکدیگر را بفشارند و به یاری هم بشتابند، اگر از هم جدا باشند خیرشان به مردم بیشتر میرسد. دینی که قرار است سیاستمداران مردم فریب بر منارههای مساجدش اذان بگویند مشکلی را حل نمیکند. سیاستی که قرار است برای تکیه زدن بر کرسیهای مجلس و دولت، دینی شود، اگر نشود بهتر است...
مگر دور و بر خود را نمیبینید و آقایان و خانمهای دیندار و سیاستمدار را مشاهده نمیکنید که بار دیگر به تکاپو افتادهاند و از کثرت به وحدت رسیدهاند. آیا نمیبینید که دوستداران و حامیان محرومان و مستضعفان دوباره دلشان به حال مردم روستاها و شهرهای دورافتاده کشور تنگ شده است؟ نمیبینید که دوباره دانستن حق مردم شده است؟ نمیبینید که دوباره یادشان آمده است که باید حقوق اقلیتهای دینی و مذهبی رعایت شود؟ آیا «مجاهدان سیاسی؟» ما را نمیبینید که دوباره به سوی دیانت بازگشتهاند؟ نمیبینید همانهایی که تا دیروز دین را افیون تودهها و حکومتها میدانستند، امروز از دیوار خانه مراجع بالا میروند؟ نمیبینید آنهایی که در شبنامهها و روزنامههایشان فقه و فقیه و مرجع و عالم دینی را متهم به واپسگرایی و عقبماندگی میکردند، اینبار فریاد وا اسلاما سر میدهند؟ نمیبینید همانهایی که در نشریات خود انواع و اقسام تهمت و اهانت را نسبت به ساحت مراجع و بزرگان دین روا داشتند، این روزها نگران حریم مرجعیت شدهاند؟! عجب روزگاری شده است! حضرت مرجع تقلید هم بدون اشاره به اعتقادات «سیاسیون مجاهد»، آنها را فرزندان انقلاب مینامند و خواستار برگزاری انتخاباتی آزاد میشوند! احتمالا انتخابات آزاد همانست که مقلدان سیاسی ایشان، پیروز آن باشند، وگرنه حتما آزاد نبوده است. والله نمیدانم نگران دیانتم باشم و یا غم سیاست را بخورم؟ انگار باید بیشتر مراقب باشم و تصمیم قاطعی بگیرم که هم خیر دنیا را در پی داشته باشد و هم خیر آخرت را. اگر قرار باشد دیانت و سیاستمان را هم از آقایان تقلید کنیم، اینجا که همش صحبت از دغل و فریب و نامردی است. پس همان به که خیال خود را راحت کنم و از آندو یکی را بگزینم. از اینروست که ناگزیرم اعتراف کنم من، دینم از سیاست جداست!
این روزها شاهد تغییر و تحولات جالبی در برنامههای فرهنگی و هنری تلویزیون هستیم. اینبار شبکههای مختلف تلویزیون، دست بکار شدهاند و در لابهلای برنامههای شبانهروزی خود، دقایقی را به پخش قطعاتی از موسیقی اصیل و سنتی میگذرانند، آنهم با صدای استاد آواز ایران، محمد رضا شجریان. پس از سالها بیتفاوتی رادیو و تلویزیون و فراموشی نام و یاد شجریان، انگار باید شاهد رویکرد تازه مسولان موسیقی صدا و سیما در این زمینه باشیم و این کار آنها واقعا جای تشکر و تقدیر دارد. هر چند هنوز قضاوت در این باره کمی زود به نظر میرسد...
اگر خاطرتان باشد، در زمان ریاست آقای لاریجانی بر صدا و سیما، شجریان برای اولین بار پس از انقلاب مهمان برنامهای نوروزی در تلویزیون شد که استقبال فراوان مردم هنردوست را در پی داشت. مردمی که سالها با نام و صدای استاد آشنا بودند. شجریان خود از این اقدام لاریجانی به عنوان نقطه عطفی در معرفی بیشتر هنر و موسیقی سنتی و اصیل ایرانی به جوانان یاد کرد. (البته لازم به یادآوری است که این برنامه مخالفانی نیز داشت. به عنوان مثال میتوان به روزنامه جمهوری اسلامی!! اشاره کرد که به لاریجانی ایراد گرفته بود که چرا با وجود پدران و مادران شهدا، از یک خواننده دعوت کرده اید که مهمان برنامه نوروزی صدا و سیما بشود!! البته از این روزنامه که همیشه عادت دارد خود و دوستانش؟ را تنها وارثان واقعی انقلاب بداند این حرفها عجیب نبود...)
بگذریم. صحبت از حضور شجریان در تلویزیون بود. البته این حضور استاد یکی دو سالی بیشتر به طول نینجامید. چرا که در سال 74 وی نامهای به لاریجانی نوشت و در آن به رواج نوعی موسیقی مبتذل کوچه و بازاری در رسانه ملی اعتراض کرد. شجریان سپس بخاطر آنکه نارضایتی خود را از صدا وسیما به صورت جدی نشان بدهد، در همان نامه اعلام کرد که آنها دیگر حق ندارند هیچیک از آهنگها و قطعات و آوازهای او را پخش کنند. ( البته به غیر از دو قطعه معروف و پرخاطرهی ربنا و مناجات ماه مبارک رمضان که علتش را هم احترام و علاقه به مردم بیان کرد) و اینگونه هنرمند محبوبی که مردم، با صدای او خاطرات زیادی داشتند از رادیو و تلویزیون کناره گرفت و جالب آنکه رسانه ملی ما نیز بدون در نظر گرفتن علل و عوامل چنین تصمیمی و دقت در هشدارهای اساتید و هنرمندان، در اقدامی منفعلانه، به نامه شجریان جواب مثبت داد و به خواب زمستانی خود فرو رفت...
اما این روزها مثل اینکه تلویزیون از این خواب طولانی بیدار شده است. البته نمیخواهم دچار قضاوت زودهنگام بشوم و سرنوشت چنین برنامههایی را هم کوتاه و زودگذر بدانم. هرچند تجربه این سالها نشان داده است که نگاه ما به فرهنگ هنوز هم از مجرای تنگ و تار سیاست و سیاستزدگی است. به هر حال چه بخواهیم و چه نه، باید بپذیریم که برای انتقال فرهنگ و هنر اسلامی و ایرانی خود به نسل جوان، به تصمیماتی اساسی و بنیادی نیازمندیم. در زمانه حاضر که به برکت ابزارهای تبلیغاتی و رسانهای دنیای غرب، خوانندگان و رقاصان فاسد آنها به عنوان ستارههای محبوب جوانان به درون خانههای ما دعوت شدهاند، آیا ما حق نداریم که از مسئولان فرهنگی خود انتظار داشته باشیم که برای معرفی هنرمندان و هنر اصیل ما تلاشی گسترده و درخور تامل از خود نشان بدهند؟ آیا حق نداریم از آنها بپرسیم که در برابر مصادره شعرا و عرفای ما توسط کشورهای مختلف و اقدامات فراوان آنها، شما چه کار کردهاید؟ هرچند باید اعتراف کنیم که متاسفانه و یا خوشبختانه، کشورهای مختلف دنیا، مدتهاست که چشم و گوش خود را به هنر متعالی و الهی ما گشودهاند. انگار این ما هستیم که باید چشم و گوش خود را بیشتر باز کنیم...