سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بدترین برادران کسى است که براى او به رنج افتى . [ چه رنج افتادن مستلزم مشقّت است . و این شرّ را برادرى که براى او به رنج افتاده‏اند سبب شده . پس او بدترین برادران است . ] [نهج البلاغه]
یکشنبه 85 بهمن 1 , ساعت 6:28 عصر

بخشی از رمان آفتاب در حجاب نوشته سید مهدی شجاعی

قصه غریبی است این ماجرای عطش. و از آن غریبتر ، قصه کسی است که خود بر اوج منبر عطش نشسته باشد و بخواهد دیگران را در مصیبت تشنگی ، التیام و دلداری دهد.

گفتن درد ، تحمل آن را آسانتر می کند اما نهفتنش و به رونیاوردنش ، توان را از کف می رباید و نهال طاقت را می سوزاند ، چه رسد به اینکه علیرغم هموار کردن بار اندوه بر پشت خویش ، بخواهی به تسلای دیگران بایستی و به تحمل و صبوری دعوتشان کنی.
باری که بر پشت توست ، ستون فقرات را خم کرده است ،‌صدای استخوانهایت را درآورده است ، پیشانی ات را چروک انداخته است ، چشمهایت را از حدقه بیرون نشانده است ، میان مفصلهایت، فاصله انداخته است ، تنت را خیس عرق کرده است و چهره ات را به کبودی کشانده است و ... تو در این حال باید بخندی و به آرامش و آسایش تظاهر کنی تا دیگران اولاً سنگینی بار تو را درنیابند و ثانیاً بار سبکتر خویش را تاب بیاورند.
این ، حال و روز توست در کربلا.
در کربلا، شاید هیچکس به اندازه تو زهر عطش در جانش رسوخ نرده باشد.
بچه ها که فریاد العطش سرداده اند، همگی در سایه سار خیمه بوده اند .
مردان که تشنگی، بنیانهای وجودشان را مکیده است، هیچکدام پوششی به طاقت فرسایی حجاب تو بر تن نداشته اند .
معجر و مقنعه و عبا و دشداشه و لباس کامل، در زیر آفتاب سوزنده نینوا، حتی خون رگهای تو را تبخیر کرده است.
تو اگر با همین حجاب، در عرصه نینوا می نشستی، عطش تمام وجودت را به آتش می کشید، چه رسد به اینکه هیچکس در کربلا به اندازه تو راه نرفته است، ندویده است، هروله نکرده است – مگر البته خود حسین -
و تو اکنون با این حال و روز باید فریاد العطش بچه ها را بشنوی و تاب بیاوری . باید تشنگی را در تار و پود جوانان بنی هاشم ببینی و به تسلایشان برخیزی. باید زبانه های عطش را در چشمهای کودکان نظاره کنی و زبان به کام بگیری و دم برنیاوری.
باید خون را از لبهای ترک خورده ات بروبی و به گونه هایت بمالی تا زردی رخسار تو بچه ها را دچار ضعف و سستی نکند.
باید تصویر کوثر را در آینه نگاهت بخشکانی تا بچه ها با دیدن چشمهای تو به یاد آب نیفتند.
باید آوندهای خشکیده اینهمه نهال را به اشک چشم آبیاری کنی تا تصویر پژمردگی در مخیله دشمن بخشکد و گلهای باغ رسول الله را شاداب تر از همیشه ببیند.
اما از همه اینها مهمتر و در عین حال سختتر و شکننده تر ، کار دیگری است و آن اینکه نگذاری آتش عطش بچه ها از در و دیوار خیمه ها سرایت کند و توجه ابوالفضل را برانگیزد، نگذاری طنین تشنگی بچه ها به گوش عباس برسد.

ادامه مطلب...

شنبه 85 دی 30 , ساعت 8:58 عصر

هر قدمی که بر می دارم ، سالها با گذشته خودم فاصله می گیرم . شادم از این فاصله و مصمم به آمدن .

دیر که نیامدم ؟

شاید هم دیر باشد ، اما بهتر از این لحظه ، لحظه ای را نیافتم برای پیوستن .

اگر امید پذیرش نبود ، پاها این طور استوار بر خاک نمی نشست و دل کندن از آن طرف این چنین راحت نمی شد .

راحتتر بگویم این اولین باریست که اختیار دل و پایم از آن خودم است . دنیا بر سرم خراب شد وقتی شنیدم بیعت کنندگان ، بیعت شکسته و قصد کشیدن شمشیر دارند.

من هم با آنها بودم !

آن روز که راه بستم ، همین چند روز پیش بود ، آفتاب آتش می زد نه مثل امروز ، ما هم تشنه بودیم نه مثل تشنگی امروز اهل بیت .

سیراب شدیم من و یارانم به دست مبارکتان و امروز شرمنده از لبان تشنه یارانتان .

از من پرسیدید : « بر مایی یا با ما ؟ »

چشمانم به شما بود و دلم زیر پا ، این را حس کردم . من غافل ، مطیع فرمانی شده بودم که حق در آن جایی نداشت .

گفتم : « بر شما »

وای خدای من ، قبول می کنم ... قبول می کنم که آن روز خام بودم ، زبان در اختیار نداشتم .

تنها تسکین من آن است که نماز را به شما اقتدا کردم ، لااقل در این مورد رعایت ادب را دانستم .

می دانم دست میزبانی بر سرم خواهید کشید ، هر چند که اینجا نام مهمان بر شماست !

پذیرا باشید سلام مرا و اذن میدانم دهید .

من اول کسی بودم که راه را بستم ، بگذارید اول کس باشم که خونش ریخته می شود پیش پای شما .

« منم آن کس که مرتبه میزبانی را بر این چنین میهمانی دانست . به خدا لحظه ای آرام نمی گیرم و از شما که دریغ کردید از جرعه آبی بر مهمان دعوت شده ! کشته ها بر زمین خواهم گذاشت . اینک رسم میزبانی را با خون خود به شما بیعت شکنان خواهم آموخت . »

...

-          سلام بر تو ای فرزند رسول .

-          « برازنده است نام حر که مادرت بر تو نهاد »

 نوشته حسین شاملو


شنبه 85 دی 30 , ساعت 12:38 صبح

تقدیم به دوست عزیزم که الان توی مالزی داره این مطلب رو می خونه !

اینبار نمی دونم از کجا شروع کنم ؟ اصلا یادم نمیاد برای چی یه روز شروع کردم به وبلاگ نویسی ! ماجرا از وقتی شروع شد که فکر کردم حرفی برای گفتن دارم .  و شاید در این شبکه بزرگ ارتباطی ، حرفی بزنم که گوشی شنوای آن باشه . اولش خیلی ساده بود . اینقدر در قید و بند رعایت اسلوب و اصول نویسندگی و این جور حرفها نبودم . کمی که گذشت ،. دوستان اینترنتی زیادی پیدا کردم . دوستانی که هیچکدومشون رو نمی شناسم . بعضی ها سر کارت می گذارن ، بعضی ها هم لطف می کنند و دستتو می گیرند . با خود گفتم که نه ، مثل اینکه جدی جدی حرفهات داره پخش می شه . یه کمی بیشتر قیافه گرفتم و ادای نویسنده ها رو درآوردم . یه وقت ، حالم خوب بود ، طنز می نوشتم ، یه وقت دیگه ، حالم خراب بود ، اعتراض می کردم و از دردها و رنجها می گفتم . یه وقت ماشن خیال می اومد سراغم و منو با خودش می برد سر وقت خاطرات سالهای گذشته و من از ایلام و اهواز و روزهای دانشگاه نوشتم . یه روز هم حال نداشتم ، هیچی ننوشتم . ولی الان که به خودم و وبلاگم نگاه می کنم ، می بینم که هر چی می نویسم دردی از دردها و رنجهام کم نمی شه .  چرا ؟ نمی دونم . وبلاگم الان شده شناسنامه من . شده یک دفترچه خاطرات که انگار خودم دارم می کوبم توی سرم . هربار که خاطره ای یا مطلبی می زنم ، پس از نوشتن ، تا چند ساعت دیگه حوصله خودمو هم ندارم ...

ولی باز با وجود همه تلخی هایی که ممکنه در خاطرات هر کسی وجود داشته باشه ، لحظات شیرین هم جای خودش رو داره . یادش بخیر ، دلم خوش بود که دانشجوام و دل پدرو مادرم هم خوش بود که آره پسرمون رفته اهواز درس بخونه . اونوقت من، به همه آرزوهای یک خانواده به عنوان اولین نوه ، پشت پا زدم و چهار سال تمام با یه مشت عتیقه مثل خودم طرح دوستی و رفاقت ریختم و زدیم توی سر یه مشت عتیقه دیگه از یه گروه دیگه !  البته درستش اینه که همیشه اونا می زدن توی سر ما . چون زورشون زیاد بود . همه با اونا بودن ، داخل دانشگاه و خارج دانشگاه از اونا حمایت می کردند . هیچکی ما رو دوست نداشت . چونکه ما خلاف جریان رودخانه شنا می کردیم . رک بگم ؟ باشه : بابا ما یه مشت امل بودیم که توی دانشگاه به ما می گفتند متحجر ، طالبان ، فاشیست .... روبروی ما هم ، بر و بچ دفتر تحکیم بودند . چون دور ، دور اونا بود ، پدر ما رو درآوردند . یه بار نمی دونم سر چی بود که همه افتادیم به جون هم .  یکی از بچه های ما رو جوری زدند که بیچاره روانه بیمارستان شد . چند روز بعد هر چی توی بیمارستان دنبال پرونده درمانیش گشتیم ، پیدا نشد که نشد ...

البته ما هم بیکار نمی نشستیم . ما هم کم شر نبودیم . یادمه ، تحکیم قرار بود نشست سالیانه اش رو توی دانشگاه اهواز برگزار کنه . دو سه نفر شبانه وارد محوطه دانشگاه شدیم و هر چی پارچه ، تراکت و تابلو و تبلیغات زده بودند ، برداشتیم و در رفتیم . یه بار هم که پرده 4 ، 5 متری اونا رو پاره کرده بودیم و داشتیم با موتور یکی از رفقا فرار می کردیم ، یکی از تحکیمیها خواست ، قهرمان بازی در بیاره و پرید جلوی موتور ، راننده ما هم رحم نکرد و محکم زد بهش . جوری که مجبور شد دستشو باندپیچی کنه ! فردای اونروز ، هم اون می خندید و هم ما ...  


جمعه 85 دی 29 , ساعت 4:46 عصر

 سال 1410 هجری شمسی

پس از سالها دربدری و غربت و حسرت دوری از میهن ، سرانجام زمان بازگشت فرا رسید و من به ایران برگشتم. اما ایران چند سال پیش کجا و امروز کجا ! خدای من این چند سال چه اتفاقی افتاده ؟ چرا همه چیز عوض شده ؟ همین چند سال پیش که من ایران بودم از این مسائل خبری نبود . شاید بپرسین که چه اتفاقاتی ؟ شاید برای شما عادی شده باشه ولی به من حق بدین ، که پس از سالها دوری از وطن ، وقتی این همه تغییراتی را که طی این چند سال بوجود آمده ، می بینم دهانم از شگفتی باز می ماند .  چه تغییراتی ؟ خوب مثل اینکه باید تمام ماجرا را از اولش توضیح بدم :

براتون بگم ، همین که از هواپیما پیاده شدم و کارهای تشریفات و اینجور چیزها تموم شد می خواستم یه ماشین بگیرم که منو ببره طرف خونه ام . آخه من بطور سرزده اومده بودم و کسی از آمدن من خبر نداشت . رفتم سراغ تاکسی های فرودگاه ولی چشمم افتاد به تابلوی « ایستگاه تاکسی صلواتی » اولش فکر کردم که اشتباه خونده ام ولی نه اشتباه نمی کردم . با خودم گفتم شاید اسمش صلواتیه . رفتم جلو گفتم آقا من یه ماشین می خوام برای میدان . آقایی که پشت میز نشسته بود با لبخندی که بر لبش داشت گفت : در خدمتیم قربان . یه لحظه بشینین تا یه چایی براتون بریزم . با تعجب گفتم : « بله » مرد خندید و گفت « اگه چایی دوست ندارین قهوه بریزم » من که حسابی تعجب کرده بودم نشستم و گفتم نه همون چایی خوبه . مخصوصا اینکه چایی ایرانی هم باشه ! خلاصه پس از ده دقیقه حرکت کردیم . همینطور که از خیابونها می گذشتیم ، نگاهم به بیرون پنجره ماشین بود . خدایا چقدر خیابونها خلوت هستند . از راننده پرسیدم « ببخشید آقا امروز نوبت کدوم پلاکه » راننده برگشت و نگاهی به من کرد و گفت « پلاک چیه ؟ متوجه نمی شم » گفتم « پلاک دیگه . امروز نوبت زوجه یا فرد ؟ » راننده که انگار از حرفهای من گیج شده بود جواب داد « آقا من نمی دونم شما از چی دارین صحبت می کنین . راستی شما از کجا اومدین ؟» من گفتم « از بلغارستان ، درس می خوندم . چند سالی هست که اونجام . اون موقع که هنوز نرفته بودم اینجا یه طرحی اجرا می شد به اسم طرح ترافیک . یه روز پلاکهای زوج حق داشتن بیان تو خیابونا و یه روز هم پلاکهای فرد » راننده که انگار تازه متوجه حرفهای من شده بود خنده ای کرد و گفت « آها تازه فهمیدم . شما خارج بودی . پس خبر ندارین . بابا دیگه از اون خبرا نیست . میبینی که خیابونا دیگه با گذشته فرق کردن ...» راننده داشت برام توضیح می داد که من یهو حرفش رو قطع کردم « آقا ببخشین . اسم این میدون چیه ؟ قبلا اینجا نبود » راننده نگاهی به سمت چپ کرد و با دیدن مجسمه وسط میدون ، بلند گفت « اللهم صل علی محمد و آل محمد ، شما ایشون رو نمی شناسی ؟ مگه چند ساله از ایران رفتی ؟ » گفتم « یه ده پانزده سالی می شه » گفت «‌ اسم این میدون ، میدون جاسبی زاده است و این تندیس بزرگ رو هم که می بینی ، تندیس آقای جاسبی زاده است ، از نوادگان جاسبی بزرگ » خدا ایشاالله هر جا هست ، نگهدارش باشه . با اومدنش همه چیزو عوض کرد . راستی ببینم شما اصلا چرا رفتی خارج درس خوندی . مگه خبر نداری ، این رییس جمهور ما همه چیزو دگرگون کرده ؟ تحصیل رایگان ، نفت و گاز رایگان ، اینترنت رایگان ...» پرسیدم « مگه الان رییس جمهور ایران کیه ؟ » راننده که انگار از سوال من خیلی ناراحت شده بود اخمی کرد  و جواب داد « تو مگه اونجا اخبار ایران رو نگاه نمی کردی ؟ الان این چندمین باریه که آقای جاسبی زاده رییس جمهور مردم می شه . مردم هم خیلی دوسش دارن . مردم مگه چی می خوان ؟ یه نفرو که بهشون خدمت کنه ! بیست سال بود که هی شعار می دادن طرح نظام هماهنگ حقوق . چی شد ؟ هیچ کاری نکردن . اما این مرد که اومد ، فورا اجراش کرد . بذار بهت فیشم رو نشون بدم تا باور کنی .» راننده از جیبش فیش رو در آورد و برگشت که به من نشون بده ، که ناگهان یه سیاهی رو جلوی ماشین دیدم . تا بیام داد بزنم که آقای راننده مواظب باش تصادف نکنی اما کار از کار گذشته بود. مرد راننده هم فورا پایش رو گذاشت رو ترمز و من پرت شدم جلو و سرم محکم خورد به شیشه .  ییهو از خواب پریدم .  


جمعه 85 دی 29 , ساعت 12:21 عصر

اما تو ای حسین

با تو چه بگویم

شب تاریک و

بیم موج و  

گردابی چنین حایل

But you , o hossein!

What can I say to you ?

And in fear of a wave

And a terrible whirlpool

The night is dark


و تو ای چراغ راه

ای کشتی رهایی

ای خونی که از آن نقطه صحرا     

جاودان می تپی و می جوشی

And you o light of the way !

O ship of salvation

O blood which is eternally pulsating

And bubbling from that point of the desert


 

و بر بستر زمان جاری هستی

و بر همه نسلها می گذری

و هر سرزمین حاصلخیزی را سیراب خون می کنی

و هر بذر شایسته ای را در زیر خاک می شکافی و می شکوفانی

و هر نهال تشنه ای را به برگ و بار حیات و خرمی می نشانی

Flowing in the river bed of time

Passing through all generations

Quenching every fertile land with blood

And breaking open every worthy seed

From under the earth

Causing it to blossom

Giving the leaf and fruit of life and greenness.

And to every thirsty sapling

ای آموزگار بزرگ شهادت

برقی از آن نور را بر این شبستان سیاه و نومید ما بیفکن

قطره ای از آن خون را بر بستر خشکیده و نیم مرده ما جاری ساز

و تفی از آتش آن صحرای آتش خیز را به این زمستان سرد و فسرده ما ببخش

O great teacher of martyrdom!

Hurl at us some lightening from that light

In this night of darkness and hopelessness

To our cold and frozen winter

In our dry and dying  river-bed

Grant some of the flame

Of the fire of that fiery desert

Cause drops of that blood to flow

ای که مرگ سرخ را برگزیدی

تا  عاشقانت را از مرگ سیاه برهانی

تابا هرقطره خونت ملتی را
حیات بخشی

و تاریخی را به طپش آری

و کالبد مرده وفسرده عصری را گرم کنی

و بدان جوشش و خروش زندگی و عشق و امید دهی

ایمان ما ، ملت ما ، تاریخ فردای ما

کالبد زمان ما ، به تو و خون تو محتاج است 

To you who have selected a red death

In order to release your lovers

From a disgraceful death

So that with every drop of your blood

You grant life to a nation

Give heat to the dead and depressed corpse of time

Make the heart of history beat

And give the excitement of life

And hope and love to it

The corpse of our time

The history of our tomorrow

Are all in need of you and your blood.

Our faith , our nation

نوشته دکتر علی شریعتی


پنج شنبه 85 دی 28 , ساعت 12:24 عصر

22 بهمن 79 ، حرم مطهر حضرت معصومه ( س )   :

توی صحن حرم حضرت معصومه ( س )  نشسته بودم که ناگهان چشمم افتاد به روزنامه بغل دستی ام: فرمانده جانباز گروه تفحص لشگر محمدرسول الله ، به شهادت رسید . بله ، درست خوانده بودم ، علی محمودوند ، در فکه 

17 مهر 80 ، مجید پازوکی ،  یار و همرزم شهید محمودوند ، به یاران شهیدش پیوست .

MAHMODVAND____12

 

روزی که برای اولین و آخرین بار ،آن دو را دیدم ، فکر نمی کردم که بعدها باید افسوس آنروز را بخورم . ماجرا زمانی اتفاق افتاد که من در دانشگاه اهواز درس می خواندم . دوستانی داشتم که گهگاهی با هم به مناطق جنگی می رفتیم . تقریبا همه مناطق را رفته بودیم ، از شلمچه و اروند گرفته تا طلاییه و سوسنگرد و دهلاویه ...

دوستی داشتم که در چند نشریه دانشجویی وغیر دانشجویی فعالیت می کرد . قرار بود برای برپایی نمایشگاهی در اهواز ، از طرف سپاه به فکه برود و عکسهایی از آن منطقه بگیرد . من که تا آنموقع به فکه نرفته بودم ، به زور و التماس مجبورش کردم که مرا هم با خودش ببرد ...

ماه رمضان بود . قرار بود که بعد از نماز صبح حرکت کنیم . آن شب هر جوری بود گذشت و کم کم موقع حرکت فرا رسید . سوار ماشین سپاه شدیم و به طرف فکه حرکت کردیم . توی مسیر تمام افکارم متوجه بیرون بود و مثلا توی ذهنم تداعی می کردم ، خدایا یه روزهایی توی همین خاک ، توی همین مسیر ، توی همین سنگرها ، چه افرادی حضور داشتند و  جنگیدند و شهید شدند ...

پس از چند ساعت ، به فکه رسیدیم . قبلا شنیده بودم که فکه ، قتلگاه بچه های لشگر 27 محمد رسول الله و محل عملیاتهای بزرگی  چون والفجر بوده ، از خودم می پرسیدم خدایا من اینجا چه میکنم ؟ خودم هم  نمی دانستم. ماشین درست جلوی مقر گروه تفحص لشگر محمد رسول الله ، توقف کرد و ما پیاده شدیم . آن لحظه چهره هایی را دیدم که ای کاش آنروز آنها را بهتر شناخته بودم . ..

یکی از همراهان که از سپاه اهواز بود و با بچه های تفحص آشنایی قبلی داشت ، موضوع عکاسی را با آنها مطرح کرد . قرار شد که  به اتفاق دو نفر از بچه های تفحص کمی جلوتر برویم .

مجید پازوکی از گروه تفحص ، راهنمای ما شد .سوار ماشین شدیم و به سمت قتلگاه شهدای فکه حرکت کردیم .توی مسیر چند باری ، ماشین توقف کرد و دوستم پیاده شد و عکس گرفت .کمی جلوتر هم به محل شهادت شهید آوینی رسیدیم ،  پیاده شدیم و فاتحه ای خواندیم ، باز جلوتر رفتیم تا اینکه متوجه کسی شدیم که تک و تنها ، در آن منطقه پرخاطره با خودش خلوت کرده بود . خود پازوکی هم تعجب کرد و به سراغش رفت . ما او را نمی شناختیم. اما بعد فهمیدیم که علی محمودوند است ، فرمانده گروه تفحص لشگر 27 محمد رسول الله . حال عجیبی داشت . معلوم بود که توی این دنیا نیست . کسی نمیدانست که در تنهایی او چه می گذرد . شاید با دوستان شهیدش درد دل می کرد . به اتفاق او به طرف قتلگاه رفتیم .جایی که تعداد زیادی از بچه های بسیجی با لبهای تشنه و با مظلومیت تمام به شهادت رسیدند ...

پس ازپایان کار عکاسی  ، به قرارگاه برگشتیم . این بار ما را به سمت اطاقی بردند که در آن پیکرهای پاک شهدای تفحص شده قرار داشت . ما که انتظار دیدن آن را نداشتیم ، منقلب شدیم . استخوان های پاک و مقدس شهیدان با دقت خاصی توسط بچه های تفحص در کفن پیچیده شده بود .

زمان بازگشت فرا رسید . اما برایمان سخت بود دل کندن از آنجا و آنها اگرچه تنها به اندازه نصف روز آنجا بودیم .به هر حال با ناراحتی سوار ماشین شدیم . همه مات و مبهوت ، به همدیگر نگاه می کردیم و حسرت زمان کوتاهی را می خوردیم که خیلی زود تمام شد . داخل ماشین ، آن برادر سپاهی شروع کرد به تعریف کردن از وضعیت علی محمودوند و مجید پازوکی . او از جانباز بودن آنها گفت و اینکه محمودوند یک پایش از بالای زانو قطع است و در حین تلاش شبانه روزی اش برای جستجوی پیکرهای شهدا ،  در اثر برخورد با مین چند بار پای مصنوعی اش شکسته و او که برای دریافت پای مصنوعی جدید به بنیاد مراجعه کرده بود  ،جواب شنید که آقای محمودوند ، سهمیه پای شما تمام شده است !! ( بله درست خواندید ، سهمیه پا. یه چیزی تو مایه های سهمیه قند و شکر و برنج و سیمان و این جور چیزها ) و علی محمودوند هم مجبور می شد که با چسب ، قطعات شکسته پای مصنوعی اش را به هم بچسباند و به همان بسازد . او می گفت که این دو نفر علیرغم داشتن مشکلات زیاد و رنجهای به جای مانده از ترکشها و آسیب شیمیایی ، حاضر نیستند که از اینجا بروند . حتی شنیدیم که محمودوند ، بچه ای دارد که دچار بیماری صعب العلاجی است که این خود مشکلات این مرد را بیشتر می کرد ...

 

بار دومی که به فکه رفتم  از طریق اردوی دانشجویی بود . دو سه نفری که دفعه قبلی با هم بودیم از بقیه جدا شدیم و به طرف قرارگاه گروه تفحص رفتیم . اما اینبار نه از علی محمودوند خبری بود و نه از مجید پازوکی .


دوشنبه 85 دی 25 , ساعت 1:25 عصر

چند روز پیش که طبق معمول ، به وبلاگ خودم ، آهستان ،  سر زدم ، متوجه شدم که دوستان پارسی بلاگ زحمت کشیده اند و آهستان را به عنوان وبلاگ برگزیده انتخاب کرده اند . خیلی خوشحال شدم . توی همین حال و احوال بودم که یکی از دوستان پیغامی برایم فرستاد و در آن آدرس وبلاگی را نوشت و از من خواست که به آن لینک سری بزنم . من هم از همه جا بی خبر به آن آدرس رفتم ، اما ...

با باز شدن آن وبلاگ ، ناگهان مطالب خودم را دیدم ، اما در قالبی جدید ! پایین تر رفتم دیدم که یک مطلب را هم جا نگذاشته و طرف ، بدون کم و کسر ، همه مطالب صفحه اول وبلاگم را برداشته و در وبلاگ خودش قرار داده بود . اولش خیلی اعصابم خراب شد . اما وقتی به پارسی یارش ، سر زدم و مشخصاتش رو خوندم ، متوجه شدم که ایشان پسری هستند 15 ساله . با خودم گفتم که بی خیال . 

خلاصه گذشت تا چند ساعت بعد که باز به پارسی بلاگ سر زدم اما اینبار چیز عجیبی دیدم ، مطلبی را که من 4 ماه پیش نوشته بودم ، اینبار با اسم شخص دیگری به عنوان مطلب برگزیده انتخاب شده بود ، که با تماس با پارسی بلاگ ، موضوع حل شد .

روز بعد باز هم به پارسی بلاگ سر زدم ، اما باز هم ، همین رفیق 15 ساله ما مطلب « به نام پدر بزرگ » را از وبلاگ بنده کپی کرده بود در وبلاگ خودش اما با زرنگی تمام ، نام وبلاگ ، نویسنده و حتی نام شهیدی را که در وبلاگم نوشته بودم ، پاک کرده بود. البته اگر قصد چنین افرادی ، واقعا خدمت به خون شهدا و پاسداری از آرمان آنها باشد ، حرفی نیست، ولی با نگاهی به وبلاگ آنها می توان فهمید که نه خیر ، آنها به موضوع و مطلب کاری ندارند و هرچیزی که گیرشان می آید در وبلاگ خود کپی می کنند . بطوریکه عکسهای پارتی و رقص و ... را هم قاطی بقیه مطالب می کنند.

نمی دانم بقیه دوستان هم که روزی وبلاگشان برگزیده شده ، چنین مشکلی برایشان پیش آمده یا نه ، خلاصه به ما که اصلا خوش نگذشت . طرف گیر داده به ما و دست بردار نیست . به خاطر همین هم تصمیم گرفتم طی یک عملیات انتحاری ، چند کلمه ای با این رفیق شفیق ، صحبت کنم . خواهران و برادران عزیز ، لطفا چشمهایتان را ببندید و گوشهایتان را بگیرید :

دوست عزیز
آقای ناصر عبدی 

 مدیر محترم وبلاگ دوستی

دست از سر کچل من بردار ، بابا این همه وبلاگ ، حالا چرا فقط گیر دادی به من . برو داداش . برو قارداش .


پنج شنبه 85 دی 21 , ساعت 9:44 عصر

« به نام خدا ، به نام خون . به نام آیینه و خورشید . به نام لالایی و لبخند .»
به نام بابا آب داد . بابا نان داد . به نام او در باران آمد »
به نام تمام آن روزهایی که خاطراتش هنوز هم برای من زنده است .
 به نام روزهایی که پدربزرگ نمازش را می خواند ، سماور را روشن می کرد و تازه مادربزرگ ، بیدار می شد .
 به نام روزهایی که پدربزرگ رادیو را روشن می کرد و « شیر خدا » شروع می کرد به یا علی گفتن .
به نام دوران کودکی ، خانه پدربزرگ و مادربزرگ ، بهترین نقطه دنیایمان بود .
به نام « بابا نون داد ، دیگه شعار ما نیست » .
به نام « بابا جون داد ، بابا خون داد »
به نام اشک ، که یار و همدم مادران بود . به نام آه که مونس خواهران بود . به نام دلتنگی که نگران  همسران چشم به راه بود.
به نام نو عروسانی که حسرت «ماه عسل »برای همیشه بر دلشان ماند .
به نام زنانی که گریه نوزادشان ، دلشان را خون می کرد.
به نام عمو ، آنروز که فهمیدم شهید کیست و  شهادت چیست .
به نام شیون های مادربزرگ که فریادش دل تاریخ را خون کرد .
به نام پدربزرگ ، که سینه اش تنگ شده بود و سرانجام غرور مردانه اش را شکست و دور از چشم دیگران ، به گریه افتاد .
به نام عمه ، مشغول برداشت چای بود که خبر شهادت شوهرش را به او دادند .
به نام پسر عمه ، که وقتی به دنیا آمد ، شش ماه از شهادت پدرش می گذشت .
به نام او ، که حتی یک بار هم ، آغوش پدر را تجربه نکرد...
به نام مادربزرگ ، که هم خود گریه می کرد و هم دخترش را آرام می کرد .
به نام پدر بزرگ ، که داغ پسر و داماد کمرش را شکست .
به نام آن روزهایی که نوه به پدربزرگ می گفت « بابا » ...
به نام آن شبهایی که لالایی مان ، نغمه های دلگیر مادربزرگمان بود .
به نام درد ، خون ، رنج ، غصه ...
به نام قصه ای که نوشتم ، و این دردناک ترین و البته بهترین قصه ای بود که با چشم خود دیدم ...


می گویند صدام اعدام شده است . همان کسی که ، روزهای جنگ هروقت تلویزیون قیافه نحسش را نشان می داد ، صدای نفرین مادربزرگم بلند می شد .
همانی که مادران ، پدران ، همسران ، فرزندان ، خواهران و برادران بسیاری را برای همیشه ، در غم و اندوه عزیزان خود فرو برد .

نمی دانم ، در کدام دادگاه ، در کدام محکمه ، در پیشگاه کدام قاضی فریاد بزنم .
نمی دانم ، به کدام زبان ، لهجه و به کدام خط ، این دردها را بگویم و بنویسم .
چگونه معنی کنم ، اشکهایی  را که روزی با گوشه چادری پاک می شد .
چگونه تفسیر کنم ، لبخندهای بی جانی  را که تنها برای تسکین درد دیگران بر لبها می نشست .


می گویند صدام اعدام شده است . لیبی و عربستان ، عزای عمومی اعلام کرده اند . ما هم خوشحال نیستیم . ما هم از اعدام صدام ناراحتیم . ما ناراحتیم از اینکه در زمانه ای زیسته ایم که موجودی چون صدام ، بهترین جوانان این مرز و بوم را از ما گرفت .

به قول احمد عزیزی :
« من این نامه را برای روزهای آینده بشریت می نویسم . من این نامه را برای همه گله های بشری ، همه چراگاههای انسانی ، من این نامه را برای همه آدرسهای جهان می نویسم .»

تصویر فوق مربوط است به عموی شهیدم ، مصطفی حسینی ، که در سال 61 ، در سن 18 سالگی ، در شلمچه به شهادت رسید .

 


چهارشنبه 85 دی 20 , ساعت 10:21 عصر

 

مرحوم علی دوانی در دست نوشته‌ای که خبرگزاری فارس آن را منتشر کرده، پس از سخنرانی‌ محمود احمدی‌نژاد
در دانشگاه امام صادق(ع)، به تشریح دیدگاه خود درباره رئیس جمهور پرداخته است. 
به گزارش خبرگزاری فارس، متن کامل این دست نوشته به این شرح است:
شنیده ام که آقای دکتر احمدی نژاد ریاست محترم جمهوری در جمع دانشجویان دانشگاه امام صادق(ع) ضمن سخنرانی از جمله گفته اند: " بعد از اینکه علیه دولت نوشتند، یک نفر پیدا شده چیزی علیه آنها گفته. بعد آمدند دیدند ایشان نسبتی با اعضای دولت دارد. آن را گذاشتند کنار، فحشش را به دولت می دهند. اینها همان کسانی هستند که می‌گفتند همه اشخاص برای خودشان مستقلند. زمانی یک خانمی آمد و مردانگی کرده است، خدا شاهد است من ندیدم و نخواندم و نه در جریان بودم. در روزنامه ها نوشتند که او پول داده، امکانات داده که به کسانی حرفی زده شود. این دروغ است، حتی من شنیدم وزارت ارشاد احتیاط کرده و آن امکانات معمولی عادی را که به همه می داده، به ایشان نداده است"
با این که من منزوی هستم و سر در کار خود دارم و روزنامه هم نمی خوانم و گاهی اوضاع جاری را از سیما می بینم، یا از این و آن می شنوم و کاری به نفی و اثبات مسایل سیاسی ندارم، زیرا به قدر کافی هستند، اما شنیدن این جمله مختصر و تاثر انگیز ریاست جمهوری باعث تاثر بسیار من شد؛ به خصوص که ربطی هم به من دارد.
خانم فاطمه رجبی همسر آقای دکتر الهام که ایشان او را تنها حامی و مدافع خود دانسته اند، دختر اندیشمند من است که بیش از افراد خانواده عاطفی است و نمی تواند آنچه را می اندیشد که بر خلاف انتظار است از بیان آن خودداری کند.
ادامه مطلب...

چهارشنبه 85 دی 20 , ساعت 8:26 صبح

 

تهاجم فرهنگی یک تعبیر عام دارد ، یک تعبیر خاص و یک تعبیر اخص . در هر سه اینها یهود به معنای صهیونیزم حرف اول و آخر را می زند . تهاجم به معنای عام آن از زمان ظهور اسلام آغاز شده است . یهود وقتی دید نمی تواند با موجودیت اسلام ، مقابله کند آمد داخل این جبهه قرار گرفت و از داخل شروع به کار کرد . اصلی ترین و مهمترین و مخربترین کاری که اینها کردند ، انحراف اسلام از مسیر ولایت بود . حسابش را بکنید ، اگر اسلام – آنچنانکه حکم خدا و پیغمبر بود – با حکومت امام علی ( ع ) ادامه پیدا می کرد عالم چه وضعی داشت و الان چه وضعی دارد .

اینها شروع کردند در مقابل هر سکه حقیقی ولایت ، دهها سکه بدلی روانه بازار کردند آنچنانکه کار تشخیص سکه حقیقی و بدلی برای عموم مردم دشوار شد . به خصوص که با سکه بدلی همه چیز می شد خرید و با سکه حقیقی جز زندان و تبعید و شکنجه و قتل ، هیچ چیز نمی شد خرید . اگر هفته وحدت مخدوش نمی شد می گفتم که یهود در زمان پیغمبر چه کردند ، در سقیفه چه کردند . و چگونه پس از سقیفه ، لباس اسلام را بر اندام جاهلیت ، قواره کردند و نسل در نسل ... بماند.

تهاجم فرهنگی به تعبیر خاص آن از همین یکی – دو سده اخیر ، آغاز شد . پروتکلهای علمای یهود را نگاه کنید ، همه چیز در کشورهای تحت سلطه رسمی و غیر رسمی طبق برنامه پیش می رود . ببینید در این سده های اخیر ، جهان دچار چه سیر نزولی وحشتناکی شده است و ایران هم به تبع آن .

اینکه می گویم یهود ، اصلا مقصودم اسراییل نیست که اسراییل اصلا قد و اندازه این حرفها نیست . اسراییل فقط یک بنای سمبولیک است که ماهیت بنیانگزاران مستکبر و متجاوز آن را برملا می کند . اسراییل ، طفل نامشروعی است که خبر از مناسبات وحشتناک پشت پرده می دهد. اتفاقا اگر بانیان و حامیان اسراییل ، عقل درست و درمانی داشتند ، این طفل نامشروع را سربه نیست می کردند و این بنای یادبود را از بین می بردند که رد پایی از جنایات و تجاوزات و مفاسد خود برجا نگذارند . البته اینکه بانیان اسراییل می توانند این طفل نامشروع را سردست بگیرند و با افتخار از آن حمایت کنند ، حکایت از بی غیرتی مردم دنیا می کند که خود جای بحث مفصلی دارد .بی تردید عمده بلاهایی که بر سر مردم ایران و جهان در این مدت آمده از سوی انگلیس و امریکا و گردانندگان یهودی آنها بوده است . در فرهنگ ، هنر ، سینما ، معماری ، شهرسازی ، الگوپردازی ، اطلاع رسانی و فرهنگ سازی مبدأ و منشأ همه انحرافات ، اینها هستند . برای خواندن کل مطلب بر ادامه کلیک کنید

ادامه مطلب...

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

آهستان....... تعطیل نمی‏شود!
[عناوین آرشیوشده]